بستن

نامه ای از ايران

از ابراهيم يونسی

نويسنده و مترجم

 

ديری است از دوست عزيزم سرکار خانم مهشيداميرشاهی خبر ندارم. بعد از انقلاب يکچند همديگر را پيداکرديم : اوايل انقلاب ـ در آغاز مهاجرت بزرگ ـ او را در فرانسه ديدم… مهاجر بود ـ مهاجر شده بود، و من به قول فرنگی ها ميرفتم که مهاجر بشوم… و خدا را شکر که رفتم ولی نشدم. اگر شده بودم بی گمان تا کنون به مهاجرت ديگری هم رفته بودم ـ به سلامت! يادم هست که شب آخر اقامتم در پاريس همين خانم اميرشاهی بود که مرا به خانه ام رساند.

پس از آن بنده يکچند درحال گريز و شبه اختفا بسر بردم ـ بی جهت ـ و مهشيد را گم کردم، و بعد يافتم او را باز… تا بعد به «ياری» «دوستان» او را گم کنم ديگر بار، تا بعد پس از سالها بازش بيابم «با عطربنفشه ها و نرگس ها».

بگذريم… من به عمرم مقاله ننوشته ام، باور نميکنيد، حاضرم به هرچه قديس و قديسه است قسم بخورم که هرگز اتهام اينجوری نداشته ام ـ حاضرم وثيقه بسپارم، باقرار «تبديل قرار» ـ اميدوارم دوستان اين مورد را که وجاهت قانونی هم ندارد «لحاظ» بفرمايند!

باری ماستم را خورده بودم و نشسته بودم تو خانه ی صاحب سابق مرده ام، و يکی تو کله ی خودم می زدم و دوتا تو کله ی مخارج و تورم و پيری و عوارض و ماليات پيری، که می بينم، يا در واقع می شنوم زرررر!… اول خودم را جمع می کنم، بعد می کشانم طرف اف اف… کيه؟پستچی يه، آغا! نامه داريد از خارج…

آخی… نفسی به راحتی می کشم… و بی اينکه کسی چيزی پرسيده باشد می گويم : «از خارجِ!»… همين که از «داخل» نيست کلی مايه ی آسودگی خاطر است ـ خارج يک چيز طبيعی است، هرخانواده ای يکی دوتايی در خارج دارد، که به نيابت از خانواده آش کاتوليکی يا پروتستانی ميخورند… به افتخار ميهن. آخ، خواهر، اگر بدانی، چه پياله های آش خوری قشنگی ـ آدم کيف می کند! ـ آمريکا را که ديگر نگو، هم خودشان آنجا خوش اند، هم به سلامت دلار هم می فرستند… چه کنند طفلکی ها، پول کاغذ خودمان ناشکری نباشد شده کاغذ توالت ـ دور از روی شما!

والده حسين آغای ما غری می زند و مثل هر والده ی ماجده ای به ياد ايام جوانی، به نشان ملالت يا کسالت ـ که تشخيصش در اين سن و سال برای امثال ما دشوار است ـ کره ی چشمان پيرش را که به ياد آن روزگاران هنوز هر روز خدا با سرمه و ريمل و اين جور بازی ها ديدار می کنند می غلتاند، رو به بنده ی سراپا بی تقصير، و غلتی می فرمايند، در بستر شريف… يعنی که… کی می رود اين همه راه را! در حالی که می داند بالاخره کسی می رود ـ و بار اول و دوم هم نيست… همسايه های بينوا ـ خدا عمرشان بدهد به اندازه ای سبکروح اند که همين مانده است من و والده از طرز واکنش شان ايراد هم بگيريم که مثلاً چرا دير جنبيده ايد، يا اين جور جنبيده ايد! در حالی که خودمان نه آن جورش را آزمايش کرده ايم و نه اين جورش را. طوری شده است که حسين آقای ما حتی به خودش اين اندازه زحمت نمی دهد که کيسه های اجناسی که خانم والده گذاشته پای پله ها با خودش بياورد بالا… وای که گرم است، وای که هوا کثيف است… وای که گرانی است، و وای… و هزارتا ناسزای بسزا، که تقديم شهرداری و مترو و ساير دوستان می شودـ دوستانی که قديم ها ـ نه زياد قديم، قديم های نزديک ـ شکمشان چسبيده بود به پشتشان، و حالا می بينيد همين شکم، انگار به قوه ی جادو کيلومترها از تيره ی پشت فاصله گرفته… کوچک کوچکه شان را می شود به جای ميز پيشدستی به کار برد و گل و گلدان گذاشت روش، در «سمينار»ها! ـ سمينار!… جل الخالق… می بينی ترقی را! ماشاا…! ماشاا…! اين «بوت»ها را از کجا خريده… کادو داده اند رؤسای خارج!؟ نه، خانم، از بازار سعودی ها خريده… ماشاا…!

بگذريم… نگذريم چه کنيم ـ همان بهتر که بگذريم… از قديم و نديم گفته­اند «اين نيز بگذرد» ـ و اين نيز گذشته است… گفته و گفتار شده است گفتمان، چه اشکالی دارد نوشته هم بشود نوشتمان ـ اتفاقاً در دهان ما «کردها» خوشتر می گردد: نوشتمان… آری، داشی: گفتيمان نگفتيمان… طرف­های ما اين چيزها خيلی «وجاهت» دارند، و حسابی «لحاظ» می شوند…!

صحبت از نويسنده ی محترم سرکار خانم امير شاهی بود… يا نباشد اين هم از جعليات و «وهميات» ذهن پير و آشفته ی ما بوده… سبحان ا…!

بله! سالهای 45 ـ 1344 بود با جناب ايشان آشنا شدم… راستی برای خانم­ها هم جناب به کار می برند در خطاب!؟ ـ نمی دانم. بنده تازه از زندان درآمده بودم، ايشان تازه از انگلستان، اَمر زندان، تشريف آورده بودند… چند داستان از ايشان خوانده بودم، شيفته­ی کارشان شده بودم، ارادت حضوری پيداکردم، شيفتگی بدل به شوريدگی شد… اکنون در کتابخانه­ام يک صفحه، يک سطر از نوشته­هايش را نمی بينيد1… اين چيزهايی که می­نويسم از خزانه­ی محفوظات است، اميدوارم مقبول افتد ـ انشاا…!

تا آن وقت يکی دو مجموعه­ای و دو سه تا ترجمه­ای از ايشان منتشرشده بود ـ يادم هست از همان ابتدا به سبک و شيوه­ی نگارشش علاقمند شدم، بويژه به يکی دو تا از داستانهايش، که يکی از آنها «آغاسلطان کرمانشاهی» 2 بودـ و با واسطه ی همين داستان هم بود که دريافتم مهشيد خانم در ضمن همولايتی بنده هم هست: متولد کرمانشاه. با دريافت اين امر طبعاً ارادت هم براخلاص افزدوه شد، و سخت شايق نيل به ارادت حضوری شدم در خدمتشان.

باری سخن از آغاسلطان کرمانشاهی است که خدمتکار خانواده است. برخلاف صورت ظاهر نامش خانم است اين آغا. من در ميان نويسندگان خودمان نديده ام کسی را که اين جور حال و هوا و رنگ و بوی داستان را منعکس کرده باشد. راست است در «شوهر آهوخانم» به مواردی برمی خوريد که حال و هوای محيط کُردی را به شيوه ای زنده به خواننده القاء می کند ـ امّا شيوه­ی گفتار آغا سلطان چيز ديگری است: در اينجا خواننده آغا سلطان را می بيند، نزديکی­اش را حس می کند، طنين سخنش را، کُرد بودنش را ـ و در آن مراتب ـ کرمانشاهی بودنش را ـ بی­اغراق می­توانم گفت که اين داستان در اين مورد با رمان «بابيت» نوشته ی سينکلر لوئيس نويسنده ی ايتاليائی الاصل آمريکا و برنده ی جايزه ی نوبل پهلو می زند. (در رمان سينکلر لوئيس هم خواننده آمريکائی بودن آقای بابيت، شخصيت داستان را، در تمام حالات و وجوهش ادراک می کند ـ شيوه­ی کشيدن الفاظ، تکيه­کلام­ها، شُلی­ها، نرمی­ها…) انصافاً زحمت کشيده است نويسنده.

مهشيد از داستان برداشت درستی دارد: برداشتی طبيعی، می پرسد: اصولاً چه شد که داستان به وجود آمد، نياز بشراوليه به داستان چه بود…؟ آيا حل مسائل فلسفی بود؟ حل مسائل رياضی…؟ داستان کدام جنبه از جوانب احساسات آدمی را ارضا می کند؟

و می گويد : داستان با ارضای حس کنجکاوی آدمی سرکار دارد: چه شد، چطور شد، از اين دست فضولی­ها و کنجکاوی ها… باشد، ولی بوده اند و هستند که از همين جنبه ی طبيعت آدمی برای تبليغ نظرات و فلسفه شان استفاده کرده­اند، و می کنند… يا نه، برای وقت گذرانی، و بهتر گذراندن اوقات فراغت. پس داستان در واقع فلسفه و رياضيات و… نيست.

حالا عده­ای آمده­اند و فلان و بهمان را مدل قرار داده­اند و او را جلو انداخته­اند ـ در حالی که يک رمان نويس جوان را که از حيثيت و اعتبار بهره­مند باشد نمی­شناسيم که از اين مدل (جويس يا پروست يا حتی کافکا) نشأت کرده باشد. اين سخن آقای «پريستلی» نويسنده و منتقد انگليسی و مصنف «سيری در ادبيات غرب» (ادبيات و انسان غربی) است. راستی، در روز يا در سال چند نفر به سبک جويس يا پروست داستان می نويسند؟ داستان در مرتبه ی نخست بايد داستان باشد: يعنی شخص يا اشخاص مشخصی را در جامعه و محيطی قابل شناخت ارائه کند… موتور داستان مردم داستان اند که بايد موازی با زندگی عادی در حرکت باشند، من داستان «خانواده­ی آينده­ی داداش»3 را دوست می­دارم، چون می­شناسم آدمهای داستان را، اين ها را می بينم، صحبت­ها را می شنوم، تهديدها را، دختر شيطان[سوری] را با آن حرکات پسرانه مجسم می کنم… خلاصه اين شخصيت را که در اغلب داستان ها ظاهر می شود4 و هميشه هم خواننده به يک نظر او را باز می شناسد، با من آشناست ـ می دانم که با اين حالات و حرکاتش چه بسا که هر لحظه دسته گلی به آب بدهد… وقايع و آنچه می بينم با من آشناست. چون همانطور که گفتم مسير وقايع موازی با وقايع روزمره اند. آغا سلطان کرمانشاهی را هم خوب می شناسم ـ نظايرش در «جامعه ی من» فراوان بود ـ با همين حرکات، با همين تکيه کلام ها.

البته اين گفته تا آنجا مصداق دارد که کار برمشاهده و تجربه ی مستقيم استوار باشد. می توانی به ضرس قاطع بگوئی که آن تجربه ی «خانواده ی آينده ی داداش» صددرصد مستقيم است و تجربه ی «سار بی­بی خانم» (يادم نيست، درست نمی دانم آيا عنوان داستان همين بود يا که اضافه­ای هم داشت)5  تجربه ای است با واسطه، که پيشتر يکبار از صافی ذهن ديگری گذشته و با واسطه به نويسنده منتقل شده. نويسنده با گذشت زمان و اندوختن تجربه و کسب مهارت بيشتر موفق می شود مشابه واقعيت را تجربه نکرده بيافريند ـ همه ی نويسندگان بزرگ بيش و کم به اين مرحله رسيده اند که واقعه ای را بشنوند (يا نه بسازند) و براساس آن داستانی را بپردازند، و داستانی که می سازند مقنع و متقاعد کننده باشد… قصه هائی چون «ابول پاقُطی»6 هم که به زنده ياد استاد محمد جعفر محجوب اهدا شده است از تجارب مستقيم نويسنده اند، به همين جهت چون «آغاسلطان کرمانشاهی» و آن مجلس ختمی که مهشيد و خواهرش صاحبان مجلس­اند7 به دل می­نشينند، چون از حقيقت داستانی بهره مند اند.

مهشيد از تولد داستان هم درک درستی دارد ـ می گفت:

«هوا گرم بود، دوستان هريک از جانبی فرارفته بودند ـ همدل و هم سخن نداشتم… احساس بيقراری می کردم ـ نمی دانم چرا… راه افتادم تک و تنها رفتم شمال… در مهمانخانه ای اتاق گرفتم… وقت خواب بود… بی تاب بودم. خودم هم نمی دانستم اين بی قراری از چيست… مدتها بود نطفه ی داستانی را در ذهن داشتم… اکنون درمی يافتم، اين بی تابی همان بی تابی است : وقت اين است که بنويسم داستان را، و بايد بنويسم ـ اما نوشت افزار همراه نداشتم ـ کارکنان مهمانخانه هم همه خواب بودند، و دلم رضا نمی داد کسی را بيدار کنم و از او قلم و کاغذ بخواهم… از ماتيکم و کلينکس استفاده کردم ـ داستانم را با هر خنس و فنسی که بود نوشتم : چون بامداد شد، خورشيد از شرق برآمد و داستان پايان پذيرفت…

کار به پايان رسيده بود، کارکنان هتل بيدار شده بودند، حسابشان را پرداختم و از راهی که آمده بودم بازگشتم ـ سبک، و فارغ از بی تابی، چون ماکيانی که وظيفه­ی ماکيانی­اش را انجام داده باشد… راحت شده بودم…» 8

نکته ای از ياد رفته ای  را هم اضافه کنم. مهشيد خانم گذشته از اين که  از نويسندگان خوش قلم اند، مترجمی هم هستند پربار، و دقيق، و زبردست، مسلط به هر دو زبان مبدأ و مقصد. ترجمه­ای که از «پيرمرد و دريا»ی همينگوی کرده نمونه است،9 همچنين از داستان های جيمز تربر… و بسياری کارهای ديگر ـ دستش دردنکند، قلمش شيرين و دهنش گرم است، همچنان گرم و شيرين بماناد! کارهای پس از انقلابش را نخوانده ام، بنا بود مجموعه ی آثارش را برايم بفرستد، شايد هم فرستاده ولی نشانی رسا نبوده، و مرسوله از مسير انحراف حاصل کرده است ـ خداوند همه را به راه راست هدايت فرمايد، مخصوصاً اينگونه مراسلات را.

والاسلام.

با ارادت

ابراهيم يونسی

 

 

زيرنويس 

1 ـ آثار خانم اميرشاهی در جمهوری اسلامی جزو اوراق ضالّه است و از بيشتر کتابخانه ها اعم از عمومی و خصوصی برچيده شده است!

2 ـ از مجموعه ی «بعد از روز آخر»

3 ـ ازمجموعه ی «سار بی بی خانم»

4 ـ سوری بر روی هم هشت داستان دارد و در سه مجموعه از داستان های کوتاه مهشيد اميرشاهی که جملگی تحت اسم کلی «Suri & Co» به زبان انگليسی هم برگردانده شده است.

5 ـ نام داستان همين است در مجموعه ای به همين نام.

6 ـ عنوان دقيق داستان «آخر تعزيه» است، ابول پاقوطی نام يکی از شخصيت های آن است

7 ـ مقصود داستان «ختم زنانه» است از مجموعه ی «به صيغه ی اول شخص مفرد»

8 ـ داستانی که در اين سفر کوتاه نوشته شد، قصه ی بسيار لطيف و شاعرانه ای است با اسم : «مِه درّه و گردِ راه»

9 ـ خانم اميرشاهی از اين اثر همينگوی ترجمه ی کاملی نکرده است، فقط چند بند آن را به فارسی برگردانده است در بنگاه فرانکلين به عنوان سرمشق ترجمه.