بستن

سالگرد ۱۶ آذر

خانم ها آقايان،

شانزدهم آذر روز دانشجو بود و مجلس امروز به خواست جوانان نهضت مقاومت ملی و به مناسبت روز دانشجو بر پا شده است.

كارنامۀ حكومت ملايان در رابطه با دانشجويان سخت ننگين است، اين را همه می دانيم. می دانيم سه سال است كه دانشگاه های ايران تعطيل است؛ می دانيم كه استادان دانشگاه يا خانه نشين و بيكارند و يا در تبعيد به سر می برند؛ می دانيم دانشگاه تهران به مسجد جمعه بدل شده است؛ می دانيم در خود ايران فقط آنهايي «دانشجو» خوانده می شوند كه رشتۀ تحصيليشان قدم زدن در «خط امام» است و تخصصشان در آدم ربايي و گروگانگيری؛ می دانيم بيشتر دانشجويان واقعی در خارج كشور نه ارز تحصيلی دريافت می كنند و نه گذرنامه دارند و بسيار مطالب ديگر.

اما دشمنی مذهب مداران با آنچه علم و فرهنگ است، آنچه پيشرفت و تجدد است، آنچه دانش و دانشجوست پديدۀ تازه ای نيست. تضاد آگاهی علمی با تعصب مذهبی ابدی و ازلی است و مبارزۀ بين اين دو، مخصوصاً در اديانی كه عَلَم دارانش حرص و شهوت آن دارند كه سرنوشت آدميان را در دنيا هم چون آخرت به دست گيرند، مبارزه ای است كهن. چون برای چنين تسلطی مذهبيون به دو سلاح نياز بی چون و چرا دارند: يكی ايجاد وحشت و ديگر توسعۀ جهل.

تصادفی نيست كه وقتی اعراب به ايران هجوم آوردند به كشتن جنگاوران بسنده نكردند، كتاب ها را سوزاندند. بی دليل نيست كه در دورۀ غزنويان و سلجوقيان ،كه نفوذ روحانيان در دربار به نهایت است و تعصب مذهبی به كمال رسيده است، فقط صاحبان علم و دانش را از ميان می برند.

غزنويان به منظور سركوب زيدی ها به شهر ری حمله بردند و اول كاری كه انجام دادند به دار آويختن دانشمندان اين شهر بود و تازه به حلق آويز كردن آنها قناعت نكردند تمام آثار قلمی ايشان را در زير چوبه های دارشان به آتش كشيدند و كتابخانۀ عظيم و بی نظير صاحب بن عَباد را، كه می گويند تمام كتاب هايش در چندين خانۀ تو در تو هم جا نمی گرفت، نابود ساختند.

وصف غلبۀ جهل مذهبی محمود بر دانش آن عصر در يكی از قصايد فرخی سيستانی آمده است – قصيده ای كه با مصراع: ای ملك گیتی، گیتی تراست، آغاز می شود. در اين فتحنامه جزييات جنايات اين مسلمان دو آتشه درج است.

صاحب چهار مقاله می گويد شيخی به نام ابوالقاسم گرگانی كه در دستگاه غزنويان نفوذی فراوان داشته است می خواسته مانع از دفن جسد فردوسی طوس، اين بزرگ مرد ادب پارسی، شود چون مدعی بوده است كه فردوسی «مدح مجوس» گفته است.

در دورۀ سامانيان طبقۀ روحانی به آن درجه اشتياق داشت كه مردم در جهل بمانند كه مدتها با ترجمۀ تفسير طبری به فارسی مخالفت می كرد و بهانه اش اين بود كه كلام خدا را حق نيست عوام الناس بفهمند.

در كيميای سعادت از امام محمد غزالی – يعنی كسی كه مذهبيون مدعی روشنفكری دائماً به گفته هايش استناد می كنند – فصلی مفصل در مخالفت و رد تمام آيين و فرهنگ و دانش ايرانی آمده است.

در سلطنت قاجار مخالفت آخوندها با تأسيس مدارس و تعليمات جديد در بسياری از كتاب های تاريخ ما منعكس است. معاملۀ ملايان با حاجی ميرزا حسن، معروف به رشديه، كه از پيشقدمان فرهنگ نو در ايران است، و يا رفتارشان با ميرزا آقای اصفهانی، كه مؤسس كتابخانۀ ملی است، در تمام آثار وقايع نگاران آن عصر ثبت است.

من امشب قصد ندارم به نظر ملاها و آخوندها در بارۀ زنان بپردازم چون از موضوع بحث امروز ما خارج است به علاوه نظراتم را در اين زمينه در نشستی كه باز به همت و دعوت جوانان نهضت مقاومت ملی چندی پيش داشتيم ٭٭ ابراز كرده ام – در اينجا همينقدر اشاره می كنم كه به دختران و زنان تا آن زمان فقط و فقط قرائت قرآن آموخته می شد و زنها حق داشتن خط نداشتند. خط كه سهل است، ببينيد حجت الاسلام غزالی، مرشد و مراد آن دسته از مسلمانان بی عمامه ای كه امروز اسلام راستين خمينی را قبول ندارند و اسلام راستين خودشان را تبليغ می كنند، در بارۀ زنان چه نظر می دهد. در مقاله ای با عنوان آفت نگريستن به زنان می نويسد:

«چشم بر چادر هيچ زن ميفكن كه از آن شهوتی در دل تو افتد. واجب بود حذر كردن از نظر كردن در جامۀ زنان و شنودن بوی خوش ايشان و شنيدن آواز ايشان بلكه پيغام فرستادن و شنيدن و به جايي گذشتن كه ممكن بود ايشان ترا ببينند گرچه تو ايشان را نبينی – كه هر كجا كه جمال باشد اين همه تخم شهوت و انديشۀ بد در دل افكندن بود. و بدان كه هيچ تخم فساد چون نشستن با زنان اندر مجلس ها ومهمانی ها ونظاره ها نبود چون ميان ايشان حجاب نبود [يعنی مردانه و زنانه نباشد] و بدان كه زنان چادر و نقاب دارند كفایت نبود بلكه چون چادر سفيد دارند و اندر نقاب نيز تكلف كنند شهوت حركت كند و باشد كه نيكوتر نمايد از آن كه روی باز كنند. پس حرام است به زنان به چادر سفيد و روی بند پاكيزۀ به تكلف اندر بسته بيرون شدن و هر زن چنين كند عاصی است و پدر و مادر و برادر و شوهر كه دارد و بدان راضی بود اندر معصیت با وی شريك باشد» و بسيار چيزهای ديگر از اين قبيل با ذكر حديث و سوره و غيرو. اين طرز ديد با گذشت سده ها سرمويي تغيير نكرده است و چنانكه می دانيم و می بينيم در نيمۀ دوم قرن بيستم هم ملايان همينگونه قرون وسطايي فكر می كنند.

نظر آخوندها اين، ولی رشديه می خواهد دخترها و پسرها سر يك نيمكت نه فقط با هم بنشينند بلكه بنشينند و درس بخوانند. وا اسلاما!

حاجی ميرزا حسن رشديه از زمانی كه مدرسۀ رشديه تبريز را دائر كرد (يعنی در سال 1300 هجری قمری) تا روزی كه مرد هدف حملۀ روحانيون بود. به دستور آخوندها چندين بار به او سوء قصد شد، ولی او از اين حملات جان به در برد. اما در هجوم های مكرری كه ملاها و طلاب به مدرسه های او می بردند عده ای از كودكان دبستانی به قتل رسيدند. مذهبيون ريختن خون رشديه را واجب می دانستند چون نه فقط كمر همت بسته بود كه به پسران سواد بياموزد بلكه از جمله مشوقين تأسيس مدارس برای دختران بود.

ناظم الاسلام كه هم عصر رشديه است در كتاب تاريخ بيداری ايرانيان می گويد: «مقدسين رشديه را كافر نجس العين می دانستند و فريادشان در مجالس [و بالای منابر] بلند شد كه آخرالزمان نزديك شده است كه جماعتی بابی و لامذهب می خواهند قرآن را از دست اطفال بگيرند و كتاب به آنها بدهند.»

وقتی اين علما فهميدند كه شمارش عدد و حساب هم در مدارس تدريس می شود (كه در ضمن آن را با زبان خارجه اشتباه كرده بودند) فغان واشريعتا بالاتر گرفت. ناظم الاسلام در اين زمينه می گويد كه آخوندها داد و بيداد می كردند كه رشديه «اطفال را زبان خارجه تعليم داده است. به آنها صورت نوشتن 1, 2, 3,…9 را ياد می دهد و می خواهد خط قرآن را عوض كند.» و البته در آن زمان رساله های متعدد در رد مدارس و تكفير اولياء مدارس يكی بعد ديگری به همت علمای اعلام و آيات عظام صادر و منتشر شد.

ميرزا آقای اصفهانی، يكی ديگر از هدف های لعن و طعن آخوندها، گناهش اين بود كه، به قول ناظم الاسلام، «در مجالس حرف های تازه می گفت و از وطن مدافعه می نمود» به علاوه كتابخانۀ ملی را تأسيس كرده بود. اين دوستدار علم و دانش هم از طرف ملاها مُهر بابی خورد و به تبعيد و زندان فرستاده شد.

مخالفت مذهبيون در اين دوره با مدارس جديد، سوای آن دليل جاودانه، كه جهل مردم ضامن بقای اين گروه است، دلايل مادی مهم هم داشت. وحشت آخوندها از اين بود كه با تأسيس مدارس در آمد موقوفات، كه بسيار قابل ملاحظه بود (نويسندۀ كتاب انحلال مجلس وسعت موقوفات را نيم مساحت تمام مزروعات ايران ذكر كرده است) از چنگشان خارج شود.

در كتاب انحلال مجلس، كه فصلی از تاريخ انقلاب مشروطیت ايران است، اين مسئله آشكارا آمده است. نويسنده می گويد: «امين الدوله (پيشكار مظفرالدين ميرزای وليعهد و بعد هم صدر اعظم ايران) مردی دانشمند بود و می دانست كه ترقی مملكت بدون توسعۀ معارف امری محال است، پس اولين قدم او در راه اين توسعه بود و شروع كرد به تأسيس مدارس به اسلوب جديد …»

نويسنده پس از توضيح در بارۀ اقداماتی كه در اين زمينه و زمان شده است می نويسد: «همينقدر نتيجه را توضيح می نمايم كه اين اقدام امين الدوله مزيد بر خصومت كافۀ اهل علم [يعنی آخوندهای] ايران شد، چرا كه اينطور شهرت كرد كه امين الدوله می خواهداصول تعليمات قديمه را به كلی ابطال نمايد و تمام موقوفاتی كه صرف مدارس قديمه و تحصيل فقه و اصول می شود به مصرف تحصيل زبان انگليسی و فرانسه برساند.»

[لابد گفته های اين حضرات الهام بخش رسالۀ «غربزدگی» بوده است – بگذريم].

نويسندۀ اين كتاب بعد اينطور ادامه می دهد: «و مؤيد اين خيال باطل آنها امتحانات شش ماهه و يكسالۀ مدرسۀ رشديه، شرف و افتتاحيه شد كه همه حاضر شدند و ديدند طفلی هفت ساله كه يكسال در اين مدارس تحصيل كرده به مراتب از اطفال هفتاد و هشتاد ساله كه در مدارس قديمه اسماً تحصيل كرده اند و مبالغی شهريه از مال موقوفه خورده اند زيادتر چيز می داند

پس به ناچار بر امين الدوله لعن كردند و او را دشمن دين و مبدع در اسلام دانسته و مروج كفر خواندند.»

ناصرالملك (يكی از وزرای كابينۀ عين الدوله و نايب السلطنۀ دوران احمد شاه)، كه مردی فاضل بود، طبعاً نياز به وجود دانشمندان را برای پيشرفت مملكت احساس می كرد ولی چون خوب می دانست كه آخوندان مانع از ايجاد مدارس و دانشگاه ها و تدريس علوم جديد خواهند شد،نامه ای به يكی از مجتهدين عصر، كه دم از آزادی و آزاديخواهی می زد نوشت و از او خواست كه ديگر حضرات را هم راضی كند كه درِ حوزه های علميه و مدارس موجود را به روی دانش جديد و دوست داران دانش باز كنند. ولی كسی كه طالب دانش است پای روضۀ آقا نمی نشيند، بنابراين به درد نمی خورد.

معروف است كه می گويند واعظی بالای منبر مشغول موعظه بود، يكی در جمع از بقيه بيشتر گريه می كرد و به سر و سينه می زد. مرد صاحب فكری، كه او هم تصادفاً در آن مجلس بود و حرف های «آقا» متأثرش نمی كرد، از صفای آن مرد و بی احساسی خودش شرمنده شد و خواست بداند مرد گريان از موعظه ملا چه درك می كند كه او از فهمش عاجز است. آخرمجلس سراغ آن مرد رفت و گفت: برادر به من هم بگو كه واعظ چه می گفت. مرد جواب داد: چه عرض كنم. من از فرمايشات ايشان يك كلمه هم نفهميدم. اولی پرسيد: پس چرا آنطور شيون می كردی؟ دومی گفت: من كاری به حرف های واعظ نداشتم از فراق بزم گريه می كردم كه چندی پيش مرد. ريش آن خدا بيامرز هم به وقت نشخوار عين ريش آقا در حين وعظ می جنبيد.

آقايان به چنين مستضعفانی هميشه نياز دارند.

ناصرالملك درنامه اش خطاب به آیت الله، بعد از ذكر مقدمه ای در بارۀ اوضاع ايران ،كه او را به بيماری تشبيه می كند نيازمند به دوا و درمان، می گويد: «… خيلی افسوس و غصه می خورم وقتی می بينم از شدت شوق و عجله كه در علاج اين مريض داريد نمی دانيد به كدام معالجه دست بزنيد

چون نتيجۀ رفع مرض و عود صحت را در رفتار چست و چالاك مريض می دانيد اين بيچاره را كه قادر به حركت نيست تازيانه برداشته كتكش می زنيد كه بدود و جست و خيز نمايد و يا به دهان اين بدبختی كه به واسطۀ طول مرض همۀ روده هايش خشكيده يك ران شتر نيم پخته فرو می كنيد كه ببلعد. واضح است كه نتيجۀ آن دوا و اين غذا چه خواهد بود.»

ناصرالملك بعد با حوصلۀ فراوان و با ذكر دلايل متعدد و مثال های مختلف نشان می دهد كه علاج مملكت در پروردن «آدم های بصير به مقتضای عصر، آگاه از حقوق ملل و دول و آشنا به علوم جديد» است. و از آنجا كه فكر می كند احتمالاً استدلال به درد جناب مجتهد نمی خورد، به قسم روی می آورد و می گويد: «ما عالم لازم داريم، والله عالم لازم داريم، بالله عالم لازم داريم، به قرآن عالم لازم داريم، به پيغمبر عالم لازم داريم، به مرتضی علی عالم لازم داريم، به اسلام، به كعبه، به دين، به مذهب عالم لازم داريم عالم لازم داريم عالم لازم داريم.»

و بعد اضافه می كند: «در ايران امروز هزاران مدارس ملی حاضر و موجود داريم كه همه صاحب موقوفات معين و ترتيبات صحيحه است. فقط درتهران قريب يكصد و سی و پنج مدرسۀ بزرگ و كوچك هست. در ساير بلاد ايران حتی در قصبات مدارس موجود است. رويهم بايد سه هزار مدرسه در تمام ايران داشته باشيم. منتهی از سوء ادارۀ آنها تمام اين وسايل نازنين ضايع و عاطل مانده ، [و] به قدر ديناری برای ملت فايده ندارد.»

نحوۀ كار اين مدارس را ناصرالملك در اين نامه چنين توصيف می كند: «فلان گاو چران طالقانی يا زارع مازندرانی در سن بيست سالگی داخل مدرسه می شود، حجره را معطل می كند، حاصل موقوفه را هدر می دهد در هفتاد سالگی نعشش را از مدرسه بيرون می برند در صورتی كه هنوز در تركيب ميم الكلمه مبهوت و مات است.»

اشارۀ ناصرالملك دراينجا به داستان آن طلبۀ كهن سالی است كه شبی مرد دانشمندی را با بی ميلی در حجره اش پناه می دهد و با او كج خلقی می كند كه: مرا از مطالعه بازداشتی – حالا در گوشه ای بتمرگ و مرا آسوده بگذار. دانشمند در گوشه ای می نشيند و می بيند كه تمام شب اين طلبه چشمش را به يك نقطۀ كتاب دوخته و در بحر حيرت فرو رفته است. با احتياط به او می گويد: جناب شيخ چه مشكلی داری؟ من هم اهل علمم شايد بتوانم كمكت كنم. طلبه جواب می دهد: من در تركيب الكلمه مانده ام. الفش الف استفهام است، لامش حرف جر، كافش كاف تشبيه، اين ميم و تای آخر چيست؟ مرد دانشمند می گويد: مرده شوی اين تركيب را ببرند! ميمش ميم مرگ است و تايش تای تابوت! مردك الكلمه مفرد است و تركيب ندارد.

نامه به اين ترتيب ادامه پيدا می كند: «بنده عرض نمی كنم ترتيب مدارس را به كلی بر هم بزنيد. اندك اهتمام و همتی كنيد كه مدارس مصداق صحيح پيدا كند، يعنی مدرسه شود نه كاروانسرا و مهمانخانه …»

نويسندۀ نامه حتی جناب آخوند را با لحنی نيمه جدی و نيمه شوخی از روز قيامت می ترساند و می گويد اگر برای آموختن دانش به مردم كاری نكنيد «ملت ايران در روز حساب در پيشگاه عدالت كاملۀ مطلقه با حضور جد بزرگوارت دامان حضرتت را خواهد گرفت و عرض خواهد كرد: الهی خير و سعادت ما در دست اين آقايان بود كه می توانستند و نكردند و ما را در ذلت و بدبختی و اسارت باقی گذاردند. حضرتعالی هم البته جواب عرض خواهيد كرد: بارالها همه را می دانيد كه من و رفقايم همه قسم اقدامات كرديم، حتی به حضرت عبدالعظيم هم رفتيم ملت جواب خواهد گفت: ناصواب بودT از راهش برنيامديد. راهش اين بود كه ما را عالم به مقتضيات عصر و زمان بكنيد و از جهل خلاصی بخشيد تا با نور علم لوازم شرف و نيك بختی خود را فراهم كنيم. نكرديد و مانع هم شديد.»

ولی نتيجۀ همۀ اين حرف ها حملۀ آخوندها به مدارسی چون رشديه و شرف و افتتاحيه است و ريختن خون كودكان بی گناهی كه طالب آموختنند.

بنابراين كارهايي كه رژيم ملايان امروز در ايران می كند نه غريب است و نه غير منتظره. طبيعی است كه اين حضرات دست به انقلاب فرهنگئی بزنند كه نتيجه اش جهل و بی فرهنگی مطلق باشد. چه جای تعجب كه امروز هم آخوند كتابفروشی می سوزاند، به كتاب های كتابخانۀ دانشگاه ملی چوب حراج می زند و شرط خريد كتب را بدل كردن آنها به مقوا قرار می دهد، دانشگاه را تعطيل می كند، استاد را می راند و دانشجو را فاسد می خواند. خمينی رسماً دستور می دهد كه كودكان را از كودكستان «مغز شويي» كنند و گلپايگانی اعلام می كند دليل تسلط استعمار بر مملكت تبديل مكتب به مدرسه بود.

همۀ اين كارها و حرف ها دنباله و نتيجۀ منطقی جنگ و خصومت ديرينۀ اين مذهب مداران است با آگاهی و بينش علمی. بسته ماندن دانشگاه ها برای بقای مذهبيون بر مسند قدرت به مراتب بيش از چماق حزب الهی و ژ – ث پاسدار لازم است. عمده ترين جنگ ملاها با دانش و دانشمند و دانشجوست. در عهد غزنويان صاحبان فكر را به عنوان «زيدی» كشتند؛ در دورۀ سلجوقيان دانشمندان را به نام «قرمطی» به دار كشيدند؛ در زمان قاجاريه روشنفكران را به اسم «بابی» به قتل رسانند؛ و امروز اين همه را با برچسب «غرب زده» به گلوله می بندند.

دراز نفسی كردم اما من به داشتن حافظۀ تاريخی معتقدم و تكرار اشتباهات را نتيجۀ مستقيم فراموشی و نسيان تاريخی می دانم. به گمان من عمده ترين دليل اشتباه عظيم و فاجعه انگيز سه سال پيش ما نا آشنايي با گذشته مان بود. اگر تاريخ اين گذشته را می شناختيم و در دلايل عقب ماندگی و كمبودهامان دقيق می شديم ممكن نبود به آخوندان و آخوند صفتان راه دهيم. و اگر امروز از گذشتۀ دور و نزديكمان مرتب و مكرر نگوييم و نشنويم و ننويسيم اين خطر هميشه هست كه كودكان ما يا كودكان كودكان ما دوباره چنين خطايي را تكرار كنند.

از يهوديان بياموزيم كه از روزی كه به بلای فاشيسم گرفتار آمدند يك لحظه از بازگو كردن جنايات آن زمان غافل نماندند. در بارۀ آن فاجعه كتاب ها و تاريخ ها نوشتند، فيلم ها و نمايشنامه ها ترتيب دادند – هنوز هم می نويسند و می سازند تا مباد دنيا لحظه ای آن جنایت را فراموش كند و وقتی فراموش كرد باز تكرارش نمايد.

بر عهدۀ ماست كه امروز با گفتن و تكرار كردن فجايع آخوندها در گذشته و در حكومت ملايي فعلی اين حافظۀ تاريخی را برای فردای ملكمان ايجاد كنيم، چون ايرانيان به هر حال و بالأخره اين رژيم شرم آور و فاشيستی را به خاك خواهند سپرد ولی زنده نگهداشتن خاطرۀ حوادث دردناك اين زمان لازم است تا در آينده های دور بار ديگر ملت ما به دام رژيمی اين چنينی و يا نسخۀ بدل های كم رنگ تر آنها، كه از هم اكنون خيال حكومت فردای ما را در سر می پرورند، نيفتد.

سحر نكبت بار ملايان را با دانستن و گفتن دانسته ها می توان باطل كرد. به زبان شاعر:

هر چه در جعبۀ جادو داريد

بدر آريد كه من

باطل السحر شما را همگی می دانم

سخنم

باطل السحر شماست. ٭٭٭

 

٭ اين سخنرانی به تاريخ دسامبر 1981 در پاريس ايراد شد.

٭٭ از اين سخنرانی، كه عنوانش «خطاب به زنان» است، متأسفانه نواری در دست نبود كه پياده شود و در اين مجموعه بيايد.

٭٭٭ این شعر از محمدرضا شفیعی کدکنی است