بستن

فرشتۀ کوثر : هنر و تیغ (نقدی بر در سفر)

بخش هایی از: هنر و تیغ قلم در دست مهشید امیرشاهی (نقدی بر در سفر)

نوشتۀ فرشته کوثر

نقل از ایران نامه سال چهاردهم شمارۀ 4

پائیز 1375 خورشیدی / 1996 میلادی

 

با نوشته های امیرشاهی در دوران دانشگاه آشنا شدم –  زمانی که نه او نگران یافتن “رشته های تازه موی سفید” (نقل از پشت جلد کتاب در سفر) در گیسوانش بود و نه من گمان می بردم که موی سیاه را پایانی سپید به دنبال باشد. درآن زمان دوستی دو جلد از مجموعه قصه های امیرشاهی را در باغچۀ دانشکده ادبیات دانشگاه تهران به دستم داده و گفته بود: “فوری بخوان تا زنجیره دست گشتن ها به هم نخورد”. زود دریافتم که این نصیحت را حاجتی نبوده است چه شیرینی و دلچسبی داستان ها کنار گذاشتن آنان را ناممکن می کرد. نثر امیرشاهی روان بود و قصه هایش همگی حکایت هائی آشنا. گویا من هم آدم های داستان های او را می شناختم و یا خود یکی از آنها بودم. امیرشاهی به قول خودش بیشتر “از دنیای کودکی” خود سخن می گفت و دوران نوجوانیش. در طنز شیرین و ساده قصه هائی چون “بوی پوست لیمو بوی شیر تازه”، “خورشید زیر پوستین آقاجان”، “مجلس ختم زنانه”، “اسم گذاری بچه سیمین”، هم مسئله مرگ بود و هم زندگی، عرق های ملّی، جدائی و آشفتگی های خانوادگی که به قول او خودش را در “زمینه اش” داشت  و آن چه به داستان های امیرشاهی جذابیت می داد نزدیکی خویشتن و “خود” نویسنده بود با خویشتن و “خود” خواننده. از این رو خواننده با گوینده داستان همداستان گشته و چنین می پنداشت که با خواندن نوشته های امیرشاهی بخشی از خاطرات خویشتن را مرور کرده است….

درمیان قصه ها …[به ویژه] یکی جای خود را برای همیشه در خاطر من حکّ کرد. امیرشاهی با قصه پُرشور و خاطرنشین “آغا سلطان کرمانشاهی” خود یکی شده و در ذهن من به عنوان داستان نویسی توانا باقی ماند. امیرشاهی نمی دانست که روزی او هم چون آغا سلطان کرمانشاهی ندای هجران خویش را سر خواهد داد.

دیدار امیرشاهی سال ها بعد در امریکا دست داد – هنگامی که به دعوت بنیاد پژوهش های زنان به بوستون آمده بود تا درباره کتاب “در سفر” که درآن زمان هنوز به نگارش و پیرایشش مشغول بود سخن بگوید. دراین فاصله “در حضر” او را خوانده و از تحوّل نثر و قدرت قلم او درعجب شده بودم. طنز شیرین نوجوان جای خود را به قلمی وقاد و محارب داده بود. “در حضر” روایت شخصی امیرشاهی از انقلاب ایران محسوب می شود. وجود نویسنده درآن کتاب، چه به علم و چه ناخودآگاه، در دو صورت ظاهر می شود. صورت اوّل ناظری را می ماند که همچون دوربینی بدون داوری آن چه را از مقابل چشمانش می گذرد برنوار خام می نگارد. توصیف میدان ژاله پس از واقعه کشتار (ص2)، رفتن شاه (ص122)، جشن و سرورهای خیابانی پس از عزیمت شاه (ص123)، ورود آیت الله خمینی (ص 140) نمونه هائی از وقایع نگاری نویسنده است. اما امیرشاهی درصورت دوم خویش گوینده ای است که … آن چه را می پندارد … با صراحت و خشم بیان می کند. … و چه ناظر و چه گوینده، همواره جدا از دیگران و به صورت سوم شخص غایب باقی می ماند. وصف امیرشاهی از حالات درونی خویش در پیشگفتار”در حضر” نمایانگر وجوه مختلف نویسنده و کشمکش درونی اوست:

«گاه همه حال مجازی می نماید، گاه همه چیز حقیقی جلوه می کند. گاه با دنیا قهرم، گاه در جنگ. گاه تحمل خود را ندارم، گاه تاب دیگران. گاه در جمع احساس تنهائی دارم، گاه درخلوت تصور ازدحام. گاه می خواهم همه چیز را فراموش کنم، گاه نمی خواهم هیچ چیز را به خاطر نسپرده بگذرم. گاه خشم برمن غالب است، گاه شرم. گاه ترس راه نفسم را می گیرد، گاه بغض. گاه ناظرم، گاه بازیگر، گاه تسلیمم، گاه عصیانگر. گاه می گویم بمانم و ببینم، گاه می خوام بمیرم و ندانم.»

امیرشاهی ماند و دید و سرانجام تقریباً همزمان با “گروگان گیری” با چمدانی نیمه خالی که فقط  12 کیلو وزن داشت و تعجب برمی انگیخت (در حضر، ص 425) و بار خاطراتی که با هیچ وزنه ای سنجیدنی نبود، ایران را ترک کرد تا شرح در حضر را در روزهای سفر خویش بنویسد.

امّا حال نویسنده به بوستون آمده بود تا از در سفر بودن بگوید. وی قطعاتی پراکنده از کتاب “در سفر” را برای جمع خواند. برخی چون قطعه “تاجی”، که حال سرآغاز کتاب گشته است، اشک بر بعضی دیدگان جوشانید و برخی چون قطعه “عقب نشینی” غلغله ای از خنده در تالار افکند… من که هم گوارائی احساس او در قطعه “تاجی” شوری اشک را به کامم کرده بود و هم تلخی و شیرینی طنز او خنده و زهرخند برلبانم آورده بود، در انتظار ماندم تا “در سفر” از چاپ به درآید و صورت نهائی عقاید این سفر کرده را ببینم.

کتاب در سفر در 383 صفحه شامل 36 بخش، یک پیشگفتار و یک پیگفتار است. پیشگفتار و پیگفتار هردو شکوۀ دل امیرشاهی است و در میان این دو شکوه نویسنده روایت زندگی افراد مختلف را جای داده است….

آغاز کتاب با “تاجی” است. “تاجی” تاجی احمدی است. همان تاجی احمدی که مسافران دیار غریب از روزهای رادیو ایران به خاطرش دارند –  تاجی احمدی با صدای گرمش، داستانسرائی های شیرینش و شوخی هاش. امّا آغاز کتاب با حیات وی نیست که با مرگ اوست. امیرشاهی با پایان زندگی و به خاک سپردن تاجی “در سفر” خود را می آغازد و با مرگ و به خاک سپردن “خان” یعنی شاپور بختیار روایت سفر را به پایان می رساند…. در میان روایت این دو مرگ نویسنده از زندگانی سخن می گوید، که آشکارا درنظر او حیاتی کم از مردگان داشته اند:…. “روزی که تاجی را به خاک سپردیم، من بسیاری از زندگان را هم خاک کرده بودم” (ص11) …اما امیرشاهی مهر تاجی را به دل دارد و دراین روز به خاکسپاری او می کوشد تا خاطره تاجی را برای خویش زنده نگاه دارد. در طول راه قبرستان گوینده قصه سعی دارد یکی از شوخی های تاجی را که تکه تکه به ذهنش می آید شکل بخشد و به “کمک زنده کردن اداها و صدای تاجی داستان را به همان شیرینی که خودش تعریف می کرد” دوباره درخاطر بنشاند (ص 11) ولی موفق نمی شود. با این شگرد بکر نویسنده تاجی را مرادف خاطرات گذشته قرار می دهد و به خاک سپردن او را وداع با گذشته می داند. شوخی تاجی ابهامی هم از بازی روزگار و شوخ طبعی فلک دارد که گذشته را این چنین حاضر و در عین حال دور از دسترس ساخته است.

امیرشاهی با همین سرآغاز احاطه خود را بر فن نویسندگی آشکار می کند. تاجی و معصومیت او، که همچون گذشته رایحه ای روح افزا دارند، اگرچه هر از گاه از بن خاطرات به مشام می رسند، قابل لمس نیستند و دست نایافتنی می نمایند. از این روست که نویسنده باظرافت تمام، جا به جا از نام تاجی همچون نکهتی از خاکی که بدان تعلق داشته و همچون شمیمی از وطنی که جلای آن کرده است بهره می جوید و [این] نام را در طول کتاب می پراکند. درلحظات گمگشتگی هم راوی داستان یاد تاجی و “شوخی تاجی” را، که همواره طنینی گنگ و درعین حال آشنا دارد، به خاطر می آورد. در صفحه 28 امیرشاهی وقایع زندگی در غربت را چنین وصف می کند:

همه اتفاقات و آدم ها در ذهن من حکم شوخی تاجی را پیدا کرده اند. آغاز و انجامشان، آمدن و رفتنشان چندان روشن نیست. هیچ کدام تمامیت و کلیتی ندارند. همه بریده هائی از تصاویری هستند که چون جفت هم نمی نشینند، چشم انداز را هرگز کامل عرضه نمی کنند.

دربخشی … به نام “سمین”…  می نویسد:

«دیگر حرف ها و حاضرین و حوادث آن شب هم چون پژواک هایی کم نوا، اشباحی بی صورت و خواب هایی فراموش شده در ذهنم مانده است –  چون شوخی تاجی بی سرانجام.»

(ص 246)

در “جن زدگی” طغیان خاطرات نویسنده را به زمان پیشین می برد و یاد آخرین سفرش از ایران را زنده می سازد. در این جا گذشته و حال و سیرحوادثی که این دو را به هم مرتبط می کرده است با زیبائی تمام همچون “سینه ریز” گسیخته ای وصف می شود که دیگر نخی دانه های پراکنده اش را به هم نمی پیوندد و “مثل شوخی غضنفر تاجی فقط پاره پاره” (ص 329) بر ذهن می نشیند. در پیشگفتار “در حضر” هم امیرشاهی گاه “اتفاقات را چون حلقه های زنجیری به هم پیوسته” دیده بود و گاه آنها را چون “دانه های تسبیحی از هم گسسته” دانسته بود. همان پیوستگی و گسستگی و همان سیر بین حقیقت و مجاز دراین کتاب نیز به صورت شوخی پاره پاره و بی سرانجام تاجی جلوه گر می شود. شوخی روزگار دامنه حوادث را از هم می گسلد و امیرشاهی با هنرمندی این رشته گسیخته را با شوخی تاجی به بند در می آورد و بدین صورت بدان ربطی هر چند نامرتبط می بخشد.

اما زندگی و مرگ تاجی به معنی زیستن، نازیستن و در تبعید زیستن هم هست. امیرشاهی مرگ و تبعید را دو صورت از یک مسئله می داند و از این روست که آغاز و انجام کتاب را با مرگ آذین  می کند. درنظر او “تبعید فقط در لحظاتی به طور کامل جلوه گر می شود” (ص 12) و “این جلوۀ کامل” در واقع تنها “با مرگ یک تبعیدی دیگر” است که به اذهان خطور می کند و “هیچ واقعه ای” بیش از این “بقیه تبعیدیان را به فکر غربت نمی اندازد –  به فکر زندگی درغربت و مردن درغربت” (ص 12). در پایان کتاب و با مرگ “خان” نیز مجدداً به تبعید اشاره می شود…:

«تبعید مجموعه ای است از امیدهای برباد رفته، تاسیدن های مداوم، دردهای بی درمان، و فقط کینه در لحظاتی که امکان بروز می یابد، دیگر احساس ها را گنگ جلوه می دهد و تا زمانی که می پاید مسکن ناآرامی هاست. و هیچ چیز بیش از ظلمی که به یک تبعیدی رفته است کینه دیگر تبعیدیان را شعله ور نمی سازد.»

(ص 368)

… نثر پیشگفتار و پیگفتار کتاب که در واقع حدیث آرزومندی نویسنده است همچون زمزمه ای لطیف، گوشنواز و دل انگیز است. در پیشگفتار چنین می نویسد:

«هرنوبهار، دور از وطنی که در دلم جا دارد و در هیچ جعبه ای نمی گنجد، بیش از هرچیز به یاد رنگارنگی بنفشه های حاشیه باغچه ها هستم و به یاد زلالی رنگ خوشه های اقاقیا و یاس های بنفش که از لبه دیوار به کوچه سرریز می شد، به یاد رنگ جسور بوته های ارغوان و شاخه های یاس زرد که درکنار هم به شعله های آتش می مانست، به یاد لطافت رنگ شکوفه های سفید و صورتی درختان میوه که هم شرم داشت و هم غرور. . .»

(ص 8)

و پیگفتار را چنین زیبا می آغازد:

«من در تبعید گاه بی آفتابم، در انزوای اطاق دل گرفته ام که پنجره اش بر هیچ شاخه درختی سبز، یا گوشه آسمانی آبی باز نمی شود، به صدای بلند با خودم حرف می زنم، فقط به این منظور که پژواک کلمات فارسی را دوباره بشنوم.»

(ص379)

درطنز زیبای خود در قسمتی دیگر از کتاب، درباره همین پژواک زبان به شیرینی چنین می گوید:

«گاه در کویی، بازاری، گذری به آنها (ایرانیان ناشناس) بر می خوردم و بخشی از گفتگوهایشان را –  بدون آن که بخواهم و بی آن که کنجکاو باشم – می شنیدم. در حقیقت عطر زبان فارسی را می بوئیدم و به موسیقی اش گوش داشتم – با آنکه غالباً مشک این عطاران غش داشت و ساز این نوازندگان بدکوک بود.»

(ص 211)

نثر زیبای او را در وصف آب و هوای دیار غریب بدان هنگام که هنوز تازه از ره رسیده است می خوانیم:

«پائیز زیباترین فصل پاریس است – لااقل همه چنین می گویند، اما برای من این شهر بی فصل است. خط روشنی میان خزان و تابستان و بهار و زمستانش نیست. یکی زود از راه می رسد و دیگری دیر نمی پاید. به آفتابش امیدی نیست و از بارانش گزیری.»

(ص333).

درلطافت کلام امیرشاهی درمان “بی فصلی” پاریس تنها با خاطره فصل های وطن ممکن می شود:

«من اگر از فصل آگاه بودم برای این بود که هنوز هوای تهران را با خود داشتم، وگرنه آسمان پاریس همان آسمان سربی و ابری و آشنای همیشگی بود. هوا بار  باران داشت و اگر در طول روز خورشید خودی نشان داده بود در زمان ورود من دیگر غروب کرده بود.»

(همانجا)

قدرت ایجاز او را در کلام طنز آمیزش هم به خوبی می بینیم. در بخشی که “شورا” نام گرفته است با یک جمله روابط افراد را رسم می کند:

«بقیه اعضاء هیئت وزرا، به سبک شمس وزیر و قمر وزیر، در یمین و یسار خان بودند – با این تفاوت که دیگران همه آنها را قمر وزیر به شمار می آوردند.»[

(ص53)

از سخنرانی کورس “روشنفکر مدعی و همه فن حریف پاریس نشین” چنین یاد می کند:

«صحبتی که آن روز درباره حافظ کرد، یک رشته نقل قول بود از نامداران جهان، که مثل سر انشاهای دوران دبیرستانی برای گشودن در هر بحثی کلید بود.»

(ص157)

و درهمان جا با یک اشارت که “من بی نام و نشان به جایگاه بزرگان رفتم که تکیه گاهی نداشت”، هم از گزاف گوئی آن دوست سخن گفته است و هم از آسیب پذیری مسند و مصدر. درجای دیگر با شعر دوستی ایرانیان از در شوخی به درآمده و به زبانی شیرین چنین می گوید:

«شعر درمیان تبعیدیان ایرانی جای خالی بسیاری چیزها را پُر می کند، گاه در محافل به جای تخمه و پسته مصرف می شود، گاه در بحث به عنوان جواب دندان شکن می آید، گاه در جلسات برمسند استدلال می نشیند.»

(ص 88).

پرسش روشن گله از بی فرجامی روزگار از هم گسیخته است که در آخر کتاب هم باز در قالب “شوخی تاجی” عنوان  می شود…

این داستان تکه تکه کامل ناشدنی همان داستان غم هجر “دیار” آشناست – دیاری که از همان زمان آغاز “درحضر” برای [راوی] غریب گشته بود. در مویه غریبانه پایان کتاب که شاه جمله این نوشته است امیرشاهی حدیث آرزومندی خویش را برای آخرین بار سر می دهد:

«آنجا به من تعلق دارد. . . به من که نه ادعای مسلمانی دارم و نه بضاعت مستضعفی، به من که ایرانیم.»