بستن

نویسنده ای در بهترین سنت رمان کلاسیک

داریوش همایون

[…]

خانم مهشید امیرشاهی یکی از بهترین و برجسته ترین نمایندگان چهار دهه گذشته دگرگونگی جامعه ماست؛ دگرگونگی نه به معنی هر لحظه به رنگی آمدن بلکه پابرجائی بر ارزشهای جهانروا و گشاده بودن بر بهترین ها. از دهه چهل که به نوشتن داستانهای کوتاه آغاز کرد تا اکنون که در چکاد (قله) رمان فارسی جا گرفته است، پیشرفت را در عین استواری، بی هیچ کژ و مژ شدن، بی غافل ماندن از ندای هنر و دل سپردن به نغمه فریبندۀ «سیرن»های مد روز، بی قناعت به دستاوردها به نمایش میگذارد. او یک بند خوانده و به یاد سپرده است (بهترین خانم های رمان نویس ما از این نظر بر عموم همکاران مرد خود برتری دارند) و باریک بینانه نگریسته است. خالق در هنر نیز همان جای محوری سیاست و زندگی خصوصی را دارد. بی یکپارچگی خالقی integrity در هنر به جائی نمی توان رسید. آن سرسپردگی، و پویش یکدندۀ والایی که هنرمند را پیش میراند و زندگی اش را در چنگ میگیرد جز قدرت خالقی چه نامی دارد؟ هنر بی آن ــ و هر فعالیت دیگر بشری ــ دکانداری است. برجستگی جای خانم امیرشاهی از آن یکپارچگی هنرمندانه برخاسته است. او پیش از آنکه به احساس خوانندگان و بویژه همگنانش بیندیشد گوش به ندای درونی اش سپرده است که آفرینشگر را ــ در هر زمینه ــ پیوسته به فراموش کردن مصلحت روز میخواند و او را به چالشهای تازه میراند. (چه چالشی بزرگتر از قلمی در دست و کاغذ سپیدی در پیش؟) مانند همه آفرینشگران، خانم امیرشاهی نیز بهای این یکپارچگی را پرداخته است و مانند بیشتر آنها آنقدر دوام آورده است که به قول انگلیسها خندۀ آخر را بکند ــ هر چند در این فاجعه ملی، خندۀ «پیروزمندان» جز زهرخندی نیست. در آن نخستین سالهای نویسندگی او که فضای روشنفکری را چپ نمائی و تعهد انقلابی پوشانده بود و هنر به تبلیغات فروکاسته بود، برای نویسنده ای نوخاسته که از اعتراض به ناروائی های زمان نیز بری نمی بود همرنگی جماعت، فرمول آسان قبول عام بشمار میرفت. او اگر چه تا گلو در آن فضای روشنفکری فرو رفته بود نه آسان را میپسندید نه همرنگی جماعت را بر میتافت. اسنوبیسم به معنی دیر پسندی، چنانکه نظامی میگفت «به که سخن دیر پسند آیدت» با پویش والایی ملازمه دارد. در همرنگی جماعت، حتا اگر بر حق باشند، چیز زننده ای است که روانهای مستقل خوب حس میکنند؛ بویژه که آن جماعت نه میفهمید چه میکند نه بر حق بود، و در یک رقص ولنگارانه بر لبۀ چاهی که زیر همۀ جامعه دهان باز کرده بود با سر به درون پرتاب شد و ملتی را نیز دنبال خود کشید. خانم امیرشاهی، مانند بسیاری دیگر، شاهد ناتوان سرازیر شدن زندگیش به آن چاه بود و توانست تنها جانی بدر برد. آنچه او را متمایز کرد ایستادگی یک تنه اش بود، به همراه انگشت شماری دیگر، در برابر میل انهدام جمعی که هوشمندتران را بیش از نادان تران فراگرفته بود. صدای اعتراض او به ریاکاری و فرصت طلبی سرآمدان سیاسی و فرهنگی جامعه و دفاعش از حکومت بختیار در کنار دو سه نویسندۀ روشن بین و دلاور دیگر بازتابی در میان غوغای روشنفکرانی که تقلید عوام میکردند و عوامی که مقلد چنان روشنفکرانی شده بودند نیافت. شرکتش در تظاهرات پشتیبانی از قانون اساسی به همان گونه، بیهوده و بی بازتاب ماند و حتا حکومتی که زنان و مردانی چون او برای پشتیبانی اش دشنامها و سنگ پراکنی های آزادانۀ حزب اللهی ها را خطر کرده بودند به آن اعتنائی ننمود. مبارزه اش با انقلابی که بی مقاومت پیش میراند به جائی  نرسید ولی به عنوان یک نگرندۀ حساس با نکته گیری یک رمان نویس، سرتاسر آن فضای انقلابی را چنان به سیر در نوردید که هنگامی که توانست خود را در تبعید گردآورد برای نوشتن «درحضر» که داستان آن احمقانه ترین انقلاب جهان از نظرگاه روشنفکران تاریک اندیش است، همۀ اسباب را فراهم داشت. این یک تمایز دیگر او بود. هیچ کس چون او بیزاری وجودی existential از سرتاسر انقلاب اسلامی را حس و بیان نکرده است. «در حضر» رمان مسلم انقلاب اسلامی  است؛ یک تصویر امپرسیونیستی از فضای زمانه که روشن بینی ها و مردمی های گاهگاهی، که در آن میشد یافت و در لحظه های رمان به زیبائی و بی تاکید زائد آمده است، نمیتوانست از زشتی و حقارتش بکاهد. چگونه میتوانستند، و هنوز میتوانند، آن آشوبی را که چنان تودۀ لجنی از ژرفای جامعه به رو آورد انقلاب  با شکوه بنامند؟ اگر 22 بهمن 1979/1357 با شکوه است 1688 انگلستان چه بود؟ «در حضر» با ساخت بسیار دشوار و پرداخت استادانه اش جای خانم امیرشاهی را در رمان فارسی استوار کرد. نوشتن یک روایت شخصی در قالب یک رمان موفق که هیچ نقص ساختاری عمده ندارد آسان نیست. قلم نویسنده پیوسته به جزئیات نالازم بر میگردد و «من» ناظر- بازیگر دمی از این باز نمیایستد که خودش را بر تصویر بزرگتر و مهمتر تحمیل کند ــ اشکالی که «درسفر» همواره برطرف نشده است. «درسفر» رمان بعدی خانم امیرشاهی، نگاه تلخ و سرخورده بر گوشه ای از جهان تبعیدی است. آنچه انقلاب چنان عناصری را به پیروزی رساند هنوز در فرانسه ای که اینهمه از تجربه سیاسی اش میتوان آموخت ــ اگر تجربۀ خودمان بس نبوده باشد ــ دست درکار است. همان کوتاهی های اندیشه و تنگی های نظر، همان «ضعف همت و رأی» که هر فرصتی را ناچیز و هر امتیازی را وبال گردن میسازد. مانند رمان پیشین، «درسفر» باز برشی است از یک تصویر سراسری که بی دشواری میتوان آن را بر همۀ تصویر انداخت. نویسنده در تابلوهائی که از یک سازمان مبارز میکشد بی آنکه احتمالاً خود خواسته باشد، نشان میدهد که چرا آن سی و هفت روز از سخنرانیهای درخشان و برانگیزاننده فراتر نرفت و دست درکارانش آنچه توانستند برای ناکام ماندن خودشان کردند. او نمیگوید، ولی از رمانش به خوبی میتوان دریافت که ضد انقلاب محکوم به شکست است اگر در همان گذشتۀ خود بماند؛ اگر نخست و پیش از رژیم انقلابی با خودش نجنگد و درپی دگرگونی خودش بر نیاید. پایان خشونت آمیز و دردناک یک دوره تاریخی، کمانکی (پرانتز) نیست که بتوان بست تا باز آب بر همان جوی سرازیر شود ــ حد اکثر با جابجائی هائی در اشخاص. یا آن را سرآغاز باززائی میتوان کرد یا در نکبت آن هر چه فروتر رفت. رمان کلاسیک اساساً در سده نوزده زاده شد. فرا فکنی projection زندگیهای شخصی بر جامعۀ بزرگتر، و کاویدن نه توی روان انسانی پیش از روانشناسی نوین، دستاورد رمان نویسان بزرگ آن سده بود که چه شکسپیر را خوب میشناختند چه نمیشناختند شاگردان او میبودند. شکسپیر بود که در نیمروز تابناک رنسانس، به فرد انسانی، شخصیت و کاراکتر ویژه اش را داد؛ به تعبیری کاراکتر را خلق کرد. اگر او را بزرگترین چهرۀ ادبیات جهانی بشمارند کمترین مبالغه ای نکرده اند. ما در زبان فارسی رمان کلاسیک کم داریم و هیچ عیبی نیست که چندی در آن درنگ کنیم و سر از پا نشناخته به مدهای روز تسلیم نشویم. هوشنگ گلشیری چنان از تب واگیردار رئالیسم جادوئی این سالها به تنگ آمده بود که میکفت «خدا گابریل گارسیا مارکز را مرگ بدهد»! جامعۀ ایرانی، اگر در اظهار نظر سی چهل سال پیش من حقیقتی میبود، اکنون تجربه لازم را برای بوجود آمدن رمان فارسی یافته است و دارد مییابد. رمان در فارسی فراوان شده است، از نویسندگان درون و بیرون، و کارهای با ارزش در میانشان کم نیست. از این میان «مادران و دختران»، چهارگانۀ خانم امیرشاهی که سه کتابش تا کنون انتشار یافته، بهترین نمونۀ رمان کلاسیک ماست و نشان میدهد که هنوز چه پاداشهائی در درنگ کردن بر رمان سدۀ نوزدهمی هست. رمان کلاسیک از شگردهای رمان سدۀ بیستمی کمتر نشانی دارد ولی جهانش پهناور است و نگرشش فراگیر؛ جامعه شناسان و تاریخ نگاران را همان اندازه به کار میآید که دوستداران ادبیات را. رمان سترگ خانم امیر شاهی از این دست است؛ یک رمان روزگاری است، روزگار به معنی گذار زمان بر انسانها و در انسانهای معین؛ سرگذشت یک دورۀ صد ساله از نظرگاه یک خاندان اشرافی شهرستانی، خانوادۀ خود نویسنده، است که به تندی در طبقۀ متوسط رو به گسترش پادشاهی پهلوی حل میشود. زندگی روزانه، رویدادهای سیاسی، و دگرگونیهای اجتماعی در این رمان به همان روانی و حالت طبیعی که در جهان واقع است به هم بافته اند. خواننده از جهان کوچکتر زنان و مردانی از هر لایۀ اجتماعی به جهان بزرگتر ملتی که مهمترین سدۀ تاریخ همروزگار خود را میگذراند راه مییابد. دانش گستردۀ نویسنده و نگاه عقاب واری که جنبیدن پشه ای را نیز نادیده نمیگذارد روزگار فراموش شده ای را که اینهمه هم به ما نزدیک است برای آیندگان حفظ کرده است. شیوه ای که جمالزاده در رمان فارسی گشود، با این رمان به تکامل هنرمندانه اش رسیده است. اگر کاراکتر سازی و فضا سازی گوهر رمان باشد در رمان نویسان ایرانی چند تنی بیشتر از این نظر با نویسنده مادران و دختران همسنگ نیستند. کار بی ادعا و «غیر متعهد» خانم امیر شاهی در این رمان بسیاری از کاراکترهای مصنوعی و یک بعدی پاره ای مشهورترین نویسندگان زمانه ما را بیروحتر جلوه میدهد. صحنه های بیشمار رمان به همان استادی، زندگی صد سالۀ گذشته این مردم را با رنگ و بوئی تر و تازه چنان زنده میکند که خواننده لحظۀ حاضر را از یاد میبرد و همراه اشخاص رمان به میهمانی خانوادگی و محفل دوستان و عروسی و گرمابه و مجلس عیش و نوش و مطب پزشک و باشگاه طبقۀ بالای متوسط تهران و اطاق های خدمتگاران و… میرود و تیپ های اجتماعی را از بالا و پائین با تنوعی که در زندگی هست، در فضای خودشان دیدار میکند و از زبان خودشان در دلمشغولی هایشان شریک میشود. فهرست نام اشیائی که در این رمان آمده است، اشیائی که دیگر کاربردی ندارند، چند صفحه را میگیرد. خواننده با داستان پر کشش درگیر است ولی خود را درتب و تاب دورانی مییابد که به تندی زندگی ها را دگرگون میکند؛ آدمهائی چیز دیگری میشوند، و آدمهای بسیار بیشتری همان میمانند و فروتر میروند ــ مانند جامعه بطور کلی ــ رمان پیش میرود و هیچ سکته ای، هیچ دستکاری و رفع و رجوع کردنی در آن نیست. هنر داستانگوئی در این رمان با چیره دستی تکنیکی درخور آن همراه شده است، اما این نثر خیره کنندۀ کتاب است که ماندگارترین اثر را بر خواننده میگذارد. داستان بر سیل پر قوت واژه ها سوار است: واژه هائی چکش خورده و صیقل یافته در دست نویسنده ای که فارسی را دوست دارد و فارسی هم او را دوست دارد و تا هر جا با او راه میآید؛ جمله هائی که به روانی و صلابت پشت هم میآیند؛ توصیف هائی با حساسیت بالای شاعرانه که خواننده را مانند خود نویسنده لحظه ای از گذران روزمره بالاتر میبرند (چه بجا خواهد بود که واژه نامه ای از واژه های فارسی مهجور ولی زیبا که در «مادران و دختران» آمده است با معنی آنها در پایان چهارگانه بیاید. ما بسیاری از این واژه ها را در زبان گفتار و نوشتار خود لازم داریم.) با «مادران و دختران» ما هنوز ته امکانات رمان کلاسیک را بالا نیاورده ایم. ولی رمان قرن نوزدهمی را که دست کم این نویسنده منتظرش بود در بهترین سنت آن داریم. صد سالۀ بسیار مهم گذشتۀ ما هنوز میباید با چنین چشمانی نگریسته شود. زبان رمان فارسی همچنان میباید در دست صنعتگرانی به چنین شیرینکاری پرورده شود. ما تازه داریم ادبیاتی در خور تجربه ملی و تاریخ شگفتاورمان مییابیم. خانم امیر شاهی میدان را گشوده تر کرده است. من نمیدانم چند اثر دیگر از این قلم نیرومند، ادبیات ما را ثروتمندتر خواهد کرد (بیش از همه انتظار کتاب آخر چهارگانه را میکشم) ولی هفت کتابی که پیش روست و چهار دهه ای تکامل را دربر میگیرد برای قضاوت در بارۀ نویسنده ا ی بر فراز پیشه خود، بسنده است. داستانهای کوتاه (36 داستان) از چهار مجموعه فراهم آمده است و طیفی از منظره ها و موقعیت های گوناگون است که به طبیعت داستان کوتاه، معنائی فشرده را با زبانی موجز میرساند. داستان کوتاه در بهترین نمونه هایش که در این مجموعه کم نیست، عکسی فوری است از نگاهی شکافنده و با دوربینی که پرتوی همچون «لیزر» تا ژرفای موقعیتی میاندازد و حقیقتش را باز میگوید. در داستانهای کوتاه خانم امیرشاهی تجربۀ شخصی نویسنده و مشاهدۀ عمومی او با حساسیتی روشنگرانه وگاه دلشکن بازتابیده است. در این داستانها طنز پوشیدۀ گزنده را میتوان دید که با جامعه دو روی حقیر کار چاقوی جراحی را میکند و لحظه های دردناکی هست که مزۀ تلخش مدتها از یاد نمیرود. بهترین داستانهای کودکی، داستان از نگاه کودک، را نیز در همین مجموعه میتوان خواند. مجموعه های «داستانهای کوتاه» طلیعۀ «مادران و دختران» بودند و همان پیش از رمانها جای نویسنده را تثبیت کرده بودند. «هزار بیشه» گردآمده مقالات و سخنرانی های اوست که گذشته از سه نقد جانانه در بارۀ چند کتاب از نویسندگان ایرانی، دربر گیرندۀ مبارزات سیاسی خانم امیر شاهی بر ضد جمهوری اسلامی  است. کاری که او بویژه برای سلمان رشدی کرد مداخله ای موثر نه تنها در دفاع از آزادی گفتار بود، ضربه ای کاری نیز بر «میت» خمینی زد که تا سالهای پایانیش در محافل چپ شیک اروپا دوام آورده بود. او در دفاع از تسلیمه نسرین، یک قربانی دیگر اسلام بنیادگرا در روایت بنگلادشی آن، همان شور و گرمی را نشان داد و چنانکه مقالات و سخنرانی های گرد آمده در کتاب نشان میدهد هر جا ادبیات را بسنده نیافت از در پیکار مستقیم در آمد. رمانهای «در حضر» و «در سفر» و «عروسی عباس خان» و «دده قدم خیر» و «ماه عسل شهربانو» پاره ای از بهترین آثار فارسی در این گونۀ ادبی هستند؛ شاهدی بینا بر دورانی که ظرفیت بسیار بیش از اینها را دارد، و معیاری برای آنها که در این میدان از پس خواهند آمد. این مجموعۀ آثاری است مایۀ سربلندی هر نویسنده ای و راهشماری در ادبیات نوین فارسی. سرمشقی که خانم امیر شاهی به عنوان یک هنرمند برای رهروان آینده گذاشته است، وفاداری به هنر و دیر پسندی در هنر، به نیروی آثاری که آفریده است بسیار بیش از اینها خواهد رفت. او نمیتوانست بی دید خالقی ویژه اش، دید خالقی سختگیر و سرکشانۀ کسی که در چنگ ماموریت یا مسئولیتی گرفتار است و سازشهای خلاف آن را نمیپذیرد، به اینجا برسد. هنر، همۀ تکنیک و تسلط بر رسانه و الهام شاعرانه نیست؛ تعهدی است که از سیاست بازی قدرت طلبانۀ هنرمندان خلقی و روشنفکران سطحی فراتر میرود و قدرت که سهل است، شناخته شدن قدر خود را نیز به چیزی نمیگیرد. این تعهدی است به حس درونی خود و به معیارهای بالایی که بزرگترینها، کلاسیک ها و شاخص ها در هر زمینه، گذاشته اند. جامعۀ روشنفکری پیش از انقلاب به خانم امیر شاهی بی اعتنا بود و میکوشید صدایش را در زیر یک سانسور غیر رسمی که در آن سالها از سانسور ناشیانه و بیسوادانۀ حکومتی بسیار کارامدتر بود خفه کند. برای او بسیار آسان میبود که آثار «مترقی» با فرمولها و کلیشه های مجرب آنها بنویسد و خود را شمع جمع هنری آن محافل سازد. او اکنون میباید از مقایسۀ پایگاهی که یافته است با سرنوشت بسیاری از قهرمانان آن جامعۀ روشنفکری شاد باشد. آزمایش زمان بر آنها هیچ مهربان نیفتاده است. اما مسئله بالاتر از اینهاست. چنان مقایسه ای میباید به قوام یافتن و بنیه گرفتن جامعۀ روشنفکری ما کمک کند. چخوف داستان کوتاهی به نام «جیرجیرک» دارد، که به نخستین تجربیات سطحی یک جامعه با فرهنگ بالا میپردازد؛ همان «کدوبن» قطعه معروف که زیر چناری دویست ساله «بر رست و بر دوید بر او بر به روز بیست.» فضای روشنفکرانه ای که همهمۀ خفه کنندۀ جیرجیرکها بیشترین دستمایه اش میبود از چنین مقایسه هائی میباید درس لازم را بگیرد. پیروزیهای آسان نه تنها بی ارزش است، میتواند شکست های سخت به دنبال داشته باشد. نه والایی، آسان میآید نه آزادی و عدالت، که از پایه با هم در کشاکشاند و آشتی دادنشان کار جیرجیرکهای سیاسی نیست. از ادبیات نوین فارسی صد سال هم نمیگذرد و اکنون به مانندهای خانم امیر شاهی رسیده است. این نیست مگر مزیت ذاتی که ما بر بیشتر جامعه های درگیر چالش مدرنیته داریم و تنها به قلمرو ادبیات محدود نمیشود. تجربۀ دیرپای ما به عنوان یک ملت، اگر چه در مفهوم پیشا مدرن آن، و فرهنگ پرباری که هرچه هم زمان بخشهای بزرگی از آن گذشته، به ما پرشی پیش از آغاز در مسابقه میدهد. این فرهنگ پربار میراثی درهم آمیخته است. میتواند در همان حال و در اوضاع و احوال دیگری وزنه ای برپای ما شود، چنانکه توانسته است و ما را صدها سال واپس برده است. بهره گیری از بهترین جنبه های این فرهنگ و توانائی درگذشتن از آن نویسندگان و انتلکتوئل هائی میخواهد که پائی در فرهنگ ایران و پائی در فرهنگ غربی استوار داشته باشند. ما در خانم مهشید امیر شاهی کمال این ترکیب را میبینیم.

 

تلاشـ سال سوّم ـ شماره 16 ـ آبان / آذر 1382 15