بستن

نقد گلناز غبرایی در بارۀ حدیث نفس مهراولیا

از همان اول نگران بودم که نکند به مهر اولیا نرسیم. نکند سهم او خورده شود یا بدتر از آن بخوبی ادا نشود. از همان عروسی عباس خان که گاهی می آمد و می رفت، در حرف و حدیث های این و آن رویی نشان می داد و بعد غیب می شد. دلم از همان اول برایش می سوخت. برای زنی که خانه ی گرم امیرخان، آغوش پر مهرخواهرها، بازی نور و سایه را در باغ بزرگ خانه ،مهمانی روزهای تعطیل، آن همه رفاه را گذاشت و رفت. با همه ی خانمی اش از جنسی دیگر بود. از همان زن ها که اوایل جوانیم عاشقشان بودم. چند نفری را که از نزدیک دیده بودم همه خوش سخن و دنیا دیده و مجلس آرا. پیری برازنده شان بود. حالا پس از این همه سال امکان آشنایی با یکی از آن ها قرار بود دست دهد و من نگران بودم نکند حق مطلب ادا نشود. در دده قدم خیر شاهد بچگی هایش بودیم. با خانواده اش آشنا شدیم. فقط او از اعضای خانواده به راهی دیگر رفت. در کتاب سوم اما حضورش همه جا حس می شد. خودش نبود، اما جابجای خانه از او نشان ها داشت و من به فکر افتادم که بعضی آدم ها حتی وقتی یک روز نباشند از یاد همه و حتی خانه هم می روند. در عوض هستند انگشت شماری که حضورشان حتی اگر یک ساعت هم بیایند سال ها در خانه می ماند. مهر اولیا این چنین بود. در ماه عسل شهربانو بیشتر به آشنایی با او مایل شدم. دلم می خواست ساعت ها پای حرف هایش بنشینم. دلم می خواست سرنوشتم را که شاید پس از گذشت چیزی حدود سه دهه با سرنوشتش پیوند خورده بود با او قسمت کنم. دلم می خواست آن جاها را که نمی دانستم ،معماها ی باز نشده را از او بپرسم. و حالا کتاب چهارم را در دست دارم. ترمۀ پشت جلد کتاب را همه می شناسیم. و عکس خانوادگی وسط ترمه که آرزو داشتم یک آلبوم کامل از آن را ببینم. کتاب همانطور که انتظار داشتم با مهر اولیا آغاز می شود. با حسرتش برای اقاقیای پنجاه سال پیش خانه که حالا جایش را به ارغوانی داده، ارغوانی که شاید حتی در بهار هم به گل ننشیند. و بعد حسرت عمر از دست رفته. عمری که کودکیش هر سال یک قرن است و تمام نمی شود. جوانیش در بیست خلاصه می شود و پس از آن دیگر نمی فهمی که چه سان می گذرد. مهر اولیا را می بینی که در آپارتمان اجاره ای اش در پاریس پیر شده. حس می کنی بیمار است. شاید آلزایمر گرفته. ولی کتاب فرصتی برای دلسوزی نمی گذارد. همانطورکه اجازه نمی دهد بسته شدن مغازه های قدیمی خیابان مشرف به میدان «آدُلف شه ریو» زیاد غصه دارت کند. شاپرک می آید تا با زبان خودش بخشی دیگر از قصه را که براستی سرگذشت مادران و دختران است، برایت بگوید. با او حتماً کمی طول می کشد تا اُخت شوی. اما مادرش را بخوبی می شناسی. شهربانو از کنار قصه سرک می کشد و تو چه خوشحال می شوی که زنده و سالم با همان زبان تند و تیزش یک جای دور دست سرگرم کاری است که حتماً دوست دارد. او را آخرین بار سال ها پیش در صفحه ی آخر «ماه عسل شهربانو» دیده بودی که گرفتار ازدواجی نسنجیده شده، ناخواسته فرزندی در شکم دارد و حیران است. و چقدر آن بچه ی ناخواسته که حالا خودش خانمی صاحب خانه و زندگی است نزد مادر محبوب شده . هرچند چند صفحه بعد می فهمی که مهراولیا هم برای این نوه کم مادری نکرده. در این فاصله با دوستان مهراولیا هم آشنا می شویم. آن چند نفری که باقی مانده اند. رفقای سابق را که رها کرده. با هم دوره ای هایش فقط وقت می گذراند. با این ها نشسته ولی خیالش با آن هاست که دوستشان داشت، با آن ها که دوستش داشتند. راستی کیست که سال ها در غربت باشد و این حالت را نفهمد. حالا دیگر با شهرزاد دختر کوچک شهربانو هم آشنا می شویم. چه خوب که او هست و غم مادر را می خورد. سفره که دراتاق نشیمن کوچک الی باز می شود دلت می خواهد مهمانش باشی. سه نسل با دغدغه های خودشان و اصلا ً ککت هم نمی گزد که قباد همسر حقه باز دختر وسطی شهرآرا در اندیشۀ بالا کشیدن ارث خانواده ی همسرش است . این خانواده برای خوش بودن به پول نیازی ندارد. فقط دلت از این می سوزد که چرا چنین خرمگس معرکه ای سر این سفره نشسته. با این همه نباید تصور شود که دنیایشان فقط قند و عسل است. نه در یک گوشه روزبه را می بینی که دست از همه شسته. شهروز که گرفتار همسری بی فرهنگ شده و دیگر یادی از خویشان و حتی مادر و مادر بزرگ هم نمی کند. و در این میان مهر اولیا (الی ) روزبروز بیشتر در چاه فراموشی فرو می رود. با این همه خاطراتش چه روشن و جاندار است. هروقت یاد ایران می افتد رنگ ها عوض می شوند و کلمات ضرباهنگی شاد می یابند و تو را با خود آن چنان همراه می کنند که فراموشت می شود خاطرات از آن کس دیگری است. لحظه ی ورودشان را به هتل آبعلی بیشتر از همه دوست دارم. هر چهار خواهر هستند. چه صحنه ای را الی به یاد می آورد. هر چهار تا احتیاج شدید به دستشویی دارند و الی سر میز شام ادرار کردن سه خواهرش را درنظر می آورد و تو تازه آن جا می فهمی که دلت چقدر برای «دوست داشتن و مردن در سرزمینی که به تو می ماند» تنگ شده. اما کتاب فرصت زیادی برای دلتنگی هم نمی گذارد و از زبان گلاره به این سوال که چرا کسی شهروندی را می گذارد و تبعیدی می شود این طور پاسخ می گوید« از فرط فرسودگی ـ از فرط نومیدی. دلشوره و نگرانی از ناامنی آدم را فرسوده می کند …..چه دردناک است که آدم فکر کند، حس کند که هیچ چیز، هیچ وقت عوض نمی شود» و بعد از زبان بانو امید می دهد «از بساط فعلی روزی فقط بوی بدی به جا می ماند که آن هم با اولین باد می رود.» و گلاره که از چشم و زبان هرکس به ایرانی دیگر می نگرد به خود می گوید «ایران من هم با ایران بقیه فرق دارد ـ متعلق به من است و فقط به من» و تو فکر می کنی که چند بار در طی این سال ها این جمله را به خودت گفته ای. کتاب با گم شدن الی در خیابان های پاریس به پایان خود نزدیک می شود. آن جا هم به جای وحشت از گم شدن او نگران دلشوره های شهرزاد می شوی که دربدر بدنبال مادر است. الی اما در باغی نشسته و چندان هم تنها نیست. «خاطره ی مهمان نواز» قدم به قدم با اوست. تنهایش نمی گذارد. «وقتی که خاطرات در مردگانش جان دوباره دمید، مهر اولیا دست دردست با هر کدام گامی چند راه پیمود و با هریک کلامی چند سخن گفت.» و آرزوی این زن کهنسال که آرزوی همۀ ماست اینجا چه فروتنانه و سپاس گزار از ذهنش می گذرد «این جا من همه چیز داشته ام ـ لاالقل به اندازه ی نیازم: آرامش، آسایش، آزادی، دوستانی یکدل ، بامی بر سر، شامی بر سفره، کتاب و کتابخانه ای در دسترس ،…فقط وطن نداشته ام… یکی از این روزها دنیا چنان می گردد که من از قطار خاطرات پیاده می شوم و در قطاری واقعی می نشینم و به سمت زادگاهم می روم ….». بالاخره پیدایش می کنند. کتاب هم آن جا که شروع شده پایان می گیرد در حال و هوای درخت روبروی خانه. صورت مهر اولیا به دیدن درخت سراپا غرق غنچه های بنفش ارغوان است که از خنده می شکفد «از آن اقاقی هیچ کم ندارد این ارغوان» و تو دلت از همین حالا برای این خانواده که دیگر جداً دلبسته شان شده بودی تنگ می شود.
هر دورانی به راوی امین و خوش سخن خود نیاز دارد. به حافظه اش، تا آن چه براو گذشته از یاد نبرد، تا بداند که در دردها و شادی هایش تنهانیست. سرنوشت مشترکش را با دیگران بشناسد. خود را در این میانه نه تافته ای جدابافته و نه خسی بی مقدار ببیند. در پایان «داستان بی انتها» ایزابل آلنده خود را این راوی می بیند و می گوید با شهرزاد قرابتی تاریخی دارد. آنوقت از خانم امیر شاهی فقط «در سفر»، «در حضر» و چند داستان کوتاه را خوانده بودم. ولی نمی دانم چرا فکر کردم لقب شهرزاد به او بسیار برازنده تر است. چون به خوبی خاطرم هست که پس از تمام کردن در حضر فقط منتظر صبح بودم تا بروم و دومی را بخرم. سالها است هروقت به کتابخانه ای ایرانی پا می گذارم، حتماً می پرسم «جلد آخر کتاب مادران و دختران رسید؟» و حالا با به پایان رساندن دفتر چهارم احساس می کنم مدتی را با آدم هایی گذرانده ام که بسیار آشنایند. احساس می کنم ناگفته هایی را شنیده ام که همیشه دلم می خواست بگویم و از همه مهمتر احساس می کنم با خودم کمی بیشتر آشنا شده ام یا شاید با آنکس که دلم می خواست باشم.
«حدیث نفس مهر اولیا» چهارمین کتاب از سری کتاب های «مادران و دختران» مهشید امیر شاهی است.

هشتم ژوئن 2010 آلمان

عصر نو