بستن

عریضه ای از ولایت به دخو ۳

به قلم دخت دخو

(۳)

كبلایی دخو پس از عرض سلام و بندگی و چاق سلامتی مشتلقم را بده تا خدمتت مژده ای بدهم: باز شدن سر درد دل من با تو در ناف فرنگستان همان وپیدا شدن سر و كلۀ یكی از نوادگان آزاد خان كرد كرندی در دارالآخوند تهران همان. هنوز جوهر خامه بر عریضۀ دوم من خدمتت خشك نشده بود كه مكتوب عقبۀ آزاد خان از بلاد اسلامی رسید كه: چه نشسته ای كه همه اینجا خبر شده اند كه صور اسرافیل می دمد و دخت دخو هم خِرق اِجماع امت می كند كه هیچ، با چشم و چراغ های شهید زنده و تموچین كوسه در افتاده است چه در افتادنی!

و بعد اضافه كرده است: چه بگویم، تو هم حاضر و غایب و زنده و مرده ات برای همه شده اسباب درد سر. در جایی زیدی از تو ذكری كرد و هنوز زبان به كام نگرفته از «دایرۀ منكرات» و «ادارۀ امر به معروف» و «بنیاد پانزده خرداد» و «وزارت ارشاد» و و و ریختند سرش كه اگر اسم این ضعیفه را یكبار دیگر ببری زبانت را می  بریم و داغت می  كنیم و دمار از روزگارت بر می  آوریم و به صلابه ات می  كشیم و چه و چه و چه هر چه نالید كه بابا آخر شما هم برای تفهیم مطلب از معاویه و شمر و یزید نقل می كنید، رخصت بدهید كه دخت دخو هم هند جگر خوار الاحقر باشد. چه اشكالی دارد كه بنده هم از «هند» خودم مطلبی نقل كنم؟ فرمودند: هند؟ نكند به حضرت هندی كنایه می  زنی كه برادر امام سیزدهم است و یكی از چهار عنصر كلكی و یكی از هفت اختر الكی و یكی از چهارده معصوم یدكی؟ زید بیشتر به دست و پا افتاد كه نه داداش، نه عمو، نه آقا جان، نه حضرت، نه حاجی، نه جانم مقصود همان هند جگر خوار ملعون است. فرمودند و می فرمایند كه الا و لله كه نمی شود و قدغن است و حد شرعی دارد و از این فرمایشات

خلاصه دخت دخو تو هم شده ای وبال گردن ما.

از احوالات ما خواسته باشی در گوشۀ آلونكمان كپیده ایم و با كسی هم كاری نداریم، اما اینها هر روز بامبولی می زنند و دستك و دنبكی علم می كنند كه ما را بیشتر بچزانند. در ولایت جدم آزاد خان كرد، سابق بر این رسم بود وقتی می رفتند شكار خرس كُنای خرس را دوره می كردند و سنگریزه می ریختند توی لانه؛ می گفتند اگر سنگ بزرگ بیاندازی خرس بیرون نمی آید، فكر می كند حریفی به زورمندی خودش آمده است به دل نمی گیرد. ولی وقتی شن و ماسه بریزی پیش خودش می گوید: اِ – این جرتقوز دیگر كیست كه صلاة ظهر مزاحم ما شده؟! و می  آید دم كنا كه نگاهی به قیافۀ چلغوز بیاندازد كه در دم شكارش می كنند.

حالا چه نشسته ای دخت دخو كه ما شده ایم آن خرس دستان و در محاصرۀ خرچسونه ها كه یكریز سنگریزه پرتاب می كنند تا ما سر از كنا بیرون كنیم.

برگردیم به صور اسرافیل – خوب مباركا باشد و خانه آبادان. فقط اگر به سرنوشت مرحوم جهانگیر خان دچار شدی بالا غیرتاً به خواب من نیا و از من نخواه كه برایت شعر بگویم. بنده شعر بلد نیستم، همین ها هم كه می نویسم شعر پیشوند دار است!

دو سه خبر از ولایت بشنو و اگر عشقت كشید بزن گَل چرند و پرندهایت و به عرض دخو هم برسان: لابد از گرانی ارزاق با خبری، اما حتماً نمی دانی كه از بلای بی پولی مردم مسخ شده اند. كافی است تو بگویی «مرغ» تا ببینی همه عینهو شغال می  شوند: چشم ها دو دو می زند و گوش ها تتق می كشد و زبان ها به تپق می افتد و دماغ ها بال بال می  زند. فرمایشاتی كه شما از مشكلات زندگانی در فرنگ می فرمایید برای بندۀ شغال در حكم تفننات یومیه و تعاریج دماغیه است. بنده اینجا هر شب و روز به فكر گوسفند خیری هستم كه در وصیتنامه اش كیلویی از گوشتش را نذر ما كرده باشد فی سبیل الله و الرسول، تا یك در دنیا و صد در آخرت!

چندی پیش عمو زادۀ اویار قلی دخترش را عروس كرد و فقط یك دست كت و شلوار مرحمتی به داماد صد و اندی هزار تومان برایش آب خورد. حالا تو همشیره هیچ حدیثی مخوان از این مهمل ولو مجمل! بگذریم كه این پول ها را آدم چشمش كور به هر والزاریات از سر قبر پدرش می آورد، چون آدمیزاد كه هر روز خدا دختر به حجله نمی فرستد؛ یكبار است و یك عمر. اما مشكل كه فقط تهیۀ وجه رایج نیست (كه در ضمن دلار امریكایی است، منتها ما روستازادگان دانشمند هنوز به شاهی و قران خودمان عادت داریم)، همۀ شب زفاف دراین هول و وله می گذرد كه مبادا گزمه و محتسب بریزند و نو عروس را به شلاق ببندند، چرا؟ چون فی المثل قبل از اینكه آخوند انكحتُ و زوجتُ را تمام و كمال بگوید به روی شاه داماد خندیده است. آخر همۀ اینها تصمیم گرفته اند كه وكالتاً از طرف داماد گربه را دم حجله بكشند. ماجراها را كه لابد شنیده ای، دیگر چه بگویم. خلاصه عروسی ما هم اینجا عزاست، عزا كه جای خود دارد. ٭

گویا طرف های شما مطبوعات آزاد است و برای عامه. اینجا ارباب جراید جز مدفوعات چیزی تراوش نمی كنند كه محدود است به خواص و لااقل بویش كمتر به مشام ما می خورد. كاغذ را دولت با بار و خروار به نورچشمی ها و عزیز كرده های خودش می  دهد كه همچنان تراوش كنند و ضایعاتی هم به نام كتاب صادر فرمایند. هر بند همین كاغذ كه عرض شد در بازار 5 هزار تومان به فروش می رسد، در عوض طبق آمار رسمی در زمان «نمایشگاه كتاب» 50 میلیون نسخه جزوۀ نماز چاپ شد و 1500 عنوان كتاب مذهبی – یعنی خربار خربار كاغذ باطله كه اینها اسمش را می  گذارند «كتاب»، همانطور كه در نبود آدم حسابی خروس هم می شود «بوالقاسم»!

باری به هرجهت این روزها هم كه خودت می  دانی، دیگر چه بگویم، دوره افتاده بودند كه چند دسته زن جور كنند به اسم «دولتی» و «غیر دولتی» تا كاروان پكن را راه بیندازند. زن كه چه عرض كنم: موجودی بی سر و بی سوراخ، نه دایرۀ عظیمه ای، نه منطقة البروجی، نه مدار حوتی. ماچ ندهد، كپل نداشته باشد، پستانش گل میخ شده باشد تا نلرزد، كمرش قر و تاب بر ندارد و چه و چه و چه خوب دیگر چه بگویم، مردانش هم كه ما خواجگان اخته ایم این زن هم از سرمان زیاد است. خیال می كنم عنقریب قزوین تو و دخو باز افتخار پایتختی پیدا كند و مجد و عظمت گذشته را باز یابد و ما هم آخر عمری برویم كلاس اكابر! بعد از شلوغی های قزوین كه چشم همۀ ما چون مسمار به دروازۀ «مینو در» دوخته است.

حالا چه نشسته ای كه یك دسته زن نمایشی هم برای نواختن موسیقار به چین فرستاده اند. یادم افتاد به نوادۀ سگ حسن دله، كه مُك وسط دل انقلاب مأمور شد برود به مشهد. نرسیده، در آن شهر غریب، هوای زن زد به سرش اما رویش نمی شد كه در آن بحبوحۀ وا اسلاما وا شریعتا، مسئله را با همكاران نا آشنا در میان بگذارد. خلاصه آسته آسته وارد مطلب شد و از یكی پرسید: برادر در این شهر شما تار زن هست؟

جواب شنید: بله ، البته، اوستا حسین تار زن هست، مصطفی رباب تار زن هست، سیا خان تار زن هم هست.

نوادۀ سگ حسن دله باز پرسید: زن تار زن چطور؟ اما تا طرف آمد فكری بكند و جوابی بدهد، رفیق جوش آوردۀ بی تاب ما ادامه داد: ببین داداش حالا اگه تارم نزد نزد!

حالا قضیۀ دولت اسلامی است منتها معكوسش: چیزی كه به پكن می  فرستد زن نیست عوضش تارزن است.

ولی از كه شكایت كنیم دخت دخو، كه هر چه كرده ایم خود كرده ایم. یادت هست دیگر، چه بگویم. «جوكی» بود زمان شاه: مردی اردبیلی به اتهام كشتن زنش جانجان، محكوم به اعدام شده بود. آقای مستجاب الدعوه در آخرین لحظات تشریفات اجرای حكم با او مصاحبه می  كرد:

مستجاب: جناب قوچعلی ممكن است لطفاً برای شنوندگان رادیو ایران توضیح بدهید كه چطور شد جانجان مرد؟

قوچعلی: بلی. شب بود، خوابده بودیم پشتی بان. نصفی شب جانجان گفت، گوچعلی، گفتم، ها؟ گفت ساش داری. گفتم اینكه كاری نداری برو لب بان بساش. گفت آخه می ترسی، رفتم جانجانی سر پا گیرفتم، قوزید. من دِ یكه خورد، اوفتاد در كوچه!

مستجاب: جناب قوچعلی پیامی ندارید برای ملت ایران؟

قوچعلی: چَرا داری، ملتی ایران نقوزید تا نمیرید!

خوب دیگر دخت دخو،چه بگویم، خودت كه می دانی، ملت ایران قوزیده است و بد جوری هم قوزیده است. حالا بالاغیرتاً بیا و بگو چه كنیم كه نمیرد.

یا هو

نوادۀ آزاد خان كرد كرندی

دخو جان، بعد هزار گلاب به رویت و رویم به دیوار و دور از جناب از بابت بی ادبی های نوادۀ آزاد خان، بقیۀ درد دل ها می ماند برای ماه آینده. در ضمن مشتلق فراموش نشود.

 

 

صور اسرافیل مهر و آبان 1374 / اكتبر 1995

٭ شلاق خوردن عروس و داماد در چند مورد در جمهوری اسلامی پیش آمد و پخش خبرش هم در دنیا جنجالی به وجود آورد. در مراسم جشن تولد جوانی هم هجوم پاسداران به محفل جشن به مرگ یكی از جوانان حاضر در آنجا خاتمه یافت . طبق اخبار واصله لشوش اسلامی این پسر جوان را از طبقۀ چهارم عمارت به خیابان پرت كرده بودند.