بستن

طنز تلخ تبعيد

ك: خانم اميرشاهی انتشار دومين رمان شما در سفر گفتگوهای بسياری به وجود آورده است. سوای سبك نوشته های شما و طنزی كه در آن وجود دارد، بودن آدم های ظاهراً آشنا و رويدادهای آشنا، از دلايل ديگر اين گفتگوهاست. صحنۀ اول كتاب باخاكسپاری تاجی شروع می شود، پايان كتاب نيز با خاكسپاری خان همراه است. اين دو و بسياری از چهره هايي كه طی داستان می آيند و می روند، برای بسياری از خوانندگان رمان در سفر تا اندازه ای شناخته شده اند. دست كم برای آن گروهی كه در جريانات اين سال ها حاضر بوده اند. اعتبار اين آدم های حقيقی و رويدادها تا كجاست؟

 

م. ا: اين آدم ها به اعتبار اينكه گوشت و پوست و خون دارند آدم های واقعی هستند. به اين اعتبار كه خوانندۀ كتاب احساس می كند با اين آدم ها آشناست يا شبيه آن ها را ديده است، آدم های واقعی هستند – نه الزاماً به اين دليل كه در عالم واقع صاحب شناسنامه ای هستند. من برای هيچكدام از شخصيت های كتابم سجل و برگ هويت صادر نكرده ام، ولی خوانندگان مختارند همۀ آدم ها و رويدادهای اين اثر را واقعی بدانند يا همه را تخيلی.

 

ك: در حقيقت شيوۀ رئاليستی و واقعيت گرايي؟

 

م. ا: من اصولاً نوشته هايم رئاليستی است و اساساً پيرو مكتب واقع گرا هستم – همان مكتبی كه پايه گزارانش فرانسوی هايي بوده اند مثل زولا، بالزاك و

 ديگران . آثار سور رئاليستی و سمبليك يا مرا جذب نمی كند و از اين شيوه ها درنوشتن كارهايم بهره نمی گيرم، حتی در نوشتن داستان های كوتاهم.

اما شخصيت های حاضر در دو رمان اخيرم بيش از كاراكترهای كارهای گذشته ام، تصور واقعی بودن را در خواننده ايجاد می كنند. قصد من از پرداختن هر يك از اين شخصيت ها ساختن يك نمونه يا يك صورت نوعی بوده است. طبيعی است، كسانی كه در رويداد ها و گروه های سال های تبعيد حضور داشته اند، هر كدام از اين نمونه ها را شبيه يكی دونفر آدم واقعی اطراف خود ببينند.

شايد برايتان جالب باشد كه بگويم بعضی از شخصيت های كتاب در حضر را من از بای بسم الله تا تای تمت در ذهنم خلق كرده ام، ولی بعضی از خوانندگان كتاب مدعی شده اند كه يكی از همين شخصيت های پروردۀ ذهن مرا بسيارخوب و از نزديك می شناسند! اين ادعا برايم جالب بوده است، چون نشانگر اين است كه من درساختن آن تيپ به خصوص موفق بوده ام، درست تشخيص داده ام كه چنين شخصيتی در چنان شرايطی چگونه واكنشی دارد. اگر شما هم آدم های رمان در سفر را واقعی يافته ايد، بايد بگويم كه خوشحالم، چون توفيق كار را نشان می دهد.

 

ك: به اين ترتيب آدم هايي كه در جريان انقلاب حضور داشتند، يا آن ها كه بعداً در برابر آن قرار گرفتند، می توانند هر يك به نوعی خود را در اين رمان ها ببينند؟

 

م. ا: من تصور می كنم كه حتماً می بينند. بسياری شايد دوست نداشته باشند اقرار كنند كه عكس عكس آنهاست (به دليل اينكه بعضی از اين تصاوير چندان زيبا و خوش آمدنی نيست)، ولی با مختصری انصاف به اين نتيجه می رسند كه گرچه تصوير در آينۀ دق، آينه ای معقر يامحدب، منعكس شده است، اما شباهتی هم به آن ها دارد!

يكی از آشنايان بعد از خواندن كتاب به من تلفن كرد و گفت: «به نظر من تو نسبت به شخصيت هايي كه در كتاب آورده ای كمترين تحقيری بروز نمی دهی – از آن ها فقط تصاويری ارائه داده ای. اگر تصوير مرا هم به همين ترتيب آورده بودی نه فقط به من برنمی خورد، بلكه مرا به فكر وامی داشت. شايد به فكر اشتباهاتی كه مرتكب شده ام، شايد به اين فكر كه كاش نكرده بودم، يا نرفته بودم و شايد سعی برای جبران مافات». اين يكی از قشنگ ترين تعريف هايي بود كه در بارۀ درسفر شنيدم.

 

ك: اما همۀ كسانی كه كتاب را خوانده اند، نمی توانند اينطور تعريف كنند. برخی نيز انتقاد می كنند. به ويژه آنكه در بسياری رويدادها خودتان – نه به عنوان نويسنده – نيز حضور داشتيد. در اين مورد چه پاسخی داريد؟ گفتيد كه با واقعيت سر و كار داريد.

 

م. ا: می دانيد، اولاً من به عنوان نويسنده حق دارم – نه، بهتر است بگويم وظيفه دارم – كه با ديدی انتقادی به آنچه در پيرامونم می گذرد نگاه كنم. درثانی ما الان نزديك به هفده سال است كه در تبعيد به سر می بريم. گروه های بسياری به نيت براندازی رژيم قرون وسطايي ملاها به وجود آمد و بعد از ميان رفت. چرا به وجود آمد، چرا از ميان رفت؟ اصلاً اپوزيسيونی واقعی در اين سال ها وجود داشت يا نه؟ اصولاً چرا ما تن به مهاجرت داده ايم؟ اگر به نشان مخالفت با اين رژيم، پس منتظر چه نشسته ايم؟ به انتظار اينكه نظام ملايي مثل زگيل خودش خشك بشود و بيفتد؟

 چرا بعد از هفده سال هنوز گروه متشكل و مجهزی از مخالفين درمقابل رژيمی كه دشمن خونی همۀ ما ايرانی هاست، به وجود نيامده است؟

 اين پرسش ها همه در خور پاسخ است – و به گمان من درست ترين راه جواب دادن به اين سؤال ها، از طريق تجزيه و تحليل كار خود و «خودی ها» و انتقاد از خود و «خودی ها» شروع می شود. من به هر حال اين كار را كرده ام: به عنوان شاهد اين ماجرا ها به رويدادها و بازيگران آن ها نگاه كرده ام و بعد ترسيمشان كرده ام. در كتاب در حضر شاهد و راوی انقلاب بودم. در كتاب در سفر هم ناظر وقايع اين هفده سال تبعيدم – و تصور می  كنم با قلمی صريح، بدون تعارف و شايد گزنده، ماجرا ها را وصف كرده ام.

در حقيقت اين نوع نگاه كردن به وقايع را من از انگليسی  ها ياد گرفته ام – زمانی كه در آنجا درس می  خواندم. من اين كشور را از نظر مردمش بسيار موفق می دانم. دمكراسی آن ها را از بسياری از دمكراسی های پر مدعای اروپايي، محكم تر و استخواندارتر می شناسم. چون در ميان مردمش يك نوع وجدان مدنی وجود دارد. همين وجدان كمك بزرگی است به بهبود وضع جامعه و كل مردم. بيشتر روشنفكران و قلم به دستان جهان انگلوساكسون نگاهی انتقادی به رويدادهای اجتماعی دارند، بلدند از خودشان انتقاد كنند و شكيبايي شنيدن انتقاد را دارند – هر دو كار را هم با سرافرازی می كنند. من هم كارم را با سرافرازی كرده ام. اميدوارم برای انتقادها گوش شنوايي هم پيدا شود يا دست كم هموطنان چينه دان هضم آن را داشته باشند، بی آنكه مبتلا به قلنج بشوند!

 

ك: فكر می كنيد نگاه انتقادی و گزندۀ شما روی اين آدم ها تأثير بگذارد، خواب آن ها را آشفته كند؟

 

م. ا: دلم می خواهد فكر كنم كه بر خوانندگان كتاب تأثير می گذارد، ولی بر آن يك مشت آدمی كه مورد انتقاد قرار گرفته اند، فكر نمی كنم. بر اين اشخاص اين كتاب اگر هم اثری داشته باشد ناچيز است و اندك. چون جنگ، جنگ يك آدم مستقل و تنهاست با باند بازی ها، دسته بندی ها، خود بينی ها و خودخواهی ها. من و آدم هايي مثل من آدم های تنهايي هستيم به اين دليل كه معتقد به سيستم مافيايي نيستيم، اهل بند و بست و بده بستان نيستيم. حرف هايمان را صادقانه می زنيم. حرف صادقانه هم بر ذهن گانگستری مشكل تأثير چندانی بگذارد.

من بسياری از حرف هايي را كه در كتاب در سفر آورده ام در بحث ها و جدل ها و دعواهای دوران فعاليت سياسی و در حضور افراد دست اندر كار هم زده ام – اگر قرار بود تأثيری بگذارد در همان زمان می گذاشت. مقصودم البته تأثير مطلوب است، وگر نه تأثير نامطلوب كه حرف ها و نوشته های من هميشه بر اين آقايان داشته است! به هر حال مخاطبين من خوانندگان كتابند كه حتماً تعدادشان از شخصيت هايي كه در كتاب خلق كرده ام بيشتر است!

 

ك: بر گرديم به رمان در سفر كه باوجود واقعيت گرايي در آن باز هم چهره های سمبليك را می توان در آن تشخيص داد، اينطور نيست؟

 

م. ا: مسلماً همين طور است. سمبليك به اين معنا كه بعضی از شخصيت ها نماد خود خواهی يا نماد پول پرستی يا نماد وابستگی به ديدهای ايدئولوژيك هستند. اولی فقط من من می زند، و خودش را مركز ثقل دنيا می داند، يا دومی فقط در پی جيب و منافعش است، يا ديگری كه كارها و حرف هايش فقط به «فرموده ها» خلاصه شده است و می خواهد تمام جهان را بر محور يك ايدئولوژی خاص بچرخاند. از اولی خود خواهی اش حذف شود از ديگری ايدئولوژی را بگيريم، يا از آنكه فقط فكر پول است ماديات را دريغ كنيم تعادلشان بر هم می خورد – مثل گربه ای كه سبيلش را زده اند! برای اين جور آدم ها، هدف واقعی كه جنگيدن با آخوندهای خونخواری است كه آنجا نشسته اند، تحت شعاع گرفتاری های شخصيشان قرار گرفته است.

 

ك: فكر نمی كنيد حضور آدم های آشنا و رويدادهايي كه خودتان در آن ها به نوعی حضور داشته ايد، رمان های شما را برای كسانی جذابتر می كند، كه درون اين قصه ها وجود و حضور داشته اند؟ برخی كسانی كه در سفر را خوانده اند، حتی بيشتر برايشان اين مسئله جالب است كه فلانی در فلان رويداد چه كسی است و …

 

م. ا: نه تصور نمی كنم. ممكن است در حال حاضر عده ای دنبال پيدا كردن «Who is who» ی اين كتاب باشند و شايد يافتن آن نوعی لذت اضافی هم برايشان به ارمغان داشته باشد. اين لذت، البته مفت چنگشان و نوش جانشان، اما از نظر ادبی راستش اين لذت نيست كه ماندگار است. ده سال ديگر يا پانزده سال ديگر، نسل بعدی كه اين كتاب را خواهد خواند، بسياری از اين آدم ها را نمی شناسد. بدون آنكه قصد خود بزرگ بينی داشته باشم (كه صادق هدايت به آن گنده گوزی می گفت) بايد بگويم كه مارسل پروست، نويسندۀ ممتاز فرانسوی، هم در زمان خودش با همين مسئله دست به گريبان بود. پروست آدمی بود كه در جوامع هنری و اجتماعی زمانش حضوری هميشگی داشت. در زمان پروست هم بسياری از تصاوير آدم های واقعی محافل و مجالس آن زمان را منطبق بر شخصيت های رمان های او می دانستند و در بارۀ اينكه فلانی عكسش بد افتاده است و بهمانی خوب، حرف و سخن بسيار می زدند. كار به غرغرهای زير لبی و گله در مجامع خصوصی و انتقادهای بی پايه در گوشی هم رسيد. روزی ژان كوكتو، كه لابد برايتان اسمی آشناست، به عده ای از اين «ناراضيان» می گويد: «انتظار داشتيد پروست از شما اجازه بگيرد بعد تصويرتان را رسم كند؟ مگر مترلينگ كه راجع به موريانه ها و مورچه ها نوشت از آنها كسب تكليف كرد؟! ..به هر تقدير الان هيچ كس مدل آن تصوير ها و شخصيت ها را به ياد ندارد اما كتاب های پروست همچنان ماندنی است.

يكی از دوستان بعد از انتشار كتاب تلفنی به من گفت: خيلی لذت بردم، به ويژه اينكه خيلی از آدم ها را شناختم

 اما برايت بگويم پسر خاله ای دارم در يكی از كشورهای شمال اروپا كه اصلاً در ماجراهای چندين سال اخير نبوده و درگوشه ای دور از همه زندگی می كرده كيفی كه او از رمان برده بود بسيار بيشتر از من بود، چون من همۀ حواسم متوجه اين بود كه ببينم كی كی است و او همۀ حواسش متوجه جوهر هنری كار بود …

 

ك: به ويژه اينكه شوخ طبعی و طنزی كه خمير مايه داستانتان قرار داده ايد، از تلخی ماجراها می كاهد

در بسياری از صحنه های رمان از تراژدی به كمدی و از كمدی به تراژدی رفت و آمد می كنيد. آن ها كه شما را از نزديك می شناسند می گويند طنز و شوخی در شخصيت شما هم وجود دارد.

 

م. ا: خيال می كنم درست می  گويند. يكی از وجوه عمدۀ اختلاف من با آخوند اين است كه طنز برای من آب حيات است و برای او زهر هلاهل! من شخصاً بدون طنز نمی توانم زندگی كنم و اعتقادم هميشه اين بوده كه حتی در بزرگترين تراژدی های دنيا و غم انگيزترين آن ها هم می توان رگه هايي از طنز ديد. به ضرب طنز من توانستم بسياری از ماجراهای تلخ و آزار دهنده ای را كه دوباره زنده كردنشان برای خودم سخت بود، به روی كاغذ بياورم. تلخی اين نوع ماجراها را راستی فقط به يمن شيرينی شوخی می توان قورت داد. اعتقاد ديگرم اين است كه خط تقسيم ميان تراژدی و كمدی خط بسيار نازكی است ونويسندۀ چيره دست كسی است كه بتواند از اين خط به آسانی عبور كند – به قول شما از تراژدی به كمدی و از كمدی به تراژدی … اگر شما متوجه عبور نرم و نمور من از يكی به ديگری شده ايد لابد من در كارم موفق بوده ام. طنز تصنعی، مقصودم طنز از پيش پرداخته است، كه به سطح «جوك»های مهمانی های دوستانه تنزل می كند، چندان باب طبع من نيست. اگر اين تضاد را بر من ببخشايند می گويم كه من طنز را به جد می گيرم!

 

ك: آنقدر جدی كه مثلاً رژيمی چون جمهوری اسلامی را هم با آن همراه سازيد؟

 

م. ا: مقصودتان را از همراه نمی فهمم. اما مسخره بودن اين رژيم را اگر كسی نبيند بايد در اولين فرصت به چشم پزشك مراجعه كند! در اينكه رژيم ملايي فاجعه ای است حرفی نيست. جمهوری اسلامی يكی از وحشتناكترين رژيم هايي است كه دنيا به خودش ديده است – نه فقط ما ايرانی ها و تاريخ ما – دنيا. اما خودمانيم وقتی شما در روزنامه های تهران می خوانيد، كه صادق خلخالی – جانور غريبی كه بايد در يك تيمارستان تحت نظر باشد – در مصاحبه اش كلمات انگليسی، در حد perhaps و may be می اندازد برای اظهار فضل و بعد اضافه می كند: «متوجه معنا شديد؟» يعنی عمق مطلب را دريافتيد؟! و يك آخوند ابله ديگر هم فرمايشات فيلسوفانۀ آن مجنون را به خورد خوانندگان می دهد، اگر مضحك بودنش را نبينيد، كارتان بايد خيلی خراب باشد. مسخره بودن خلخالی از جانی بودنش چيزی كم نمی كند، ولی در مسخره بودنش شك نكنيد. ممكن است باورنكنيد، اما من اولين بار كه خبر فتوای خمينی راجع به سلمان رشدی به گوشم خورد به نظرم يكی از كميك ترين حوادث روز آمد. باور كنيد خنده دار است كه يك آخوند بی سواد از آن سر دنيا يك نويسندۀ زبر دست را در اين سر دنيا برای نوشتن كتابی محكوم به مرگ كند. البته ابعاد فاجعه هم برای من روشن است. يا مثالی ديگر: من نمی توانم طنز تلخ اين حادثه را نديده بگيرم كه وقتی رفسنجانی به هندوستان دعوت می شود و رئيس جمهور هند به او می گويد: «سراسر فرهنگ هندوستان، رد پای فرهنگ ايرانی را بر خود دارد، فرهنگ هندی از زبان و شعر فارسی متأثر و بارور است، ما به اين شعر و نثر مديونيم»، رفسنجانی – كه قرار است نمايندۀ آن فرهنگ باشد – به عنوان پاسخ مناسب به اين همه لطف دست رئيس جمهور هند را می گيرد و او را برای شركت در سمينار نهج البلاغه می برد كه به زبان عربی است! درد اين مسئله كه از من پنهان نيست ولی مگر می شود طنزش را نديده نگرفت؟

 

ك: البته طنز سياه كه يادآور كاريكاتورهای هشدار دهنده و تلخ كامبيز درمبخش است كه زمانی در آيندگان ادبی چاپ می شد.

 

م. ا: رنگش به اختيار خودتان!

 

ك: برخی از كسانی كه كتاب در سفر را خوانده اند، ايراد می گيرند كه حالا زمان انتقاد و حتی شوخی كردن با كارهای آدم هايي كه در اپوزيسيون قرار داشته اند و يا دارند نيست، چون رژيم از آن ها سوء استفاده می كند.

 

م. ا: حرف ظاهر الصلاحی است، اما من می پرسم وقت نقد و بررسی كارهای اپوزيسيون چنين رژيمی چه زمانی است؟ سكوت تا كی؟ يكبار ملت ايران به چالۀ عظيمی افتاد به نام جمهوری اسلامی – كه هنوز گرفتارش است – فقط برای اينكه تصميم گرفت، «وحدت كلمه» داشته باشد. خمينی خواسته بود و ملت هم بدون آنكه فكر كند و از خودش بپرسد كه وحدت كلمه را در كجا بايد پيدا كند، دنباله رو شد. نتيجه را هم می بينيد كه چه به سرمان آمد. هيچ كس در آن زمان شم انتقادی اش را به كار نينداخت. البته در همان زمان هم من شروع كردم به پرسش های مكرر كه چرا؟ دنبال چه چيزی می رويد؟ اصلاً معنای جمهوری اسلامی چيست؟ وحدت كلمه؟! بسياری از روشنفكران در آن زمان افتادند به جان من كه الان وقت اين حرف ها نيست! ولی هيچ كس هم تقويمی برای زدن اين حرف ها معين نكرد.

حالا هم آنهايي كه می گويند الان وقتش نيست – در ضمن چه كسانی می گويند؟ آنهايي كه حتی يك روزشان را هم صرف براندازی اين رژيم نكرده اند؟ يا آنهايي كه ورودشان به دسته های اپوزيسيون برای باند بازی يا گذران زندگی در فرنگ بود؟ – گيريم هيچكدام اينها، گيريم كسانی می گويند حالا وقت آن نيست كه از كارنامۀ هفده سالۀ اپوزيسيون انتقاد شود كه حسن نيت هم دارند – پس لطفاً اين آقايان زمان مناسبش را تعيين بفرمايند! سال اول نه سال دوم نه سال سوم نه بعد از هفده سال هنوز هم نه؟…

 

ك: تكليف شما به عنوان نويسندۀ در سفر باكسانی كه در اين كتاب مورد انتقاد شديد قرار گرفته اند، يا دست انداخته شده اند، چيست؟

 

م.ا: تكليف من؟! مثل اينكه در كتاب روشن شده است! بپرسيد تكليف آقايان چيست! نويسنده اصولاً هيچ تكليفی ندارد مگر افزودن بر شيرينی و تيزی قلمش.

 

ك: يعنی آن ها كه خودشان را در اين داستان – حتی در مقابل آينۀ شما – می بينند، به شما اعتراض نكرده اند؟

 

م. ا: هنوز خير، ولی شب دراز است و قلندر بيدار… هر كس مختار است هر قضاوتی می خواهد بكند اما اگر كسی به شخصيتی در كتاب اعتراض دارد و می گويد: «من اصلاً اين شكلی نيستم»، جوابش فقط اين است كه «پس اين هم لابد تصوير تو نيست.» راستش بيشترشان توصيف بقيه را در كتاب دقيق می بينند ولی مال خودشان را احتمالاً مختصری مبالغه آميز! آن يكی دو نفری كه تا به حال تصويری را به ريش گرفته اند با كمال انصاف به من گفته اند كه از زاويه ای كه من آن ها را رسم كرده ام بی راه نرفته ام.

 

ك: برخی از شخصيت ها كه به نوعی هم در ماجراهايي مسئوليت داشته اند، در كتاب حضور دارند كه ديگر در ميان ما نيستند، از جمله شادروان بختيار… اگر دكتر بختيار زنده بود، باز هم كتاب را به همين صورت منتشر می كرديد؟

 

م. ا: صد در صد! البته با تغييراتی كه زنده بودن او ايجاب می كرد – از جمله اينكه كتاب به خاكسپاری او ختم نمی شد! يكی از تأسف های من اين است كه بختيار اين كتاب را نخواند، چون هم طنز گو بود و هم طنز شناس، به علاوه مخاطب اصلی من در اين كتاب بود. واقعاً متأسفم كه اين داستان را نخواند. اگر زنده بود، نيازی به مرثيه من هم نداشت – حالا هر قدر اين مرثيه پر تحسين – و طبعاً به دليل حذف مرثيه انتقادهايي كه از خود او شده است نمايان تر می شد.

 

ك: با توجه به مسائلی كه گفتيد پس فصل خاكسپاری «خان» بعداً به كتاب اضافه شده؟

م. ا: بعد از چه؟ طبعاً آن فصل بعد از آنكه رسولان جمهوری اسلامی شاپور بختيار را كشتند نوشته شده است. من گفتم اگر او نمی مرد، طبيعتاً چنين فصلی نوشته نمی شد. ساختمان رمان در سفر، (بر خلاف كتاب در حضر كه روز به روز جلو می رود وخط مستقيمی را ترسيم می كند) با عقب وجلو رفتن در زمان دايره ای می كشد. شكلی كه از قبل در نظر گرفته بودم اين بود كه از يك خاكسپاری آغاز كنم و به يك خاكسپاری ديگر پايان بدهم. تصادفاً «خان» را كشتند.

 

ك: می توانست خاكسپاری مربوط به كس ديگری باشد؟ چه كسی؟

 

م.ا: خاكسپاری آريانا مثلاً. يا تبعيدی ديگری  به هر حال با شكلی كه من برای اين رمان انتخاب كرده ام، چارچوب زمانی كاملاً انعطاف پذير است. خيلی وقت ها با «فلاش بك» به حوادث برمی گردم و بعضی اوقات با زمان به جلو می روم. به اين ترتيب آزاديم را در رفت و آمد در زمان حفظ كرده ام.

 

ك: روحيه طنز و شوخی كه گفتيد داريد با اين خاكسپاری ها نمی خواند. خاكسپاری امری غم انگيز و سياه است. اينطورنيست؟

 

م. ا: طنز را گويا ديگران هم می گويند كه دارم. به هر روی طنزی تواناست كه وقتی از يك حادثۀ تلخ و يا به گفته شما سياه و غم انگيز صحبت می شود، بتواند خود را بنماياند. اتفاقاً فصل مربوط به خاكسپاری تاجی را من در در دو جا خواندم: يكبار در مجمع بنياد زنان در دانشگاه «هاروارد» و يكبار هم در جلسۀ كتابخوانی پاريس در «خانۀ نويسندگان» و هر دو بار خنده و بغض را با هم در چهرۀ حاضران مشاهده كردم. اين فصل هم ناراحت كننده است و هم خنده دار… خنده دار است وقتی تمام هم و غم آقای منوچهری در آن فضا وموقعيت صرف پيدا كردن شعری می شود كه «چو رفتی رفتی» داشته باشد. خود راوی داستان تلاش می كند كه طنزرا به ذهنش راه دهد تا غم از دست دادن تاجی را فراموش كند. در پی آن است كه شوخی «غضنفر» تاجی را در ذهنش زنده كند.

 

ك: جوهر كتاب هم به يك معنی درفصل نخست آن جريان دارد.

 

م.ا: بله، اين فصل كليد گشايش در اصلی است: يعنی نويسنده می خواهد بگويد كل ماجرای تبعيد و آوارگی، شوخی گفته شده ای است كه نيمه كاره بر ذهن نشسته است و امكان كامل كردنش هم نيست چون گويندۀ آن مرده و رفته است.

 

ك: اگر بخواهيد توصيفی از كتاب درسفر بكنيد، چگونه توصيفی است؟

 

م.ا: نمی دانم. شايد در سفر نخستين كتاب ادبی انتقادی در بارۀ رفتار كل ايرانيان در شرايط خاص و سخت كنونی باشد. توصيفش نمی توانم بكنم، فقط اميدوارم از آزمايش زمان سربلند بيرون بيايد و برای نسل های آينده بماند. دلم می خواهد سوای جنبۀ انتقادی تندش كتابی باشد كه خوانندگان را بخنداند – اين همه كه غصه خورديم دلمان گرفت. و البته دلم می خواهد كتابی باشد كه خواننده را به فكر وادارد.

 

ك: كتابی در بارۀ رفتار ايرانيان فكر می كنيد برای غريبه ها هم جالب توجه باشد؟ فكر كرده ايد به زبان های ديگری هم ترجمه كنيد؟

 

م. ا: برای ترجمه اش ديگران بايد فكر كنند نه من. ولی دليلی ندارد برای غير ايرانيان كمتر جالب باشد. به هر حال كتاب در حضر به زبان انگليسی ترجمه شده چند تا غريبه هم به قول شما (فرانسوی و انگليسی) آن را خوانده اند. تأثيری كه روی آنها داشته بی شك ازتأثيرش بر ايرانی ها كمتر نبوده است – خودشان اينطور گفته اند – ايرانی ها، يعنی آن نسلی كه كتاب مرا خوانده است به هر حال با وقايع آشناست. غريبه ها كه شاهد رويدادهای سال های اخير كشور ما نبودند احتمالاً به قصد شناختن ماجرا هم كتاب را دنبال كردند.

يك فرانسوی، كه منتقد ادبی شناخته شده ای نيز هست،پير پشه، به من گفت: وقتی كتاب را خواندم برايم پرسش هايي در بارۀ ارزش هايي به وجود آمد كه تا كنون بی چون و چرا پذيرفته بودم. وقتی به شوخی به او گفتم نمی خواهم بگويي كه پا جای پای بزرگانی چون ويكتور هوگو گذاشته ام كه انقلاب فرانسه را به صورت رمان ثبت و ضبط كردند، حرفی زد كه نقل آن شايد حمل بر خود ستايي من بشود. بشود، حرفی است كه برای من خوشايند است و گناهش هم به گردن آن منتقد فرانسوی است! گفت: كاری كه تو كردی عمده تر از كار ويكتور هوگو بود، دليلش هم اين است كه ويكتور هوگو بعد از گذشت سال ها به مسئلۀ انقلاب پرداخت، اما تو در زمانی كه ماجرا هنوز داغ داغ بود به آن پرداختی. آدم وقتی در بطن يك ماجرا قدرت قضاوت داشته باشد آدمی استثنايي است و احاطه اش به مطلب تحسين انگيز است.

 

ك: خيلی ها هم هستند كه گفتند اين روايت انقلاب از نگاه طبقه ای بوده كه به آن تعلق داشتيد؟

(می خندد)

م. ا: لابد مقصود از ديد طبقۀ تی تيش مامانی است! راستش نمی دانستم بايد از ديد طبقۀ كس ديگری ببينم و بنويسم! من از طبقه ای كه در آن به دنيا آمده ام نه شرمنده ام و نه به آن مفتخر. نه از آن دفاع خاصی می كنم نه حاضرم حملۀ نامعقولی را به آن بپذيرم. آنچه مسلم است، طبيعی است كه من هم از موضع خودم حرف بزنم. يك وقتی به يكنفر گفتم همۀ مسائل را مگر بايد از ديد دختر رختشور توصيف كرد؟ اگر اينطور است نوشتنش بر عهدۀ نويسندگان «متعهد و مسؤل» كه احتمالاً تمام دردهای آن دختر را هم نمی فهمند. من غالباً از محيط و فضا و طبقه ای حرف می زنم كه دست كم می شناسم، و اگر نشناسم لا اقل در باره اش به اندازۀ كافی مطالعه می كنم كه دچار اشتباهات لپی نشوم! اما در مورد در حضر حرف حقيقتاً از بن بی معناست و در نتيجه غير منصفانه، نه اينكه به من بر خورده باشد – ابداً – من هيچ وقت منكر طبقه ام نشده ام، منكر عقايدم نشده ام، ادای هيچ چيز و هيچ كس را هم در نياورده ام، هيچ «ايسمی» را هم يدك نكشيده ام، خودم را در چارچوب هيچ ايدئولوژی محدود نكرده ام، حرف هايم را چون نويسنده ای آزاد و مستقل زده ام. از اين بابت هم بی نهايت سربلندم.

 

ك: يكی از ويژگی های رمان در سفر ارزش روانی زبان آن است. چقدر به ارزش های ادبی زبان در رمان و داستان اعتقاد داريد؟

 

م. ا: بی نهايت  ابزار اوليه نوشتن دانستن و تسلط بر زبان است. برای من زبان عمده ترين وسيلۀ كار است. گاه آنقدر برای ساده نوشتن زحمت می كشم كه خواننده تصور می كند آسان ساده نوشته ام – ولی ساده نويسی چه درد سری دارد!

 

ك: به نظر می رسد هر كتابتان از كتاب ديگر زبانی صيقل خورده تر دارد، آيا سرمشقی برای كار داريد؟

 

م. ا: از نظر فارسی نويسی خودم را شاگرد مكتب سعدی و قائم مقام فراهانی می دانم . يعنی شاگرد استادان بی همتای ساده نويسی. شوخی نيست، ما هنوز كه هنوز است اصطلاحات سعدی را به كار می بريم، بعد از چندين و چند قرن، اين اصطلاحات و واژه ها برای هر فارسی زبان حتی كم سوادی هم قابل فهم است. خوشحالم كه شما به مسئلۀ زبان در رمان توجه كرده ايد! طبيعی است كه زبان هر كتاب از قبلی هم صيقل خورده تر باشد. هر كس چون من به موسيقی كلام و زبان بسته باشد به دنبال يافتن ضرب و آهنگ موزون تر و لطيف تر می رود.

 

ك: چيز ديگری كه توجه مرا به ويژه در رمان اخيرتان جلب كرد، دلواپسی نويسنده برای وطنش بود. با همۀ اين ها، دلواپسی را نشان می دهيد ولی برای رفع آن نتيجه ای نمی گيريد، راهی نشان نمی دهيد.

 

م. ا: بسيار حرف درستی است. نتيجه گيری و راه نشان دادن كار نويسندگانی است كه به جای اديبانه نوشتن، شعار می دهند. من شعار نمی دهم. وصف می كنم. نتيجه را هم خود خواننده بايد بگيرد. كتاب ادبی كارش اين نيست كه نسخه بنويسد و راه حل نشان بدهد.

 

ك: چند سال پيش در سانفرانسيسكو در جلسۀ مطبوعاتی «اوريانا فالاچی» كه به مناسبت كتاب «انشاءالله» ترتيب داده شده بود، شركت داشتم. در ميان پرسش های گوناگون پرسيدم: چرا سيگار می كشی؟ – چون سيگار از دستش نمی افتاد – لبخندی زد و گفت: اين دقيق ترين سؤالی بود كه امروز از من شد!

 

م.ا: اگر می خواهيد اين سؤال را از من هم بكنيد بعيد نيست من هم جواب خانم فالاچی را به شما بدهم.

 

ك: نه! گفتۀ «مايكل بيرد» استاد ادبيات تطبيقی در امريكا را به خاطر می آورم كه شما را با «جو مانته نا» مقايسه كرده، ورزشكاری با شهرتی افسانه ای  او را می شناسيد؟

 

م. ا: كدام را؟ مايكل بيرد را می شناسم، جو مانته نا را نمی شناسم. دوستان من هم از دومی به عنوان يك ورزشكار افسانه ای حرف می زنند و شخصيتی كه به تاريخ امريكا پيوسته. يك همچه مقايسه ای حد اعلای لطف به من نويسنده است.

 

ك: اصلاً با ورزش ميانه ای داريد؟ يا داشتيد؟

 

م. ا: در دورۀ جوانی بسيار علاقه داشتم، بسكتبال و پينك و پونك بازی می كردم. سواری می كردم. شناگر خوبی بودم. حتی تا دوازده سالگی دخترم با او مسابقه می دادم و از او می بردم!

 

ك: در مقام يك نويسندۀ تبعيدی چه داريد بگوييد؟ آغاز و پايان كتاب در سفر با نام ايران همراه است. در پيشگفتار می نويسيد كه: «هر نو بهار دور از وطنی كه در دلم جا دارد …» در پيگفتار هم آمده است: «…آنجا به من تعلق دارد، به من كه نه ادعای مسلمانی دارم نه بضاعت مستضعفی، به من كه ايرانيم.» اين روايت ديگری از يك نويسندۀ تبعيدی دوران ما نيست؟

 

م. ا: نمی دانم مقصود از روايت ديگر چيست؟ من به هر حال نويسنده ای تبعيدی هستم. تبعيدی ناخواسته، ولی در تبعيد بودنش شكی نيست. در سفر، البته و صد البته روايت يك نويسندۀ تبعيدی است. شرايطی كه در وطن او به وجود آمده امكان نفس كشيدن را از او گرفته است. بنابراين از حضر بريده و به سفر آمده است. تعجبی هم ندارد كه يك نويسندۀ تبعيدی، آغاز و پايان كتابش با ياد وطنش همراه باشد.

 

ك: اصلاً چرا اين وطن را، ايران را دوست داريد؟ البته اين پرسشی است جاودانه. روزگاری اين پرسش پاسخش بديهی بود، امروز عشق به ميهن معصوميت نامريي اش را از دست داده و مثل تيغۀ خاری به جان همۀ ما فرو رفته و لحظه ای دست از ما بر نمی دارد. باز هم می پرسم چرا ايران را دوست داريد؟

 

م. ا: بله پرسشی است جاودانه. فكر می كنم خودتان آن را قشنگ بيان كرديد. در دوره ای كه آدم در وطنش زندگی می كند دوست داشتن وطن طبيعی است، همانطور كه آدم نفس می كشد وطنش را هم دوست دارد. حتی زمانی كه از شرايط و اوضاع عصبانی است، اما عشق به وطن هيچ وقت مورد سؤال قرار نمی گيرد. وقتی قرار می گيرد كه اين وطن را از آدم می گيرند. اين وطن را از من گرفته اند. الان عشقی كه به وطنم دارم ممكن است، همان طور كه شما گفتيد، معصوميت اوليه اش را از دست داده باشد ولی بُعد ديگری به آن اضافه شده است: و آن خشم است. خشم از اينكه از چه رو و به چه حق چيزی را كه به من تعلق داشته است از من گرفته اند. اين را هرگز نمی توانم به دزدان ببخشم. من بر خاكی به دنيا آمده ام كه به هزار و يك دليل مال من است. ولی يك عده پيدا شده اند، چنگ روی آن انداخته اند و به من می گويند ديگر اينجا مال تو نيست. اين است كه مرا به خشم می آورد. می خواهم در هر حرفی كه می زنم ثابت كنم كه آنجا هنوز و برای هميشه مال من است. به همين دليل از آن حرف می زنم. قطعاً اگر ملك من هنوز ملك من بود، اين طور از آن حرف نمی زدم.

من داستان هايم را به فارسی می نويسم، می توانستم به زبان های ديگر بنويسم، ولی زبان فارسی مرا به فرهنگ آن سرزمين وصل می كند. بند نافی كه از آن فرهنگ به من غذا می رساند زبان فارسی است. زبان فارسی در تاريخ ايران نقش بسيار عمده ای بازی كرده و ما را از بسياری خطرات نجات داده است. باز به عنوان نويسنده من وظيفۀ خود می دانم كه تا آخرين روزی كه نفس می كشم داستان هايم را به زبان فارسی بنويسم. كار تحقيقی به زبان های ديگر زياد كرده ام و می كنم. ولی داستان های من چون از بطن فرهنگی كه باآن بزرگ شده ام برمی خيزد، فقط در قالب كلمات فارسی می گنجد.

 

ك: رمان شما از ويژگی هم برخوردار است، بر خلاف رمان هايي كه اين روزها زنان نويسندۀ ايرانی می نويسند، و زنان چهرۀ اصلی هستند، شما تعصبی برای اين كار نشان نداده ايد. آيا به اين دليل بوده كه زنان كمتر در متن رويدادهای خارج اين سال ها حضور آشكار داشته اند؟

 

م. ا: من زن متشخص و سرافراز و سربلند وقتی می بينم بی نهايت برايم شادی آور است، خيلی احساس غرور می كنم. من به زن بودن خودم هم خيلی مغرورم. ولی اين حرف شما درست است، هيچ كدام از اينها تعصبی برای من به وجود نمی آورد. تعصب در هر كاری مرا آزار می دهد. حرف دوم شما هم درست است، متأسفانه يا خوشبختانه در مسائل سياسی زنها كمتر نقش و حضور داشته اند. اما يك چيز را بايد بگويم و اين حرف را هم بدون كمترين تعصبی می زنم: زنان ايرانی، بعد از انقلاب، همان تشخصی را كه گفتم كه موجب مباهات من می شود از خودشان بسيار نشان داده اند. از اين بابت احترام مرا نسبت به خودشان بسيار برانگيخته اند. همۀ اين حرف ها به كنار، زيباترين تصويرهای اين دوكتاب من هم از چند زن است: مريم و انيس و… در رمان در حضر تاجی و خاتون و… در رمان در سفر.

 

ك: حالا بعد از اين همه پست و بلندها – چون رمان شما برهه ای از تاريخ روشنفكری را هم ارائه داده – آيا ما باختيم؟

 

م. ا: به هيچ وجه نباخته ايم. هنوز نفس می كشيم، كار می كنيم، انتقاد می كنيم، وكتاب می نويسيم. همۀ اين حرف ها برای اين است كه تكانی به خودمان بدهيم. به هيچ وجه باخت را نمی پذيرم.

 

 

٭ مصاحبه با كيهان به مناسبت انتشار در سفر 20 ارديبهشت 1375 / 9 مه 1996