بستن

سرنوشتی كه رژیم جمهوری اسلامی برای غلامرضا رقم زده است

آیا می توان در نظامی غیر عادل فردی عادل ماند؟ خیر! پرسش و پاسخ هر دو از افلاطون است و مورد مثالش سقراط، كه با همۀ فضائل شخصی در نظام عاری از عدالت آتن وادار به نوشیدن جام شوكران می شود. با چنین نظامی چه می توان كرد؟ یا ناگزیر می بایست تركش گفت و یا كمر به تغییرش بست. دردهای جمعی در یك جامعه هرگز درمانی فردی بر نمی دارد.

 

مصائب حكومت آخوندی را فقط مخالفان این رژیم درك نمی كنند، چون مظالمش دامنگیر همۀ ایرانیان است. سوای آن یك مشت ملا و پا منبری كه ایران را میان خود تقسیم كرده اند، دیگران – حتی آنها كه با شرایط كنار آمده اند و میان آن گنداب در لانه و حفر ه ای پناه گرفته اند و در لاك خویش زندگی می كنند و گمان دارند كه با این ترفند از ستمی كه بر دیگران می رود گریخته اند – نیز از بلایای این نظام در امان نیستند. جمهوری اسلامی تا جایی كه می تواند شیرۀ جان تك تك ایرانیان را، از هر فرقه و قبیله ای كه باشند، می مكد و پوست و استخوانشان را چون تفاله به بیرون تف می كند.

 

من بیش از همیشه پس از آشنایی با غلامرضا به این نتیجه رسیده ام. غلامرضا را من از طریق دوست فرانسویم، دكتر مارتین شناختم. حدود یكسال پیش به من تلفن كرد و گفت، «یكی از هموطن های تو این طرف هاست كه هر وقت سر حال آمد خبرت می كنم تا پای حرفش بنشینی.» این فرصت هفتۀ پیش دست داد.

 

محتمل است و احتمالاً برحق، كه ما با كسی كه در مكتب مغزشوی جمهوری اسلامی بزرگ شده است و مدتی دانسته یا ندانسته در خدمت آن نظام بوده است كمترین احساس همدلی نداشته باشیم. دلمشغولی چنین آدمی نمی تواند دلمشغولی ما باشد – ولی بد نیست  كه لحظه ای بر جای غلامرضا بنشینیم تا ببینیم چه اندازه خود وی در افتادن به وضع كنونی مسئول بوده است و یا تا چه حد در برگزیدن روال زندگی حق انتخاب داشته است؛ تا بدانیم اوست كه سرنوشت خویش را این گونه رقم زده است یا جمهوری اسلامی كه میلیون ها غلامرضای نوعی را به چشم بردگان و بندگانی بی ارزش می نگرد.

 

قصدم از بازگو كردن شرح حال غلامرضا به هیچ روی به رقت آوردن نیست، بلكه به فكر واداشتن است – پس ماجرا را گزارش گونه نقل می كنم، بدون كمترین بزك ادبی.

 

غلامرضا مایه ای از هوش و استعداد دارد كه هیچگاه مجال تربیت درست نیافته است. هم طنز سرش می شود، هم با كتاب میانه دارد، و هم دلش می خواهد بداند و بیاموزد. از زور پسی گاه دروغ می گوید و گاهی هم قمپز در می كند ولی در مجموع قابلیت هایی از خود نشان می دهد كه برای داشتن یك زندگی معقول و متعارف در اكثر نقاط جهان كافی است. اما زندگی غلامرضا نه معقول بوده است و نه متعارف – و من شخصاً تنها دلیلی كه برای نابسامانی های او یافته ام این است كه تبعۀ جمهوری اسلامی زاده شده است.

 

غلامرضا در آغاز انقلاب اسلامی ١٠ ساله است. در خانواده ای مذهبی- خرافی بار آمده است. چون هزاران ایرانی دیگر دیدن عكس خمینی در ماه و موی ریشش در قرآن به نظرش قابل قبول می آید. خودش می گوید: «خمینی رو دوست داشتم. همۀ دور و وریام می گفتن منم می گفتم ببین چه گردن كلفته! مگه شوخیه؟ یه آخوند دس تنها از هیچ شروع كنه و این همه كارای گنده گنده بكنه – سلطنتو از شاه بگیره، شاخ به امریكا بزنه! این جور چیزا كه الكی نیس! نظر كرده اس!»

 

غلامرضا با این زمینۀ تربیتی، در فضای آكنده از شعار و اشباع از تبلیغات جمهوری اسلامی بزرگ می شود. در مدارسی كه همۀ دروسش در آب شریعت كُر داده شده است تعلیم می بیند. چند سال اول نوجوانی را مانند بسیاری از هم سنان هم سنخش با بسیجی ها كار می كند تا به سن سربازی می رسد.

 

در آن ملك بدون داشتن برگ خاتمۀ خدمت هیچ كاری برای جوانان نیست، طبعاً برای غلامرضا هم نیست. ولی طبق مقررات موجود هر حائز شرایطی می تواند در عوض خدمت نظام وارد كادر نظامی شود. ورود به كادر نظامی به این معناست كه مشمول، به جای دو سال، پنج سال خدمت می كند ولی در عوض، حقوق و درجه و مزایا می گیرد، به علاوه آمر و فرمانده عده ای هم می شود.

غلامرضا می گوید، «كدوم جوون بیست ساله ایه كه خوشش نیاد رئیس باشه و دستور بده!»

 

البته در آن سرزمین عجایب هیچ كار بدون داشتن «پارتی» میسر نیست – حتی در چارچوب قوانین دست پخت خود رژیم. غلامرضا نیز چون بسیاری از افراد هم طبقه اش سر قلاب هایی دارد – با پا در میانی و وساطت شوهر خواهرش به سپاه پاسداران می پیوندد.

در بارۀ شوهر خواهر می گوید، «از اون حزب اللهیای دبشه اما دز نیس. اگه بود می تونس خوب بلند كنه، اما نیس.»

 

در نظر غلامرضا، مثل اكثر مردم آن ملك – كه در طول تاریخ هم بیگانه آنها را چاپیده است و هم خودی – اهم فضائل دزد نبودن است. هزار عیب را به غیر دزد می بخشد. شاید اصولاً جز پاك دستی فضیلتی برای آدمیزاد نمی شناسد.

 

در آغاز استخدام، غلامرضا از طرف سپاه پاسداران مأمور خدمت در یكی از كمیته ها می شود. پس از چند ماهی در عمل، كارهای این كمیته بر گردۀ او می افتد كه جوان و پر نیروست و داوطلب كار و مایل به عرضۀ قابلیت. اما بر خلاف رئیس و معاون بالای سرش هنوز راه رسم سوء استفاده های شخصی را نیاموخته است.

 

در كمیته، غلامرضا، شاهد خلافكاری های غریب و دزدی های كلان و بی عدالتی های بیشمار رؤسای مستقیم خود و دیگر مصادر امور است. بعضی را شخصاً می بیند و بعضی را از دست اندر كاران می شنود. ولی همكاری با كمیته چیان و مشاهدۀ ظلم و جور آنان غلامرضا را به فكر تغییر نظام نمی اندازد – كیست و كدام فكر پخته كه این نیاز را در او بیدار كند – اما به حكم جوانی رقت قلبی دارد، پس می كوشد رفتارش با مردم و مراجعین و شكارهای این مركز در حد امكان انسانی باشد. تا جایی كه تیغ كندش می برد به دیگران یاری می رساند. تا آنجا كه توان ناچیزش اجازه می دهد كارها را راس و ریس می كند. گاه به كسی كه به جرم داشتن چند حلقه  فیلم می خواهند به خانه اش بریزند ندا را به موقع می رساند، گاه نیمِ بطری های مشروب ضبط شدۀ كسی را كه نیازمند پول فروش آنهاست به صاحب مال برمی گرداند.

می گوید، «زنای خیابون گردو كه می گرفتن خیلی نگر می داشتن – انقد كه خودشون سیر و پر استفاده بكنن، بعد ول می كردن. واسۀ مصادرۀ اموال دسشون واز واز بود – دسته دسته ورقه های امضا شدۀ سفید داشتن – اسم هر كیو می خواستن روش می نوشتن و می ریختن خونه اش.»

 

غلامرضا مدت زمانی به آنچه به طور فردی و با ذهن پرورش نیافته اش عدالت می داند عمل می كند و مثل بیشتر مردم تا جایی كه میسر است می كوشد تا سنگی از جلو پای دیگری بر دارد. نگاهش بر اوضاع و روابطش با دیگران شخصی است.

 

تا یكروز از این رو كه قبل از «سیر و پر» خوردن و بردن كمیته چیان پروندۀ كسی را راه انداخته است و به كسب «حلال» آنها لطمه زده است، كارش با «برادران» به زد و خورد می كشد و به زندان می افتد.

می گوید، «بعد یازده ماه كه تو اون هلفدونی بودم، خواستن منتقلم كنن «قصر» – ولی پول و رشوه دادیم و پرونده تعلیقی شد. خواستم دوباره برگردم سپاه [پاسداران]، گفتن نخیر، اینجا دیگه به شما حاجت نیس. پرسیدم: پس سه سال خدمتم چه می شه؟ جواب دادن: برو شكر كن كه محترمانه اخراج شدی!»

 

این نوع حرف های از سر قلدری در ج.ا. در بست حرف حساب است و جواب ندارد! «پول و رشوه» را می پردازد – كه به هر حال در ملك اجنه باید سلفید، وگر نه به زور می گیرند، و شكر را هم می گزارد – كه در هر نفسی كه می رود و می آید باید به جا آورد، وگر نه منكرات بازخواست می كند!

 

پس از آن غلامرضا در ارتش راننده می شود تا برگ خاتمۀ خدمت را از این طریق در جیب بگذارد. شاید اگر توان مالیش اجازه می داد این معامله را نیز با چرب كردن سبیل عده ای فیصله می داد ولی ظاهراً بنیۀ این كار را ندارد.

 

در ارتش هم به اینجا و آنجا قلاب سنگش می كنند؛ گاه مأموریت های سخت، در نقاط بد آب و هوا، ولی تاب همه را می آورد تا بالأخره موفق به گرفتن این ورقه می شود. داشتن این ورقه، گرچه شرط لازم شروع به كار است ولی مطلقاً تضمینی برای یافتن كار نیست. با برگ خاتمۀ خدمت هم كار و آتیه ای در دسترس غلامرضا قرار ندارد – مثل میلیون ها جوان دیگرایرانی. بنابراین چون میلیون ها جوان دیگر ایرانی به هر كاری كه سر راهش سبز می شود رضایت می دهد: پا دویی، دلالی، داد و ستد اجناسی كه نمی داند چیست. چندی در ادارات دولتی و مراكز نیمه دولتی شغل های حقیری دارد و مدتی هم به مسافر كشی و ارز فروشی می افتد. با اتكای به جوانی و بستن امید به روزگاری بهتر عمر را روز به روز می گذراند.

 

در این زندگانی دست به دهن و بی فردا، به فكر گشایش روزنه ای در كنكور علوم انسانی دانشگاه شركت می كند. در امتحانات قبول می شود. در محیط جوانان هم سن و هم زبان و هم تجربه مختصری احساس آزادی دارد. دست كم با آنهایی دم خور است كه حرفش را می فهمند و هنوز به رغم خفقان حكومتی همرنگ جماعت نشده اند.

 

در روابط عمومی انجمن های دانشجویی، كه همه اسامی اسلامی دارد و به دست مشتی جوان، با آرزوی بهروزی و به خیال اصلاح و گاه در حول و حوش یكی دو استاد و سخنران نیمه مذهبی، علم شده است به فعالیت می پردازد.

شاید برای اولین بار بوی سیاست به مشامش می خورد و قدمی متزلزل در میدان سیاسی می گذارد.

در این زمینه فقط می گوید، «من سیاسی نبودم، ناخواسته شدم.»

 

غلامرضا چندان هم سیاسی نشده است. نه خط مشی سیاسی دارد و نه درست می داند كه چه می خواهد. مثل غالب همپالكی هایش جوینده است بی آنكه یافته باشد. این حرف را احتمالاً از این رو می زند كه می داند در اینجا خریدارانی دارد. معهذا روشن است كه نسیمی بر ذهن مه گرفته اش وزیده است.

در خرداد ١٣٧٩، یعنی زمان انتخابات ریاست جمهور، غلامرضا شده است مسئول نظارت بر یكی از حوزه های انتخاباتی.

با گرته ای كه از آگاهی سیاسی برداشته است می گوید، «هر كی كاندیدای شغل به این مهمی باشه برنامه به مردم ارائه میده، از كارای حسابی كه می خواد بكنه حرف میزنه، اما ناطق نوری فقط شر و ور می گفت! می گفت: پیاده روها و تاكسی ها رم زنونه و مردونه میكنه! از بقیه هم سگ مصب تر بود! از همون موقع همه می گفتن طالبانی یه! خاتمی كه كسی نبود؛ هیچكی نمی شناختش؛ همه از ترس اینكه گرفتار جونوری مثل نوری بشن یه شبه خاتمی رو گنده كردن تا از شر اون یكی خلاص شن. وگر نه سگ زرد برادر شغاله!»

 

غروب قبل از روز رأی گیری غلامرضا از دانشگاه عازم خانه است كه چند نفر راه را بر او می گیرند و می گویند: گرچه نتیجۀ انتخابات بر همه روشن است ولی محض «سوپاپ اطمینان» می خواهند در آراء چند حوزه دست داشته باشند – و طبعاً یكی از «سوپاپ» ها صندوق هایی است كه تحت نظارت غلامرضا قرار دارد. مدعی است كه به آن عده جواب سر بالا داده است و ردشان كرده است. چقدر در این حرف صادق است روشن نیست، ولی چیزی كه روشن است این است كه قبح كار آنها را درك كرده است.

می گوید، «مأمورای حفظ صندوقا حق ندارن خودشون رأیی تو صندوق بندازن، حتی اجازه ندارن ورقۀ رأی بیسوادا رو براشون پر كنن. تو اون قسمت مام بیسواد زیاد بود و روز رأی گیری به چشم خودم دیدم كه بیشتر مأمورای محافظت واسه بقیه می نویسن و هر چی دلشون بخواد می نویسن و میندازن تو صندوق بعدم یه مهر میزنن پای شناسنامۀ طرف و ردش میكنن!»

 

در دیار آخوندها حوزۀ رأی گیری هم بر مدل كمیته بنا شده است: یا باید با دیگران كنار آمد یا در آن جایی نداشت. یك ماه پس از شمارش آراء، از بسیاری از حوزه های انتخاباتی به دلیل تقلب و دست بردن در صندوق ها شكایت می شود. طبق رسوم آن خراب آباد مقصرین اصلی قسر در می روند و كاسه و كوزه بر سر خرده پاها می شكند. به سراغ غلامرضا می آیند و یقۀ او را می چسبند.

 

حالا در عوض زندگی و آینده غلامرضا فقط درد سر و پرونده دارد. نه برایش كاری هست و نه پناهی. تصمیم می گیرد به سرزمین دیگری كوچ كند. تهران نه، كل ایران بر الگوی كمیته اش می چرخد، نظیر حوزۀ رأی گیری عمل می كند و دیگر جای ماندن نیست.

می گوید، «از جهنم آخوندها در رفتم. نه كه جزو اعدامیا باشم، نه. شایدم اگه می موندم خیلی واسم آب نمی خورد. چونكه فقط كه من نبودم، مثه من زیاد ریخته. بعدشم وقتی سر كارای خورد و ریز كسی رو میگیرن سر و صداها كه بخوابه یواش یواش ول میكنن – ولی آخه هی به پر و پای آدم می پیچین، هی واسۀ آدم پاپوش می دوزن. راسش دیگه خسته شده بودم، نمی توونستم.»

 

غلامرضا با بار و بنه ای مختصر ترك وطن می گوید و راهی اوگاندا می شود. اوگاندا! ملكی كه احتمالاً تا آن زمان حتی نامش را هم نشنیده است.

می گوید، «چرا، اسمش به گوش همه خورده. چون اوگاندا ویزا لازم نداره، هزار دلار ام می شه واسش ارز دولتی گرفت. واسۀ همین خیلیا یه پول بلیطی دس و پا می كنن و تا اونجا میرن و برمی گردن كه بعدش هزار دلار رو تو بازار سیاه آب كنن! كاسبی چاقیه! تو یه رفت و برگشت پول بابا میشه چل پنجا برابر! اما من خریت كردم اون هزار دلار رو نگرفتم، همینكه بلیطه جور شد زدم به چاك – دیگه فكر هزار دلارو نكردم!»

 

در این دوران «دیاسپرا»ی ایرانی، كه همه در صدد گریختن از زادگاه اسلامزده اند، هر كس خویشی، كسی، كاری در گوشه ای از دنیا دارد. خویش و كس و كار غلامرضا پسر همسایه ای است ساكن هلند كه به او امید داده است امكانات رفتنش را به آنجا فراهم كند. به توصیۀ پسر همسایه توسط یك قاچاقچی عازم فرودگاه لاهه می شود ولی پلیس هلند بلافاصله دستگیرش می كند و دوباره او را به اوگاندا پس می فرستد.

 

سفر مجدد او – باز هم به صورت قاچاق – به هلند شرح كشافی دارد كه هم  دلتنگ كننده است و هم مكرر. اینقدر هست كه غلامرضا با هزار حیله خود را دوباره به لاهه می رساند و قبل از گرفتاری به چنگ پلیس، تقاضای پناهندگیش را می دهد.

 

یكسال اول اقامتش را تحت نظارت شدید پلیس و با پول ناچیز دولتی با هر مصیبتی است بالأخره می گذراند. پس از آن برای نظافت در مغازۀ خوار و بار فروشی یكی دیگر از وطن راندگان دنیای سومی استخدام می شود و سه سال بعدی را به این طریق و با تنگدستی كمتر طی می كند. از آن دوران راضی است و نسبت به كسانی كه به او مهری نشان داده اند احساس امتنان دارد.

می گوید، «صاحب مغازه در حق من محبت كرد. بعداز مدتی من مثه یكی از افراد خانواده اش شده بودم، حتی كلید خونه و دكون رو بهم داده بود. یه زیر زمینی ام اجاره كرده بودم كه وسایل اولیه رو داشت. یه دوست دخترم پیدا كرده بودم و تازه داشتم یه زندگی ساده  مثه آدمیزاد واسه خودم جور می كردم كه…»

 

از طرف دولت هلند به او اخطار می شود كه تقاضایش برای پناهندگی در آنجا پذیرفته نیست و باید به ایران برگردد. ایران خاتمی – از دولت سر مبلغین با مواجب و بی مواجب و پناهندگانی كه به امید پس گرفتن قالی و قالیچه ای گذرنامه های پناهندگی را به گذرنامۀ معمولی بدل كرده اند – از دید دول غربی دیگر چندان هم نا امن محسوب نیست. با وجود «گفتگوی تمدن ها» و برقراری «دمكراسی اسلامی» پناهجوی سیاسی چه معنی دارد و از پناهجوی اقتصادی هم كه می بایست فرسنگ فرسنگ فاصله گرفت. نداشتن امكان زندگی در بیغولۀ آخوندی و نیاوردن تاب شرایط شاق مذهبی هیچكدام دلایلی محكمه پسند برای اعطای پناهندگی به شمار نمی آید.

غلامرضا می گوید، «من چند سال خر آخوندها بودم بسمه. امروز تو افغانستان ام حاضرم زندگی كنم ولی ایرون حاضر نیستم برگردم.»

 

و برای آنكه به ایران شریعتزده برنگردد به فكر می افتد كه هر طور هست به جای دیگری برود – مثلاً به استرالیا، كه شنیده است قاره ای است عظیم و برای همه جا دارد. از فرصت كوتاهی كه برای بازگشت به او داده اند بهره می گیرد و از لاهه فرار می كند و این بار در ترانزیت فرودگاه پاریس گرفتار پلیس فرانسه می شود.

می گوید، «پلیس فرانسه چن وقت منو تو توالت زندونی كرد.- به نظرم چون قدّی كردم! توالته یه مستراح ایرونی (تركی، اسلامی) بود كف محل ام سیمانی بود و شیب داشت و با هر غلتی كه می زدم تخت آهنی سر می خورد رو به چاهك! از آن بدتر بازداشتیای دیگه بودن كه واسۀ قضای حاجت میومدن. بعضیشون كارشون رو می كردن و می رفتن انگار نه انگار كه من اونجام، بعضی ام منو سوت می كردن بیرون سلول تا با خیال راحت دست به آب برسونن!»

 

در دوران زندانش در فرانسه یك نفر ایرانی با عنوان وكیل به سراغش می رود و ٨٠٠ دلار پول غلامرضا را، كه طی چهار سال زندگی و كار برای روز مبادا پس انداز كرده است، از او می گیرد و در مقابل به او توصیه می كند كه از طریق بندر «كاله» خود را به بریتانیا برساند.

غلامرضا می گوید، «فكر كردم كار خوبیه. زبون هلندی كه این چن ساله یاد گرفتم كه همه جا به درد نمی خوره، خود هلندیام همه زبونای دیگه بلدن. اگه برم انگلیس اولاً انگلیسی دُرُس حسابی یاد می گیرم كه همیشه به درد می خوره. در ثانی همه میگن كه اونجا بهترین قانونا رو واسۀ مهاجرین داره و به پناهندها خونه و خرجی خوب میده. از اون مهم تر از لندن آسون میشه پرید و رفت استرالیا یا كانادا یا امریكا.»

 

با این نیت وامید خود را به بندر كاله می رساند. غلامرضا ورزیده و چابك است و به تصور اینكه قطار از محل آهسته به راه می افتد، پنهان از چشم پلیسان و نگهبانان راه، بر خط آهن می خوابد تا به محض حركت قطار بر آن سوار شود. وقتی ترن با چندین هزار ولت نیروی برق به آن بخش ریل می رسد و با سرعت بسیار به راه می افتد، تازه غلامرضا متوجه می شود كه نقشه اش قابل اجرا نیست. از چنگ چرخ های یك طرف قطار خود را می رهاند ولی قبل از آنكه بتواند كامل از مهلكه بیرون برود دست و پای چپش در زیر ردیف دوم چرخ ها خرد می شود.

 

غلامرضا امروز  ساله است. كار برد نیم بدنش را از كف داده است. یك سال است كه تحت معالجه به سر می برد و هنوز در بیمارستانی واقع در غرب پاریس كه دوست فرانسوی من دكتر مارتین ریاستش را بر عهده دارد بستری است. نه دولت فرانسه هنوز به او اجازۀ اقامت داده است و نه دولت هلند تقاضای بازگشت او را به آن كشور پذیرفته است. هنوز این خطر وجود دارد كه آنچه از غلامرضا باقی مانده است به جمهوری اسلامی تسلیم شود.

 

آیا می توان در نظامی قانون شكن رفتاری قانونی داشت؟ خیر! پرسش و پاسخ از دل سؤال و جواب افلاطون بر می خیزد. مورد مثال ما غلامرضای تبعۀ جمهوری اسلامی است. با اینكه نه ذهن نافرهیختۀ او كمتر قرابتی با فضائل سقراط دارد و نه بیداد جمهوری اسلامی ادنی شباهتی به آتن عاری از عدالت دوران سقراط – ولی طرح مسئله به همان گونه است كه بود: درد غلامرضا نمایانگر درد فرد فرد مردم امروز ایران است كه جز با درمانی جمعی علاج بر نمی دارد.