بستن
مادران و دختران – کتاب اول

مادران و دختران – کتاب اول

مادران و دختران

كتاب اول: عروسی عباس خان

مهشید امیرشاهی

همهٌ حقوق نقل و ترجمه و اقتباس و… هرگونه بهره برداری چاپی و تصویری و… از هر بخش این كتاب منحصر است به مهشید امیرشاهی

Copyright © MAHSHID AMIR_SHAHY

تقدیم به مینو

دخت مریم

دخت مهشید

دخت مولود

دخت امیرزاده

برای شنیدن فصل چهاردهم «عروسی عباس خان» با صدای نویسنده اینجا کلیک کنید

 

فصل اول

تصویر پاره پارهٌ منزه السلطنه پولك پولك بر دیوار آینه كاری تالار افتاده بود و بدن چاقش روی صندلی راحت آونگ وار تكان می خورد و دست پر زیورش بی حواس پرز گل های روكش مخمل صندلی را به خواب و عكس خواب آن نوازش می كرد.

بخاری خاكه اره سوز به راه بود و بوی خوش چوب و آتش در فضا پیچیده بود، اما تالار هنوز هوا نگرفته بود و سوز سرما از كنار در به داخل نفوذ می كرد.

منزه السلطنه هر وقت به خانهٌ منورالدوله می آمد بر سر نزدیكترین صندلی به در تالار می نشست چون پاهای كوچك و كوتاهش تاب حمل تنهٌ سنگینش را به شاه نشین تالار نداشت.

 

خانم منورالدوله شال پشمی را تا گردن بالا كشید و اشكش را با گوشهٌ دستمال پاك كرد و گفت، «عجب مصیبتی ! بلای ناگهانی بود والله! خدا بهت صبر بده منزه. چه میشه كرد؟ مقدر چنین بوده.»

منزه السلطنه، مثل همهٌ دفعاتی كه بی نگاه به جایی خیره می شد، لوچ كرده بود و در واقع ذهنش متوجه مصیبتی كه منورالدوله به آن اشاره داشت نبود؛ به مصیبتی قدیم تر و پرگدازتر فكر می كرد و در دل به برادرش لعن و نفرین می فرستاد كه تمام اموال پدری را صاحب شد و از راه فرنگ یكسر به ینگه دنیا رفت.

«اگه مال ما خواهرای بی سرپرست رو نمی خورد، حالا منم یه همچه تالاری داشتم، یه همچه بارفتنایی، یه همچه قالی و قالیچه ای، یه همچه كیا بیایی.»

هر بار به دیدن منورالدوله می آمد داغ ارث و میراث از دست شده، تازه می شد و جگرش را می سوزاند – از این رو كه نوباوگیش در شرایطی مشابه با كودكی منورالدوله گذشته بود؛ پدرهاشان با هم به مأموریت به قسطنطنینه رفته بودند؛ هر دو در آنجا همسر ترك استامبولی اختیار كرده بودند؛ زندگی فرنگی مآبانه داشتند – زن هاشان بی حجاب و دخترهاشان صاحب خط و خانه هاشان مزین به تابلوی نقاشی و چینی سوْر. منورالدوله و خواهرش منیربانو، با منزه السطنه و خواهرش ملیح الزمان با هم بزرگ شده بودند و آن چند جملهٌ فرانسه و آن چند نوت پیانو را در كنار هم آموخته بودند. زندگی این سان و یكسان بر آن ها گذشته بود تا درِ دنیا بر پاشنهٌ دیگری گشته بود: مرگ پدر منزه السلطنه، صدارت پدر منورالدوله.

فقط انس و الفت دوران كودكی رابطهٌ دو زن را دوام بخشیده بود، وگرنه سال ها بود كه وجه شبهی میانشان نمانده بود. منزه السلطنه، برخلاف منورالدوله، نه ظرافت داشت نه عاطفه نه طنز.

 

حواس منورالدوله شش دانگ پی مرگ ناگاه محسن خان ، شوهر منزه السطنه، بود كه چند ماه پیش چاپار خبرش را از راه میان تهران و ساوه آورده بود و چند و چونش هنوز معلوم نبود. با اینكه می دید منزه السلطنه آشكارا سوداهای دیگر در سر می پزد و سوز مرگ شوی نیست كه او را محتاج همدم كرده است، بی اختیار ادامه داد: «انگار همین دیروز بود والله كه علی اكبر خان فرمانو آورد برای محسن خان. نچ! خدا رحمتش كنه – چه نازنین مردی بود.» و باز اشك در چشمش جوشید.

 

فرمان حكومت ساوه را، كه به مهر و امضای وثوق الدوله بود، شوهر منورالدوله در همین تالار و در حضور خانم ها به محسن خان داده بود همراه یادداشت وزیر داخله كه با «قربانت گردم» شروع می شد و به «زمستان در راه است و انار ساوه برای چله در بساط نیست» ختم.

خانم منورالدوله بعد از آنكه پیام را شنیده بود، با خندهٌ شیرین معمولش گفته بود، «خب بی التماس دعا كه نمیشه مسافرو راه انداخت.»

 

چشم های منزه السلطنه هنوز تاب داشت، ولی دستش گل صندلی را رها كرده بود و با پرهٌ بینیش ور می رفت. در بارهٌ مرگ شوهر، دل به دل منورالدوله نداد. سال ها بود كه مرده و زندهٌ محسن خان برایش فرقی نمی كرد: «مردی كه به مال دنیا عنایت نداره چه خاصیت داره.» معروف بود كه محسن خان از مأموریت هایی كه همه با بار بسته و كیسهٌ پر بر می گردند، با جیب خالی و بار قرض می آید – دست گشاده داشت و طبع قمار باز.

از دوازده شكمی كه از او زاییده بود، یك دختر و دو پسر برایش مانده بود كه به هیچ كدام مهری نداشت. همیشه فكر می كرد كه فرزندان مرده اش – اگر زنده مانده بودند – فرزندان بهتری از آب در می آمدند. دخترش، شمس السلطنه، قدم به بیست می گذاشت و هنوز شوهری در افق برایش نبود، و حالا بعد از مرگ پدر،كه مرده ریگ قابل ملاحظه ای در پی نگذاشته بود، معلوم نبود كه سرنوشتش چه خواهد شد، خصوصاً كه نه از جمال چندان بهره داشت نه از كمال. عباس خان، پسر بزرگ، هفده ساله بود، سر به هوا و اهل دل ،و منزه السطنه در باره اش می گفت، «شاشش كف نكرده پی الواتیه.» امیر خان دوازده سال بیشتر نداشت و هنوز پشت لبش هم سبز نشده بود.

منزه السلطنه در واقع امروز آمده بود كه راجع به سامان دادن به شمس السلطنه با منورالدوله شور و مشورت كند، ولی مثل همیشه برای عنوان كردن مطلب عاجز بود. با بی حالی و فقط برای آنكه حرفی زده باشد از منورالدوله پرسید، «ملیح زمانم خبر كردی؟»

منورالدوله گفت، «بعله، خبر كردم. كم كم پیداش میشه. علی اكبر خان هم امشب نیست. گفتم شبچره رو روی كرسی بچینن. میریم تو اطاق كرسی، تا خروس خوان هره و كره می زنیم. امیر چی؟ سپردی از راه مدرسه بیاد اینجا؟» امیر خان عزیز كردهٌ منورالدوله بود كه خودش فرزندی نداشت.

منزه السلطنه گفت، «میاد – بفهمه من اینجام با سر میاد – میدونی كه.»

«واخ، قربونش برم. شاه پسره والله. ماشاالله، هزار ماشاالله به هوش و گوشش.»

منزه السلطنه آهی از روی بی حوصلگی كشید و گفت، «حالا كو تا از آب و گل درآد. بعدشم چطوری؟ با كدوم مكنت و ثروت؟ اون خدا بیامرز كه فقط ورثه به جا گذاشت نه ارث.»

منورالدوله آمد اعتراض كند منزه السلطنه مهلت نداد: «خبه منور جان، تو ام دلت خوشه. بیا و برو همون یه كاروانسراس و یه حموم و دو تا خونه – والسّلام نامه تمام. هر چی نقدینه بود همراه خود آقا بود. نه بار و بنه اش برگشت نه كالسكه اش نه كیسه های پولش. من موندم، یه زن تنهای لچك به سر. كجا می تونم كاروانسرا و حموم اداره كنم.»

منورالدوله گفت، «نه، البته. محسن خان هم كه خودش این كارا رو نمی كرد. مباشر كه هست.»

منزه السلطنه با پرخاش گفت، «مباشر؟ اون دزد ارنعوت رو همون هفتهٌ اول كه خبر آقا رو آوردن ردش كردم.»

منورالدوله لبش را گزید و گفت، «والله بد كردی.حالا چه وقتش بود؟ خب بود به كارا می رسید جانم – حالا گیریم دستش ام یه هوا كج بود.»

منزه السلطنه دندان ها را روی هم كلید كرد و تنش را تندتر جنباند كه جلو سیل كلمات نیشدار و پر كنایه اش را بگیرد. نیامده بود با منورالدوله جر و بحث كند، فقط می خواست كسی دست بالا بزند و برای شمسی شوهری آب و نان دار پیدا كند – یكی از همان هایی كه ملیح الزمان برای دخترش فخری جسته بود: شاهزاده و هفت پشت شاهزاده، صاحب پست و عنوان و خدم و حشم. از این جنس و قماش دور و اطراف منورالدوله و علی اكبر خان فراوان بود.

منورالدوله، كه به پرخاش های آنی و سكوت های از روی غضب منزه السلطنه عادت داشت و همه را به ملایمت و یا با خنده و شوخی برگزار می كرد، گفت، «من فكر درد سرای تو ام، ولی لابد صلاح این دیدی كه مباشرو رد كنی. بیگلربیگی و خویشا و برادرای محسن خان چی؟ اونا نمیتونن مرهمی به زخم تو بذارن؟»

منزه السلطنه چند لحظهٌ دیگر به سكوت و تكان دادن تن ادامه داد و بالأخره با حرص گفت، «بیگلربیگیا و خویشا كه همه قزوین نشستن سر ده و آبشون و از برنج مهدی خانی خوردن زیاد نمیان كه به من برسن. برادراشم كه هر دو پیش از خود آقا فوت شدن. بزرگه كه چند ساله ، دومی همین پارسال پیرارسال.»

منورالدوله پرسید، «وا؟ شوهر سكینه خانمم مرد؟ به موت قسم من بی اطلاع بودم. عجب!» و بعد با شوخ طبعی متعارفش اضافه كرد: «خدا مرگم بده، این سكینه خانم سر چند تا شوهرو میخواد بخوره؟ برادر محسن خان چندمی بود؟»

منزه السلطنه كماكان با بغ و تغ جواب داد، «گمانم سومی – شایدم چارمی.درست نمی دونم.»

منورالدوله با قهقهه گفت، «همینطور ارث رو ارث خوابونده – چون شوهرا یكی از یكی چیزدارتر. حالا چه میكنه سكینه با این همه تمول؟ بچه ام داره؟»

منزه السلطنه، كه از یادآوری ثروت جاری اش باز به غیظ نشسته بود، به منورالدوله نگاهی خیره كرد و گفت، «اون اون سر دنیا، من این سر دنیا. چه خبر از هم داریم؟ می دونم كه از برادر آقا یه دختر پس انداخته كه باید هم سن و سال امیر باشه، یه دو سالی بزرگتر.»

منورالدوله با لودگی گفت، «وا؟ بد نیست والله. بیا دخترو برای عباس بگیر – عقد دختر عمو پسر عمو رم كه تو آسمونا بستن – و همهٌ ثروت زن عمو جانم با بار و خروار ببر به خونه ات.» و باز به آواز بلند خندید.

جنباندن تن منزه السلطنه ناگهان بند آمد و نگاهش با كنجكاوی روی صورت منورالدوله ثابت ماند و گفت، «من راستش برای زن دادن عباس نیامده بودم اینجا، آمده بودم.»

منورالدوله، به تصور اینكه باز حرفی زده است كه باعث رنجش دوست شده، با عجله گفت، «من شوخی كردم به موت قسم. منو كه میشناسی. عباس حالا چه وقت زن گرفتنشه.»

منزه السلطنه كه مطمئن شد منورالدوله از ارزش نصیحتی كه به او كرده است خود بی خبر است، حرفش را گرداند، و برای اولین بار بعد از ورودش، با تبسم گفت، «نه به جان عزیزت. فقط آمده بودم اینجا كه دلم واز شه. دو كلام بگیم و بشنویم و یك دم غم عالم رو فراموش كنیم. چه كنیم دیگه؟ مگه عمر چقدره؟ آدم آهه و دَم. ناگهان بانگی برآید

بعله

خب ببین سرگذشت آقا رو! مگه من فكرشو می كردم ؟ مگه به خواب می دیدم؟»

منورالدوله، شاد از اینكه بالأخره لب منزه السلطنه را به لبخند و سخن گشوده است، با مهربانی و دلسوزی گفت، «نه والله. كی به خواب می دید؟ صحیح وسالم، راست و محكم، مثل شاخ شمشاد از اینجا راه افتاد…»

صدای غلتیدن چرخ های درشكه روی خیابان شنی باغ بلند شد و منورالدوله حرفش را نیمه گذاشت و با ذوق به طرف پنجره های اُرسی تالار رفت و گفت، «لابد امیره.»

منزه السلطنه گفت، «گمانم ملیح زمان باشه. امیر از جلو مدرسهٌ سپهسالار میندازه و پیاده میاد. دو قدم راهه.»

«راس میگی والله. خودشه. ملیح زمانه.»

منورالدوله هنوز به طرف صندلیش بر نگشته بود كه سر و صدای حرف زدن ملیح الزمان با مستخدم ها و بعد هم تق تق كفش های پاشنه صناریش روی سنگ های مرمر سرسرا بلند شد و تا منورالدوله به در تالار برسد سر و كله اش هم در آستانهٌ در پیدا شد.

ملیح الزمان، به عكس خواهرش منزه السلطنه، چابك و فرز بود و اهل بگو و بخند. رسیده و نرسیده، نشسته و ننشسته گفت، «وا! چرا شما دوتا مثل بوتیمار قو قو قو اینجا نشستین؟ آتیش بخاری رو زیاد كنین آدم از سرما قزل قورت میكنه. چه بلا بهاریه امسال! انگار شش ماه زمستون داشتیم. هیچ همچی چیزی شده؟ راستی مگه قرار نبود دور كرسی پلاس شیم شبچره بخوریم؟»

منورالدوله با خنده گفت، «چرا. منتظر امیریم. بیاد میریم اطاق كرسی. حالا بشین همین جا یه چایی بخور. وا! منزه! تو كه چاییتم گذاشتی از دهن افتاد! بیا رقیه بیا، باز برای همه چایی بیار. از اون كاك یه دونه بخور. تو دهن آب میشه. مال كرمانشاست.»

رقیه سینی سنگین نقره را با لیوان های بلور و گیره های میناكاری كار روسیه جلو خانم ها گرفت و منورالدوله ظرف های آب نبات پولكی و توت خشك و كشمش سبز را روی میز خاتم جا به جا كرد تا جعبهٌ كاك را نزدیكتر به منزه السلطنه بگذارد و وقتی رقیه از تالار بیرون رفت، به ملیح الزمان گفت، «داشتیم از طفلك محسن خان حرف می زدیم. عجب مصیبتی! بلای ناگهانی بود والله.»

ملیح الزمان، كه یك دانه كاك را كامل در دهن گذاشته بود و مراقب بود كه خاكه قندش نریزد، با اشارهٌ سر و حالت چشم و ابرو ماتمش را نمایش داد و به محض اینكه به ضرب جرعهٌ چای نیم كاك را پایین داد، گفت، «غیله اش كردن جانم. بعله. هیچ شك نكنین. چیزخورش كردن و تو غیهب شب از اون بالا پرتش كردن پایین. بعله. مسلم. هیچ شك نكنین.»

منورالدوله سر را در دو دست گرفت و با وحشت گفت، «آخ! بمیرم براش! اما از كجا معلوم ملیح؟ میرزا محسن خان كه درویش گل مولا نبود كه خودش باشه و كشكولش. این همه آدم همراش بود: منشی، نوكر، كالسكه چی. آخه مگه میشه؟»

ملیح الزمان در حین جویدن گفت، «حالا كه شده جانم. میگن بالاخونهٌ كاروانسرا رو براش آب و جارو كردن و رختخواب پیچش رو اونجا پهن كردن. شب تشنه اش شده، پا شده بره آب بخوره، به جایی كه از در بره بیرون از پنجره رفته روی هرهٌ بام و پرت شده زیر. به حق چیزای نشنیده! محسن خان در و با پنجره عوضی بگیره؟! چه حرفا! نخیر،خودشون هولش دادن پایین. غیله اش كردن. هیچ شك نكنین. و الا پس چی شد؟ بار و بنه اش چی شد؟ كالسكه اش چی شد؟ كیسه های پولش چی شد؟ پول دو تا ده شش دُنگ تو اون كیسه ها بود. كجا رفت؟ آب شد رفت زمین؟! دود شد رفت هوا؟! بسم الله! در و با پنجره عوضی گرفته! چه حرفای نامربوطی! اونم هیچكی نه میزا محسن كه همه انگشت به دهن هوشیاری و عقلش بودن.»

منورالدوله گفت، «والله چی بگم. آخه چرا؟ آخه كی؟»

ملیح الزمان فوری گفت، «چرا؟ درهم و دینار عزیزم، سكهٌ جرینگی جانم. كی؟ كی می خواستی؟ خوداشون – با كاروانسرادار و قهوه چی دست به یكی كردن و كارو تموم كردن. هیچ شك نكنین.»

«كدوم قهوه خونه؟ كدوم كاروانسرا؟»

ملیح الزمان جواب داد، «یه كاروانسرایی سر راه ساوه. اینطور كه میگن چند فرسخ به ساوه بیشتر راه نبوده. حالا باید پرسید اصلاً چرا آقا اونجا اتراق كرده؟ دو قدمیش همهٌ دیوانخانه و دیوان سالار منتظر قدومش. همهٌ اینا هست دیگه. هیچ جوابیم ور نمیداره. حكومت باید دنبال مطلبو بگیره. شوخی كه نیست – سر حاكم مشروطه رو زیر آب میكنن و آب از آب تكون نمی خوره؟! وا – بسم الله!»

امیر سایه وار كنار چارچوب در ایستاده بود و چشم های سیاه درشتش، پر از اندوه، به دهان خاله اش بود. منورالدوله قبل از دو زن دیگر او را دید و از جایش پرید و گفت، «اوا، قربرنت برم. تو كی آمدی؟» و همانطور كه امیر را بغل می زد كه ببوسد با دست به ملیح الزمان اشاره كرد كه صحبت را ختم كند و بی آنكه دو باره بنشیند رو به مهمانان كرد و گفت، «خب دیگه شاه پسرمم آمد. پا شیم بریم اطاق كرسی.»

از توی راهرو صدای پای خدمه می آمد كه بین اطاق كرسی و آبدارخانه در آمد و شد بودند.

روی لحاف كرسی چهل تكه، سفرهٌ كتان گلدوزی شده پهن بود. آجیل شور و آجیل شیرین در كاسه های نقرهٌ ملیلهٌ كار زنجان در وسط كرسی بود و در اطراف آن ها گلپر پاش و نمكدان و شیشهٌ آبغوره و سركه دالار و سكنجبین و ظرف پرتقال شهسوار و سینی سیب زمینی تنوری و قدح انار قوقوسی و قاب كاهوی پیچ و دیس باقلای پخته و كاسهٌ كوفتهٌ تبریزی را چیده بودند.

ملیح الزمان قبل از همه وارد شد و به به گویان زیر كرسی تپید و بشقابش را از خوراكی ها تلنبار كرد.

منورالدوله پشت سر او رسید و دست امیر را رها كرد و سرش را بوسید و گفت، «امشب این پسر پهلوی خودم میشینه.»

آخر همه منزه السلطنه، با لنگرهای كند به چپ و راست، داخل اطاق شد و در میان هِن هِن های متوالی و خنده های ریز، گفت، «واه! من دیگه از نفس افتادم.»

ملیح الزمان گفت، «بیا بشین خواهر تا من برات از این كوفته بذارم كه مائده است. پرِ قیسی و تخم مرغه. این اوستا حسن منور جواهره والله – جواهر بی بدیل.»

منورالدوله گفت، «دستش نمك داره. آره والله به خدا – بخورین.»

منزه السلطنه، كه با چشم و بینی رنگ و عطر خوردنی ها را می سنجید، گفت، «اول از اون سیب زمینیا بده با گلپر تا داغه.»

منورالدوله رو به پسر كوچك منزه كرد و پرسید، «امیر جان برای تو چی بذارم؟»

امیر با خجلت جواب داد، «من الان هیچ اشتها ندارم خاله منور.»

منورالدوله، ملیح الزمان و منزه السلطنه را به حال خود گذاشت و همهٌ میزبانیش را معطوف به پذیرایی از امیرخان كرد و با قهر و مهری مادرانه گفت، «اشتها نداری؟! مگه میشه؟ باید بخوری.»

«چشم، اما حالا نه، بعداً.»

«چشمت بی بلا عزیزم، اما بعداً نمیشه، همین حالا. از اون آجیل بخور. آجیل كه اشتها نمیخواد. خودم بو دادم، با آبلیمو و زعفرون. باید بخوری. یاالله.»

پاهای یخزدهٌ امیر از حرارت منقل زیر كرسی جان می گرفت و محبت های منورالدوله به وجودش آرامش می بخشید و گره ماهیچه های بدنش دانه دانه باز می شد. نه دیگر به سنگینی حضور مادرش فكر می كرد، نه به وراجی های بی پایان خاله اش. منتظر ماند تا منورالدوله «یاالله» دوم را گفت، آنوقت نیم خیز شد و دستش را به طرف كاسهٌ نقره دراز كرد. تمام بخارات تنش كه از زیر فشار معدهٌ در هم پیچیده اش رها شده بود، تیزی شد و با صدایی رعدآسا بیرون جست.

ملیح الزمان، كه با نان تافتون كبودان خورده و كوفتهٌ تبریزی لقمهٌ قاضی گرفته بود و دهنش نیمه باز به استقبال لقمه رفته بود، با تعجب امیر خان را نگاه كرد و گفت، «وا؟»

امیر سرش را، بر دستی كه به طرف كاسهٌ آجیل دراز كرده بود، روی كرسی گذاشت و چشم هایش را با خستگی شرم بست. تا منزه السلطنه زبان گشود، «خدامرگم بده، امیر…!»

منورالدوله با صدایی خفه گفت، «هیس! بی صدا منزه! نمی بینی بچه خسته اس خوابیده؟»

لبخندی بر صورت امیر پهن شد و آرام آرام خوابش برد.