بستن
محمد رضا شاهيد: خاطره

محمد رضا شاهيد: خاطره

محمد رضا شاهيد (روزنامه نگار و مفسّر)

 

خاطره

 

وقتی باخبر شدم که نشريه ی وزين «تلاش» می خواهد ويژه ی نامه ای را به خانم اميرشاهی اختصاص دهد اول فکری که از ذهنم گذشت اين بود که عجب تأخيری در اين کار شده است. ترديدی نيست که به تعويق افتادن اين نوع کارهای واجب و ضروری را بايد به امکانات محدودمان در خارج وطن ربط داد. به هرصورت جای خوشوقتی است که اين بزرگداشت به تأخير افتاده به همت گردانندگان « تلاش» در حال جبران است.

از راوی خوش خبر خواهش کردم اجازه بدهد من به جای پرداختن به کار دشوار نقد نويسی گوشه ای از خاطراتم را از خانم اميرشاهی نقل کنم. استدلالم اين بود که آثار نويسنده ای هنرمند را کسی حق دارد بررسی کند که شعور و سواد و چيره دستی اش در نگارش نقد شايسته ی نويسنده باشد و گرنه قضاوت در حد ابراز سليقه ی شخصی باقی ميماند و ارزشش در حد اظهار نظرهای بيشتر ما در مورد همه ی امور هنری و حتی سياسی خواهد بود. من معتقدم که نقد نويسی در هريک از زمينه های هنری تخصص می خواهد که من فاقد آنم.

بگذاريد مثالی برايتان بياورم : در اوايل دهه ی پنجاه در ايران بازار فيلم و گفتگوی در باره ی فيلم آنقدر گرم بود که بسياری را به اشتباه به هوس نقد نويسی در باره ی فيلم انداخته بود. روزی يکی از عزيزان دست اندر کار امور سينمائی نقدی را به من نشان داد در باره ی فيلم «دشتهای ميسوری» [Missouri Breakes] به کارگردانی «آتور پن» و بازيگری «مارلون براندو» و «جک نيکلسون». نقد نويس جزو دهها خصوصيات و نکاتی که ما نديده بوديم اصرار داشت بگويد که رنگ زرد فيلم از نظر کارگردان معنای عطش و ولع به پول را القا ميکند. اين دوست دست اندر کار از من خواست به دوست مشترک «نقدنويسمان» بگويم که رنگ زرد به دليل اشکال فنی در لابراتوار و در حين گرفتن کپی از فيلم به وجود آمده است و در نسخه ی اصلی اين عطش به ثروت(!) وجود ندارد. مثال دراين باره بسيار است. مرحوم خسروشاهانی مطلبی دارد با اين موضوع که روزی سپر اتومبيلش در اثر تصادف کنده می شود و چون قرار ملاقاتی مهم و فوری داشته آن را به ديواری در پياده رو تکيه می دهد تا به وقت سرقرار حاضر باشد. به هنگام بازگشت می بيند که جمعيتی در برابر سپر اتومبيلش گرد آمده اند و می شنود که شخصی می گويد : اين برآمدگی را مجسمه ساز به عنوان عقده های درونی جامعه برجسته کرده است و نفر دومی اضافه می کند : اين فرو رفتگی علامت خفقان و سرخوردگی های کودکی هنرمند است… تا بالاخره مرحوم شاهانی با خجلت و دشواری سپرش را از کنار ديوار برميدارد و از جمع «منتقدين» فاصله می گيرد. خداش بيامرزاد آنتون چخوف را که می گفت : منتقدين مثل مگسانی هستند که بر دُم گاو شخم زنی می نشينند و فقط مزاحم کارش می شوند!

مقدمه طولانی شد و خودم به آن اعتراف می کنم، بگذريم.

من خانم اميرشاهی را (که امروز هم همينگونه خطابشان می کنم) 31 سال پيش برای اولين بار در محل ساختمان راديو در ميدان ارک شناختم. 22 سال داشتم و سه هفته ای بود در راديو استخدام شده بودم و مطالب کوتاهی برای برنامه ی جوانان می نوشتم. از آنجا که به تئاتر و سينما علاقمند بودم نمايشنامه ای را از نشريه ای به نام «صحنه» اقتباس و ترجمه کرده بودم و برای اجرای در برنامه تحويل دادم. در آن زمان هيئت شورای نويسندگانی در راديو وجود داشت که پيش از سردبير برنامه ها در باره ی مطالب نظر می داد. يکی از اعضا اين شورا در بالای مطلب من نوشته بود : مطلب بسيار بدی است! قطعاً حدس می زنيد چه کسی اين نظر را داده بود!

به شورای نويسندگان که رجوع کردم خانم مهشيد اميرشاهی و کمی ديرتر آقای نادر نادرپور به من توضيح دادند که : ترجمه ی يک اثر قبل از آنکه درست يا غلط باشد بايد فضای مطلب را برساند وگرنه هرکسی با داشتن يک لغت نامه می تواند مترجم باشد. خانم اميرشاهی با لبخندی که هنوز هم گاه آنرا مجسم می بينم اضافه کردند : چاره ی کار آسان است، زياد خواندن و آثار خوب را خواندن. از همين رو تا ماههای بعد هرمطلبی را که تهيه می کردم اول با اتوبوس به محل کار آقای رضا سيد حسينی در جاده قديم شميران می بردم و پس از راس و ريس کردنش به هيئت شورای نويسندگان تحويل می دادم. از آقای سيد حسينی و دانسته های او تا زمان انقلاب هم هر وقت احتياج بود کمک می گرفتم اما خانم اميرشاهی را همان يکبار در ايران ديدم. چون ايشان مدت کوتاهی پس از اين ديدار از راديو و سپس از ايران رفتند و اين نصيحت و اين ماجرا مسير کاری مرا رقم زد.

بعد از انقلاب در پاريس با خواهر ايشان آشنا شدم ـ قلمی ديگر، طنزی ديگر، خصوصياتی ديگر ولی همان محبت… تا در همان روز نخستی که جلسات دادگاه برای محاکمه ی قاتلان شادروان شاپور بختيار آغاز شد خانم اميرشاهی را دوباره ديدم و طبيعی است که اين بار بر خلاف گذشته و برخورد کوتاهمان در ايران ديگر نگذاشتم که رشته ی ارتباط ما قطع شود. از شما چه پنهان دلم می خواهد در اين بخش ازخاطرات با شما شريک شوم، خاطراتی که از ديدارهائی طولانی که گاه ساعتها به درازا کشيده و گاه سه چهارم روز را در برداشته، گرد آمده است.

ولی چطور می توان اين ساعات کم نظير را وصف کرد ولذت يگانه اش را با ديگران شريک شد؟ فقط تصورش را بکنيد که نويسنده ای با قدرت قلم و بيان خانم اميرشاهی فصلی از کتاب منتشر نشده اش را با صدای خود از دست نوشته ها برايتان بخواند، قدرت کلمات را گاه با آهنگی که فقط ذهن نويسنده می شناسد و برای بيشتر خوانندگان بيگانه ميماند به شما عرضه کند، در خانه ای پذيرائی شويد که وصف مبل و اثاثش در اين نوشته ها آمده است ـ مبل و اثاثی که اگر هزار بار هم آنها را به چشم ديده باشيد امکان ندارد چنين دقيق و زير نوری چنين تازه و بديع تصويرشان کنيد، بوی کاغذ و کتاب و سيگاری را استشمام کنيد که در خانه پيچيده است( در ضمن سيگار را هم در آن اوان به زحمت و سختی ترک کرده ايدو در آن فضا دلتان برای يک پک لک زده است!) و نويسنده برايتان توضيح بدهد که «درحضر» را در چه شرايطی نوشته است و «درسفر» را چگونه آغاز کرده است و چرا بزودی می خواهد «مادران و دختران» را در چهار جلد بنويسد و…

اين ديدارها از سوی من آگاهانه با نويسنده ای بزرگ بود که در ضمن می دانستم هميشه می توانم بردوستی و صداقتش حساب کنم. بسياری از اوقات براثر وقوع حادثه ای می دانستم که می توانم با او مطلب را در ميان بگذارم. لحظه ای که خبر درگذشت نادر نادرپور را شنيدم می دانستم به چه کسی بايد زنگ بزنم.

من نوشته های خانم اميرشاهی را به سيلقه ی خودم با کارهای «استانلی کوبريک» در سينما مقايسه می کنم که هرکدام با داشتن فلسفه ای مستقل نه نفی ديگری است و نه ادامه ی اثر پيشين ـ هرکدام لحظاتی از زندگی است. هرگاه يکی از کارهای کوبريک را بر پرده ی سينما می ديدم به نظرم می آمد ديگر از اين بهتر نمی تواند فيلمی تهيه کند تا کار بعدی را می ديدم که از قبلی بهتر بود. در باره ی آثار خانم اميرشاهی هم همين احساس را دارم. يادم هست شبی که ايشان مراسم کتاب خوانی را در «خانه ی نويسندگان» در پاريس انجام دادند ناشر پس از انجام مراسم به بهت و حيرتی فرو رفته بود که فکر نمی کنم آن را دوباره تجربه کرده باشد. تمام نسخ کتاب های خانم اميرشاهی در کمتر از ده دقيقه به فروش رفت و ميز غرفه و روميزی سفيد آن گوئی دست نخورده برای پذيرائی آماده ماند.

در ديدارهای ما گاه دوستان قديمی و علاقمندان به آثار ايشان هم حاضر می شدند و به شهادت همه ی آنها جديترين موضوعات با طنز خانم اميرشاهی غربيه نمی ماند. مهم نبود چه کسی صحبت را شروع می کرد، در جائی از گفتگو جملاتی کوتاه و موجز از طرف خانم اميرشاهی حرفها را چنان جمع بندی می کرد که گوينده را تکان می داد و به فکر فرو می برد. آيا هيچ يک از ما می توانستيم حدس بزنيم که با آنچه می گوئيم به اين جمله و نتيجه خواهيم رسيد؟ و چون پاسخ منفی است شوق ديدار آينده در همه ی ما می جوشيد و اين اشتياق هميشه در لحظه ی خداحافظی با تعيين زمان ديدار بعدی خود نشان می داد.

تا اينجا به يک صفت بارز ديگر خانم اميرشاهی نپرداختم و بايد بپردازم ـ آن شجاعت در گفتار و کردار نويسنده است ـ چه در آثارش و چه در زندگی روزانه اش.

در روزهای پرهيجان انقلاب که خبر اعدامها ده ده هر روز اعلام می شد، من در نشريه ی «تهران مصور» کار می کردم و طبق عادتی ديرينه چشم به کار همکاران داشتم و مطالب ديگر جرايد را هم تعقيب می کردم. در آن زمان مجله ی هفتگی «اميدايران» بحثی را آغاز کرد و طی آن نقش شاپور بختيار را در سياست آن روزها به داوری گذاشت. خانم اميرشاهی طی مقالاتی در چند شماره ی پياپی آن هفته نامه و در همان شهری که آيت الله خمينی فتوای قتل بختيار را صادر کرده بود با صدائی رسا و بدون استخوان لای زخم گذاشتن يا به کسی و گروهی باج دادن از بختيار و گفته ها و اهدافش دفاعی شجاعانه کرد. (اين مطالب سوای مقاله ی بسيار مشهور خانم اميرشاهی است با عنوان : «کسی نيست از بختيار حمايت کند؟» که در آيندگان منتشر شد). فضای پر از رعب و وحشت آن روزها را نبايد از ياد برد. آيت الله خمينی بعد از آنکه گفت من «آيندگان» نمی خوانم و تيراژ نشريه بالارفت، تهديد کرد که ميايم و قلمها را می شکنم. (معنای اين حرف برای همه روشن بود.) چند سال بعد در پاريس زمانی که حتی بعضی از رؤسای دولتها با همه ی امکانات حفاظتی و امنيتی حاضر نشدند حمايت علنی خود را از سلمان رشدی ابراز کنند باز خانم اميرشاهی فرياد زد آزادی عقيده و بيان مقدس است.

در خاتمه می خواهم از دو گفتگوئی که برای راديو با ايشان داشتم، مختصری بگويم ـ نه از احساس خودم که خصوصی است بلکه می خواهم از آنچه ديدم و شنيدم و ضبط کردم بنويسم. در 31 سال کار حرفه ای در راديو به عنوان گوينده و نويسنده و تهيه کننده طبعاً شانس گفتگو با افراد زيادی برای من فراهم بوده است که خاطره ی بسياری از آنها مغتنم است. امّا اين دو گفتگو برايم منزلتی ديگر دارد : وقتی به منظور گفتگوی راديوئی به عنوان مصاحبه کننده روبروی خانم اميرشاهی به عنوان مصاحبه شونده نشستم، رفتار خانم اميرشاهی اين اطمينان را به من داد که من ديگر آن نويسنده ای نيستم که کارش را او به درستی و برحق در گذشته انتقاد کرده است بلکه مصاحبه کننده ای هستم که مصاحبه شونده با دقتی قابل احترام به سئوالاتم گوش می سپارد و با وسواسی تحسين انگيز به همه ی نکاتش پاسخ می گويد. خوشوقتی فوق العاده ی من ـ پيش از آنکه سردبيرم در بخش فارسی صدای آمريکا از بابت انجام اين دو گفتگو به من تبريک بگويد و دو بار به پخش آنها اقدام ورزد ـ از اين بود که خود خانم اميرشاهی از انجام اين مصاحبه ها راضی بود و خرسنديش را به من ابراز کرد.

 

برگرفته از تلاش، چاپ آلمان، شماره 16 ـ آبان /آذر 1382 برابر با Nov.2003