بستن

شهرزادی روايتگر شکست؛ کلياتی درباره مهشيد اميرشاهی

سيروس علی نژاد

اميرشاهی:” غم غربت من لحظه به لحظه به جنون نزديک می شود.”زمان

ی نه چندان دراز پيش از اين مهدی اخوان ثالث شکست مبارزات جمعی و ملی را در شعر “زمستان” می ريخت يا در پاره ای شعرهای ” از اين اوستا”.

اکنون پنجاه سال پس از ناليدن از آن حديث ها، مهشيد امير شاهی شکست ديگری را در قالب رمان های سياسی اش می ريزد. با اين تفاوت که وقتی اخوان از شکست می گفت کمتر کسی در برحق بودن مبارزه ای که به شکست انجاميد، شک داشت و اکنون (25 سال پس از انقلاب) کمتر کسی حتی از خيل مبارزان و شرکت کنندگان در مبارزه، در حقانيت مبارزه ای که به پيروزی رسيد، بی شک و ترديد می نگرد.

تفاوت ديگر اين است که در مورد آن شعرها، سراينده با اصل ماجرا همداستان بود و در مورد اين رمانها، نويسنده با اصل ماجرا ناهمداستان. اما اين تفاوتی در اصل قضيه نمی دهد جز آنکه هر دو نوع کار را زهر آلودتر می کند.

چنين است که دنيای مهشيد اميرشاهی در دوپاره در حضر و در سفر دنيای پر درد و زهر آلودی است که مخاطب نيز به هنگام خواندن با آن درگير می شود و حس می کند هيچ چيز ترسناک تر و زهر آگين تر از زيستن دوباره تاريخ يا بخش هائی از آن نيست.

از اين دوپاره، در حضر حکايت انقلاب است و در سفر حکايت پس از انقلاب. در داستان انقلاب، راوی که همچون نويسنده از ابتدا با انقلاب مخالف است ( نويسنده تا مرحله ای از انقلاب که به روی کار آمدن شاپور بختيار انجاميد با آن موافق بود)، حوادث انقلاب و بسيار چيزهای باور نکردنی را که پيش چشم همه اتفاق افتاده است، بار ديگر زنده می کند.

  اما در اين دوباره ساز

ی چنان دست و مهارتی به کار می گيرد که گويی فيلمی را که بازيگرانش اکثريت مردم به ويژه روشنفکران بوده اند، بار ديگر و اين بار برای آنکه بدانند چه کرده اند، به تماشا می گذارد. تماشای دوباره تماشای زشتی ها و پلشتی هاست بی کمترين نشانی از زيبايی. زشتی ها عمداً بزرگنمايی شده و زيبايی ها – از جمله آن يکدلی بی مانند و يکپارچگی پرشور، همه فراموش مانده است. البته امروز ديدن اين گونه پر بيراه نيست اما در اينکه همه آن حرکات و سکنات در زمان خود آلوده به تزوير بوده و هيچ از زيبايی نشان نداشته هم جای ترديد است.

اما اين داوری ها اگر در عرصه سياست مهم باشد، در وادی ادبيات و بخصوص در اينجا که قصد نقد کتاب نيست، اهميتی ندارد. آنچه اينجا اهميت دارد، نگاه نويسنده به موضوع انقلاب است که توانسته آن را چنان داستانی کند که با وجود هر ناهمداستانی باور پذير شود، همدلی بر انگيزد و جذابيت بيابد. جذابيت، نه فقط از اين جهت که همگان به سرنوشت خود علاقه مندند و به گذشته خود می انديشند، پس درباره خود می خوانند؛ بل از اين جهت که او توانسته است همه آنچه را که با نتايج تلخ بر ما گذشته و به قاعده باز گفتنش ملال آور و تکراری خواهد بود، چنان باز گويد که در کمتر فصلی از آن فراموش کند که داستان می نويسد. حاصل کار داستانی خواندنی در آمده است و اين کافی است.

راوی هر چه در حضر فريادش از دست همگنان و هموطنان و روشنفکران به آسمان است، در سفر اين فريادهای اعتراض، به مويه های غريبانه بدل می شود.

  راو

ی در نيمه اول کتاب، برخی از آدم های در حضر را دوباره می يابد، به پشت سر خود و به خاطراتش می نگرد، آدم های در حضر را بار ديگر نظاره می نشيند و در می يابد که از آن اهن و تلپ ها خبری نيست، همه به حقارت های روزمره دچار شده اند. شليک قهقهه ها را سر می دهد و آدم و عالم را به خندستانی می گيرد. در اين خندستانی، تلخی از شيرينی افزون تر است اما چه چاره؟ ديگر قصد هشيار کردن نيست. ديگر اميدی به نجات نيست، تنها می توان به اوضاع و بر حال خود و ديگران خنديد.

با وجود اين در نيمه دوم کتاب، که مدتی از خنديدن سپری شده است واقعيت بار ديگر خود را تحميل می کند، قضايا باز تلخ می شود و از خندستانی به زهر خند می گرايد.

اما اين دنيای خراب و زهر آلود رمان های سياسی، در چهار پاره ماداران و دختران که يک رمان اجتماعی به حساب می آيد، چنان شيرين و قابل زندگی می شود که خواننده دلش برای همه خاله ها و عمه ها و آدم های مهشيد اميرشاهی – که او را به ياد کس و کار خودش می اندازد، تنگ می شود و می خواهد مدت های دراز در بين آنها، از عباس خان و اميرخان گرفته تا دده قدم خير و شهربانو و مش باقر و ملوک و ديگران پرسه بزند، وول بخورد، به غيبت بنشيند و بداند چه حس و حالی دارند و و در چه کارند.

هر چه دنيای رمان های سياسی نفرت انگيز و گريزاننده است، دنيای مادران و دختران دلچسب و جذاب و دوست داشتنی و جای زيستن است. دنيای رمان های سياسی دنيای خود ما و دنيای مادران و دختران، دنيای آدم های دو سه نسل پيش از ماست.

بدين سان نويسنده بی آنکه خود بخواهد يا بگويد زندگی گذشتگان و نسل های پيشين را خواستنی تر و دوست داشتنی تر می يابد. علاوه براين، فاصله گرفتن از حوادث به ياری او می آيد تا بی طرفانه تر به حوادث نظر و آن را برای خوانندگانش ترسيم کند.

  هزار بيشه

، اثر ديگر امير شاهی، زبان ديگر همان دنيای تلخ در حضر و در سفر در دنيای واقعی است. اگر آن دو، زبان داستانی داشتند اين يک زبان صريح مقاله و سخنرانی دارد برای اينکه مجموعه مقالات و سخنرانی های اوست.

لطف اين مجموعه که نخستين مقاله اش همان مقاله معروف ” کسی نيست که از بختيار دفاع کند؟ ” است، آن است که هر آنچه را به رمز و تمثيل و پوشيده در داستان های او می خوانيم، در اينجا به عيان می بينيم.

اساساً در مورد اميرشاهی ما با نويسنده ای رو به روييم که تکليف ما با او روشن است چون او تکليف خود را پيشاپيش با ديگران روشن کرده است.

او هيچ نسبتی با قماشی ندارد که درباره آنها گفته اند “مسلمانش به زمزم شويد و هندو بسوزاند”. در اين گفته ها و نوشته ها، او به آشکارترين زبانی مخالفت خود را با حکومت اسلامی اعلام می کند. از دستاوردهای انقلاب مشروطه، که به نوشته او انقلابی تجددگرا بود، در برابر انقلاب اسلامی که به عقيده او همان مشروعه مورد نظر روحانيون عصر مشروطه و انقلاب قهقرايی است، به دفاع بر می خيزد. از دستاوردهای زنان در دوره محمد رضاشاه – از جمله حق طلاق و حق رای دفاع می کند و … به هر حال هر کس حتی اگر مخالف او باشد می داند با کی طرف است و حرف حسابش چيست.

حتی برای مبهم نگذاشتن قضايا در رمان هايش، پيشگفتار و پيگفتاری بر آنها نوشته که در آنها حرف خود را صريح و بی پرده با خواننده در ميان می نهد. هر چند زبان اين مقدمه و موخره ها ديگر زبان حريف هماورد نيست، حتی زبان طنز هم نيست، زبانی است از غم غربت سنگين شده و از اندوه دورماندگی، خستگی و آوارگی، مالامال.

در سفر با اين شعر شفيعی کدکنی آغاز می شود:
ای کاش…
ای کاش آدمی وطنش را
همچون بنفشه ها
( در جعبه های خاک )
يک روز می توانست
همراه خويشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران، در آفتاب پاک.

و در پيگفتار همين کتاب می نويسد:” غم غربت من لحظه به لحظه به جنون نزديک می شود.” همين يک جمله برای درک آنکه چقدر درد وطن دارد، کافی است. موضوع هر دو کتاب در حضر و در سفر در نهايت همين وطن است. وطن و آدم هايش.

  در

در حضر که حکايت انقلاب است از رفتار هموطنان خشمگين است و حرکاتشان را باور نمی کند. ” من اين مردم را نمی شناسم – مردمی که در چشمهايشان به جای حيای آشنا، بی شرمی بيگانه جا دارد. زبانشان را نمی فهمم – زبانی که در عوض سخن شيرين، بار تلخ شعار گرفته است. … اين مردمی که دستشان چنگ است و دلشان از سنگ، با من نيستند. من اين مردمان را نمی شناسم، زبانشان را نمی دانم.”

اما در در سفر اين خشم، آرام می گيرد و به شکل اندوه دورماندگی بروز می کند. از زبان راوی داستان می نويسد: ” وقتی به خانه ی خواهر دوستم می رفتم تمام فواره ها، بولوارها، رودها، درياچه ها، کاخ ها، ميدان ها و کليساهای اين شهر در پشت پرده ی سياه بی وطنی من پنهان بود.”

درباره مهشيد اميرشاهی و آثارش، بسياری چيزها بايد گفت که در اين مختصر نمی گنجد اما تأکيد بر دو نکته از اين آثار ناگزير است. اول معماری و ديگر زبان آثار.

شايد او از معدود نويسنده های ايرانی است که فصل های رمانش را آنقدر کوتاه می گيرد که حوصله خواننده را سر نبرد. کتاب آسان به پايان می رسد و فرصت دوباره خواندن می دهد. تا وقتی در رمان ها سير می کنيم، دريافت ما از معماری اثر درک هنری آن است ولی چون به هزار بيشه می رسيم معلوم می شود به غير از ساخت هنری، اساساً او پند نياکان را به گوش بسته و کم گويی و گزيده گويی را برگزيده است. از دراز نفسی و پرگويی می گريزد.

زبان آثارش هم زبان پرحلاوتی است که زبان جمال زاده را در فارسی شکر است بار ديگر زنده کرده است.

  شايد بتوان گفت هيچ ي

ک از نويسندگان بعد از جمال زاده، جز يکی دو نفر، کسی اينهمه به زير و بم زبان توجه نکرده و با آن کار نکرده است.

مهشيد امير شاهی در نوشته های ادبی خود کلمات را صيقل می زند و به جواهر تراشی مشغول می شود. اما در عين حال طبيعت نثر را که همه فهم بودن و عادی بودن آن است نگه می دارد.

اميرشاهی اکنون بيست و پنج سالی می شود که در خارج از کشور زندگی می کند. هر نويسنده ای در اين دوره نسبتا دراز زبانش تغييراتی می پذيرد – ادبيات مهاجرت حاصل همين دگرگونی است- اما درباره او شايد بتوان گفت در دوره دوری از وطن، رابطه اش با زبان مادری صميمانه تر شده، تا آنجا که زبان مادری جای مادر را گرفته است.

اين زبان به ويژه در داستان هايش که شتابزدگی مقالات را ندارد، می درخشد. در داستانها و بخصوص در مادران و دختران زبان فارسی را چنان رهوار به کار می گيرد و به زوايای آن چنگ می اندازد که آدم فارسی زبان حس می کند در برابر او فارسی نمی داند.

يکی از ويژگی های اين زبان حريف و مسلط، ديالوگ هايی است که به لهجه های محلی می نويسد. لهجه قزوينی در اين ميان جای خاصی دارد و اين به دليل آن است که او گرچه متولد کرمانشاه و بزرگ شده تهران، اما در واقع قزوينی است. اجدادش قزوينی بوده اند و او نيز خودش را از آن شهر می داند و به همين جهت پاره هايی را که به سبک و سياق چرند و پرند دهخدا می نويسد ” دخت دخو” امضا می کند.

گويا طنزی را هم که گاه زمينه ( تمپلات ) نوشته ها و داستان ها است و گاه اين نوشته ها در آن غوطه ورند، از عبيد زاکانی و علی اکبر دهخدا به ارث برده باشد.

و نکته آخر آنکه اگرچه بسياری از نويسندگان بزرگ، برجسته ترين کارهای خود را پيش از پنجاه سالگی نوشته اند اما کارنامه مهشيد امير شاهی نشان می دهد که تازه ترين اثرش، مادران و دختران، که قاعدتاً بايد پس از پنجاه سالگی نوشته شده باشد، از هر حيث، چه به لحاظ زبانی و چه به لحاظ داستانی قوی تر و پخته تر از کارهای ديگر اوست و می توان اميدوار بود که از اين پس کارهای بهتری هم از او ببينيم.