بستن

عریضه ای از ولایت به دخو ۱

(۱)

دخو جان جايت خالی است. لا اقل پانزده سال است كه هر روز و هر ساعت و هر دقيقه جايت خالی است. جای تو و سگ حسن دله و خرمگس و دمدمی و اويار قلی و آزاد خان كرد كرندی ٭ همه خالی است. چون ديگر هيچ كس نيست كه پتۀ ملا اينك علی ٭ را روی آب بيندازد و چوبی به پشمش بزند و صابونی به سر و تنش بمالد.

چشم تو روز بد نبيند، ولی اين روزها  تا چشم كار می كند ملا اينك علی! بر دل تو گرد غم ننشيند، اما اين دوره تا دلت بخواهد ملا اينك علی! مثل كرم خاكی تو هر سوراخی تخم و تركه گذاشته است و مثل علف هرز همه جا زاد و ولد می كند. خلاصۀ مطلب اينكه وجبی زمينی را غصب نكرده و هيچ تلی را نجس نكرده بر جا نگذاشته است.

می دانم باور نمی كنی دخو و خيال می كنی دختت قصد شوخی دارد، اما به جان عزيزت و به موی سبيلت قسم راست می  گويم. ملا اينك علی امروز فقط با حاكم ساخت و پاخت ندارد، خودش حاكم است. حالا می  خواهی بخندی بخند، حرفی نيست، فقط نپرس: آخر چطور؟ چون من پانزده سال آزگار است كه به اين مسئله فكر می كنم و جوابی برايش ندارم. دلم می خواست از سير تا پياز ماجرا را برايت می گفتم و از تو راه چاره می جستم، اما قصۀ اين غصه از حوصلۀ تو و صور اسرافيل هر دو خارج است. بنابراين گاهی و ماهی درد دل كوتاهی در اين ستون با تو می كنم تا ملا اينك علی های قرن بيست و يكم را كم كم بشناسی.

البته بيشتر خصوصياتشان را می شناسی: همه هنوز به همان دردهای بی درمانی كه می دانی مبتلا هستند، منتها هزار و يك كوفت و ماشرای جديد هم به جانشان افتاده است كه تو به خواب نمی ديدی. مقصودم «ايدز» يا «سيدا» نيست كه جانشين سوزاك و سيفليس آن زمان است و تو از آن بی خبری و ملاها  اگر گرفتارشند صدايش را در نمی آورند. مقصودم عقده های تازه ای است كه به عقده های قديمی شان اضافه شده است.

با زن ها شروع می  كنم: برای هر كس لازم باشد برای تو لازم نيست بگويم كه حجج اسلام با چه چشمی به زن نگاه می  كنند. اين نظر اگر بگویی يك نخ يا يك سر سوزن از آن وقت تا به حال عوض شده نشده است. همانطور كه می دانی از اذان صبح تا بوق سگ تنها دغدغۀ فكرشان چگونگی حراست از عفت و عصمت زنان است و به باب حفظ بكارت كه می  رسند به فكر غسل جنابت هم می افتند.

در جوانی تو عقدی و صيغه را می فرستادند به اندرونی و در را هم به رويشان می  بستند و می گفتند آنجا بتمرگند و شب چره ای بخورند و وارد معقولات نشوند. حالا از اين غلط ها  نمی توانند بكنند. سال هاست – شايد ندانی – كه زن ها در بيرونی اند و درِ اندرونی را هم تخته كرده اند و آيات وحجج مانده اند با اين معضل عظيم كه با ناموسی كه نمی شود مهار كرد چه بكنند.

يكی از راه هایی كه جسته اند اين است: چند تا ضعيفه گير آورده اند، دو سه تاشان را روانۀ مجلس اسلامی كرده اند و بقيه را هم گاه به گاه كپه می كنند و با «شاپرون» و «بپا» و «خواجۀ حرمسرا» می فرستند به سودان و سنگال و سوريه، باز به شرط شب چره خوردن و وارد معقولات نشدن. ولی مهمتر از آن به منظور درس عبرت دادن به زنان چموشی كه سهل است صدقه نمی گيرند برای ملاها  فاتحه هم نمی خوانند.

قرار است به زودی اين گله را به سرگردگی متعلقۀ معاون چليكی ٭٭، كه حكم خانم رئيس دسته را دارد، راهی چين و ماچين ٭٭٭ كنند كه، همانطور كه می  دانی، از جمله بلاد اسلامی نيست. شرح واقعه را حتم به تفصيل و بعد از پايان نشست برايت می  گويم. راستش خودم هم سخت منتظرم ببينم نتيجه چه می شود، چون جمعی از زن های هموطن هم كه می گويند تاب خواری و خفت زندگی در آنجا را نداشتند از فرنگ و ينگه دنيا عازم رفتن به پكن شده اند. تا توپشان چقدر پر باشد. خواهيم ديد.

در ضمن برايت بگويم كه هر چند صباحی آخوندها  جزء مختصری از حقوق زنان را كه به طور كامل غصب شده است، مثل تكه نانی كه در پيش حيوانی دست آموز بياندازند، به آنها  پس می  دهند تا سخنگويان دست پرورده بتوانند اينجا و آنجا از پيشرفت و تعالی زنان در پرتو انوار اسلام داد سخن بدهند. يادم آمد به كودكی دخترم، كه نديدۀ تو باشد دخو جان. وقتی دو سه ساله بود روزی دوان دوان با سر و روی گلی به سراغم آمد و گفت: من امروز دست و صورتم را مخصوصاً گُهی كردم كه بعد ريزه ريزه بشورم تا تو بگی بارك الله چه دختر خوبی هستی!

اخيراً مجلس شورای اسلامی (از اسم اين محل تعجب نكن. می  دانم كه تو و هم دوره هايت چه يقه ها  جر داديد و چه عرق ها  ريختيد وچه خون دل ها  خورديد تا مجلس اسلامی نشود و ملی باشد، ولی عرض كردم كه امروز ملا اينك علی در وطن تو حاكم است. می خواستی معنای ملی را بفهمد؟) بعله، مجلس اسلامی تصويب كرد كه ضعيفه ها مرحمتاً ممكن است به سمت مشاور قاضی استخدام بشوند. ضعيفه كه پانزده سال پيش برای خودش خانمی بود و می توانست بر مسند قضا بنشينند، بعد از گل مالی شدن تمام حقوق، حالا به صدقۀ سر و كرم حضرات، ريزه ريزه افتخار پامنبری اين كرسی را پيدا كرده است. نگوييم بارك الله عجب رژيم بخشنده ای داريم؟

ملا اينك علی در دوران تو دخو به اين قناعت می  كرد كه چند كلمه عربی آب نكشيده بلغور كند يا با ادای جملاتی از قبيل: «مؤمن اين مغالطه است!» يا «مسلم! تو شكيات نمازت را می دانی؟» فخر بفروشد و عوام را خر كند. ملا اينك علی اين دوره كارش به اين سادگی نيست، چون مجبور است برای فضل فروشی تظاهر كند نه فقط عربی را فوت آب است بلكه انگليسی و فرانسه و لاتين هم بلد است! اين هم يكی از عقده های باز نشدنی است – از همان دردهای بی درمان جديدی كه خدمتت عرض شد. می  گویی نه ، برايت مثالی می  آورم:

جوجه آخوندی كه زير عبای تموچين كوسه ٭٭ سر از تخم در آورده است و فعلاً حكم دست راست پدر خواندۀ مهربان را دارد (بين خودمان، اگر قرار بود دستی به كمكی برآيد، شهيد زنده ٭٭ بيش از تموچين كوسه نيازمندش بود، چون قاطبۀ مسلمين و مسلمات نگرانند كه ايشان در امر طهارت در نمانند، بگذريم) اين جوجه آخوند برای اظهار لحيه، به جای آنكه سر منبر برود و نعوذ بالله بگويد سر قلم می  رود و خير سرش از كيپلينگ نقل قول نادرست می كند و خط اول از درس نخست خود آموز لاتين را هم گل حرف هايش می  زند!

تا اينجا، دخو، گيج ترت كردم می دانم. كمی حوصله به خرج بده تا برايت بگويم. اصلاً بهتر است اول خود ملا اينك علی را خدمتت معرفی كنم و بعد به شرح ماوقع بپردازم: اين موجود ظاهراً زير بته عمل آمده است، و به ظن قوی بچۀ سر راهی است، و به ضرس قاطع غربتی است و از دياری ديگر به ملك آباء و اجدادی تو آمده است. مشخصاتی كه عرض شد از نام و نام خانوادگی اش دستگير می  شود كه تاری وردی كوچی باشد، يعنی همان تئودور اميگيرۀ فرنگی ها و عطاالله مهاجر عرب ها.

از شكل و شمايلش چه بگويم كه چشم زيبا پسندت آزرده نشود. رويم به ديوار: چشم ها قی كرده و ريز، ته ريشی يك هوا از كوسه پهن تر، دماغی چون كوفتۀ نيم جويده، و دهنی شبيه ماتحت خروس. با اين دك و پز زلفش را هم به سبك پسر امام سيزدهم روی پيشانی بی نور كودنش قمر در عقرب كرده است، با اين تفاوت كه دالبرهای حاجی زاده از زير عمامه بيرون است و چپ اندر قيچی های بی بته از عمامه بری است. اين توصيف، سوای لزومش در اين مراسم معارفه، يك حسن هم دارد و آن اينكه تو را از دل و دماغ قزوينی بودن می  اندازد دخو جان.

اما برويم سر مطلب: سلمان رشدی كه معرف حضورت هست و ماجرای فتوا و ديگر قضايا؟ گلاب به رويت، اين دسته گل را شخص امام سيزدهم با دست مبارك به آب داد و نتيجه اش پيازی شده است بد بو و كونه ای كرده است به گندگی گنبد مسجد شيخ لطف الله كه وراث كوسه و ريش پهن موظفند هر روز يك دهن از آن بخورند و به ضرب مخرج غليظ و شديد عين و حاء و صاد و ضاد به مردم دنيا بگويند: به به چه عطری! به به چه طعمی! جانم برايت بگويد دخو جان مردم دنيا هم كه خر نيستند، می  گويند: سفره تان را جمع كنيد و دهانتان را هم ببنديد كه گند پياز و نفستان سر ما را برد!

اينجا نوبت خوش رقصی ملا اينك علی اينهاست، كه همان تاری وردی كوچی باشد. اين آخوندك كم مايه ور می  دارد بر ورق پاره ای كه اسمش اطلاعات بين المللی است، قصه ای می  نويسد به خيال خودش با قلمی فرنگی رنگ كن (لاق ريشش، سور رئاليستی كار كرده است) در شرح سياه روزی های رشدی كه چه ها و چه ها می كشد چون به غضب امام حاضر (گرچه مرتحل) دچار شده است! ٭٭٭٭

چه بگويم از آن قصه و اين قلم كه ذوق سليم تو رنجور نشود؟ خاطرت هست كاغذی را كه يكی از علمای كرام برايت از عربی ترجمه كرد و اويار قلی مصر بود كه ترجمه به عبری است نه فارسی؟ آن ترجمه در مقام مقايسه با قلم روش تاری وردی كوچی نسخۀ حكمت بوذرجمهر حكيم است به نثر سعدی!

محض گل رويت آن را با دقت خواندم. آنچه دستگيرم شد اين بود كه اين ملا اينك علی كمپلكس زن و كراوات و اسب دارد! به دو عقدۀ اول نمی پردازم، چون اين مؤمن آنها  را با بقيه آخوندها  شريك است. اما سومی جای تأمل دارد.

تو خودت خوب می دانی دخو جان كه دركتاب های نوع توضيح المسائل مسئلۀ مقاربت معمولاً از جوجه آغاز می شود و به شتر ختم. در ميان اين دو جانور از بز و سگ و گربه و خر و قاطر هم سخن می  رود اما از اسب خبری نيست. خلاصۀ مطلب اينكه اسب اين وسط قِصِر در رفته و فيضی هم نرسانده است. از اين رو تاری وردی كوچی، به كمك شر و ورهای هذيان وار و يك جمله از زبان انجيل و اسم دو نفر از بزرگان دنيای غرب، عزم را جزم كرده است كه كام دلی از اين حيوان نجيب بگيرد. بنابراين در سرتاسر نوشتۀ كذا به كمر و كفل و جفتك پرانی و جنب و جوش اسب می  پردازد. حالا مجتهدين ومراجع صالح بيايند و حد شرعی جفت گيری را با اين زبان بسته روشن كنند. تاری وردی طفلك كه حرفی ندارد، تاوان را از جان و دل می  دهد ولی محروميت را نمی تواند تحمل كند.

مسئلةُ دخو جان – در افاضات سور رئاليستی شيخ كوچی غربتی موضوع بغرنجی مطرح است كه گره اش شايد به انگشت تو گشوده شود: در اين تراوشات شكمی تاری وردی از شور و شوق يافتن جفتی جديد چنان سر و دستار باخته است كه بفهمی نفهمی تصوير اسب را بر شمايل امام سيزدهم سوار كرده است. در اين صورت تصور نمی كنی معانقه با چارپایی در اين منزلت مستوجب اشد مجازات است؟

خوب فكرت را بكن و بعد جواب بده دخو. اين سر گاو نيست كه در خمره گير كرده باشد، مسئلۀ دم اسب است كه به جان تاری وردی بسته است.

 

 

صور اسرافيل مهر و آبان 1374 / ژوئن 1995

٭ شخصيت های ساخته و پرداختۀ علی اكبر دهخدا در مجموعه مقالات چرند و پرند كه به امضای دخو و در نشريه صور اسرافيل در آغاز مشروطيت منتشر می شد.

٭٭ مقصود به ترتيب: حبيبی، رفسنجانی و خامنه ای است.

٭٭٭ كنفرانس جهانی زن كه در پكن برگزار شد.

٭٭٭٭ اشاره است به نوشتۀ بی سر و ته شخصی به اسم عطا الله مهاجرانی با عنوان «اسب شطرنج». اين نوشته را، كه اول بار در جريدۀ غير شريفۀ «كلك» چاپ شد، اين موجود ضميمۀ كتاب پرت و پلايش، «نقد توطئۀ آيات شيطانی»، كرده است كه در آن ملك بی صاحب چاپ پی چاپ می شود. هادی خرسندی در اصغر آقا در بارۀ چاپلوسی های اين مرد می گويد: از وقتی ظهير فاريابی گفت: «نه كرسی فلك نهد انديشه زير پا/ تا بوسه بر ركاب قزل ارسلان زند» تا وقتی كه فخرالدين حجازی گفت: «ای امام! زيتونه های مباركت را بده بماليم!» كارشناسان جهان نگران آيندۀ تملق بودند. سرانجام كتاب «نقد توطئۀ آيات شيطانی» به قلم سيد عطاء الله مهاجرانی، وزير ارشاد و فرهنگ اسلامی، منتشر شد و خيال هر چه كار شناس را راحت كرد. در اولين صفحه از چاپ هفتم اين كتاب آمده: برای امام خمينی كه چراغ صاعقه خاكستر سرودش بود!!!!

بر ما دانش آموزان عزيز فرض است كه از اين تعبير شاعرانۀ وزير ارشاد سرمشق بگيريم از قول ايشان قصيده ای در تملق مالی! خالصانه نسبت به امام مرحول بسراييم:

امام ما كه جهان كُرك تار و پودش بود

 قيام روز قيامت خَم قعودش بود

سحر به چشمك او، زرپ، نصف شب می شد

 به يك اشارۀ ديگر، افق، عمودش بود

به فرق عالم و آدم چنان نهالی كاشت

 كه آتش دل ياران بخار كودش بود

اگر چه آخر شب ها دماغ خود بگرفت

 سه تای بحر خزر فين صبح زودش بود

ز فوت خويشتن آتشفشان به پا می كرد

 اگر كه حوصله می كرد و توی «مودش» بود

به وقت جنگ هزاران كلاهك اتمی

 سوار هم شده نصف كلاه خودش بود

اگر كه يك پك كوچك به «مالبرو» می زد

 عراق و اردن و تركيه غرق دودش بود

شهاب ثاقب اگر سنگ فندكش می شد

 تكان زلزله آرامش وجودش بود

خلاصه اينكه به حكم وزارت ارشاد

 «چراغ صاعقه خاكستر سرودش بود»!

 

اصغر آقا، شمارۀ 317، اكتبر 98.