بستن

از مؤخرۀ در حضر

گمان نمي­كنم تاريخ تولد و شماره شناسنامه و نام مادر و شغل پدر من براي هيچ كس جز مأمورين ثبت احوال چندان جالب باشد. بنابراين مرا از رنج نوشتن اين مشخصات و خوانندگان را از ملال خواندن آن معاف داريد. به علاوه براي زني كه كم كم صبح­ها با كنجكاوي دنبال رشته­هاي تازه موي سفيد مي­گردد، و با دلهره چين زير چشم­ها را معاينه مي­كند، صحبت از سن و سال خوشايند نيست. اصرار به دانستن هم دور از ظرافت است.

از اين مقوله كه بگذريم، مطلب عمده­اي براي گفتن نمي­ماند، جز اين كه من رسالتي ندارم و نويسنده­اي متعهد و مسئول نيستم، در خلق آثار محيرالعقول هم استعدادي نشان نداده­ام، و در نتيجه بايد با كمال شرمندگي اعتراف كنم كه احتمال دارد داستان­هاي مرا خوانندگان بفهمند.

به همه داستان­هايي كه نوشته­ام محبت مادرانه دارم و برايم مشكل است بگويم كدام را بيشتر دوست دارم. تنها حرفي كه مي­توانم بزنم اين است كه بعضي از آنها چون كودكان ضعيف و بيمار به پرستاري من نياز بيشتري داشته­اند و بعضي ديگر راحت به دنيا آمده­اند و سالم رشد كرده­اند. بيشتر از دنياي كودكيم صحبت مي­كنم، به اين دليل كه دنياي قشنگي است، به علاوه من با آن دنيا فاصله معقولي گرفته­ام و مي­توانم درباره­اش قضاوت كنم يا لااقل وصفش كنم. قصه­هايي كه خودم در زمينه­اش نيستم معدود است و روشن. خواننده لازم نيست زياد كنجكاو يا دقيق باشد تا مرا از لابه­لاي حرف­هاي ديگر داستان­هايم بيرون بكشد. بنابراين دليلي نمي­بينم كه اين مطلب را پنهان كنم تا بعدها محققين عالم ادب كشف آن را بر عهده گيرند يا احياناً عكسش را ثابت كنند.

هنوز هم مي­نويسم و تا وقتي چشمه نخشكيده است خواهم نوشت. تنها دعايي كه در حق خودم مي­كنم اين نيست كه چشمه نخشكد، اين است كه وقتي خشكيد من بدانم و قلم را غلاف كنم.

 

 

معرفی ٭

 

 

 

خانم ها، آقايان!

همانقدر كه خوشايند است كه آدمی وصف خودش را از زبان ديگران بشنود – خصوصاً اگر اين توصيف به تحسين باشد – همانقدر مشكل است كه خود ناگزير شود صفاتش را در برابر جمعی برشمرد – به ويژه اگر بخواهد هم جانب انصاف را رعايت كند و هم هيچكدام از محاسنش را از قلم نيندازد!

من با اين مشكل تا امروز كه در حضور شما ايستاده ام آشنا نبودم، چون اين اولين بار است كه پذيرفته ام از خودم و كارهايم حرف بزنم. خوشبختانه برای رفع اين مشكل، يا لا اقل تخفيف آن، به من اين امكان داده شده است كه بيشترين وقت اين مجلس را با خواندن بعضی از قصه هايم پر كنم و در نتيجه می توانم تا آنجا كه ممكن است به اختصار به طبيعت خودم و كارهايم بپردازم.

 

من اگر شاعر بودم و قادر كه كلمات را در بند وزن و قافيه مهار كنم احتمالاً خودم را چنين وصف می كردم:

 

شخصی ز شهر هرگزم و از ديار هيچ ٭٭

سرگرم شغل هرگز و مشغول كار هيچ

در كام حرف بوك و به لب قصۀ مگر

بر جبهه نقش كاش و به چهره نگار هيچ

از شهر بی كرانۀ هرگز رسيده ام

تا رخت خويش باز كنم در ديار هيچ

دست از كنار شسته نشسته ميان موج

پا بر سر جهان زده سر در كنار هيچ

ديوانۀ خردور و فرزانۀ جهول

عقل آفرين دشت جنون هوشيار هيچ

عمری فشانده اشك هنر پيش پای خلق

يعنی كه كرده گوهر خود را نثار هيچ

خاموش قصه گويم و گويای اخرسم

بی پای باد پويم و در رهگذار هيچ

گويایی سكوتم و بی تابی درنگ

تمكين بی قراريم و بی قرار هيچ

آيای بی جوابم و امای بی دليل

گفتار پوچ گونه و پندار وار هيچ

ناپايدار كوهم و برجای مانده سيل

گردون نورد گردم و گردون سپار هيچ

پرگار سرنگونم و عمری به پای سر

بر گرد خويش دور زدم بر مدار هيچ

دردم از اينكه تافته ام از اميد سرد

داغم از اينكه سوخته ام در شرار هيچ

كس خواستار هرگز هرگز شنيده ايد؟

يا هيچ ديده ايد كسی دوستار هيچ؟

آن هيچ كس كه هرگز نشينده ای منم

هم دوستار هرگز و هم خواستار هيچ

 

اگر تا اينجای كلام و انتخاب اين شعر به حاضرين در اين مجلس اين تصور را داده است كه اين منِ بنده آدمی است متواضع و فروتن بايد عرض كنم كه واقعيت جز اين است و آن تصور باطل. در پس اين كلمات به ظاهر بی ادعا سركشی و غروری نهفته و خفته است كه فقط من به ابعادش آگاهم و بسياری اوقات از نتايجش بيمناك.

يكی از جلوه های همين غرور سركش سبب شد كه من چندين و چند سال قلم بر كاغذ نگذارم. در سال هایی كه نويسندگی جنجال و شهرت داشت ولی الزاماً هنر و خلاقيت نمی طلبيد؛ در دورانی كه شعار كم بار بيش از كلام پر معنا خريدار داشت؛ در زمانی كه مدعيان نويسندگی بازار سهل پسندی را گرم نگه می داشتند و با تكرار آنچه عوام می گفتند به تعداد مريدان می افزودند.

من هرگز سر آن نداشته ام كه مراد و مرشد باشم. هرگز دنبالۀ روی خواست عوام نبوده ام. هرگز خواننده ام را نادان تر از خودم تصور نكرده ام. اينها همه از جلوه های غرور است، غروری كه مانع از اين می شود كه من به دام مد روز بودن بيفتم و وسوسه شوم كاری عرضه كنم كه به مذاق آسان پسندان خوش آيد. نتيجه: سكوت طولانی و درد سكوت. برای كسی چون من بريدن از نوشتن بريدن از زندگی است. گذشتن از زنده بودن و قناعت كردن به بودن درد عظيمی است، دردی كه ابعادش فقط با ابعاد آن غرور كذا می خواند.

اينقدر حرف و سخن در بارۀ «من» كافی است، در بارۀ كارهايم هم چند جمله می گويم و قضاوت بد و نيك آن را بر عهدۀ شنوندگان امروز داستان هايم و خوانندگان ديرينه يا آيندۀ قصه هايم می گذارم.

 

از مطالبی كه شايد اشاره به آن بی مناسبت نباشد اين است كه بيشترين قصه های اولين مجموعۀ داستانم (كوچۀ بی بست) بين 15 و 17 سالگی من نوشته شده است و تاریخ انتشار ديگر مجموعه ها به تاریخ نگارش آنها نزديك است.

آخرين كتابی كه اخيراً از من به چاپ رسيده است (در حضر) ٭٭٭ اولين رمان من است. اين اثر حدود سه سال پيش تمام بود و آمادۀ نشر، ولی در غربت و در به دری كه امكانات چاپ وتوزيع كتاب های فارسی بسيار كم است، ناگزير دست نوشتۀ داستان

سال در كنج خانه ام خاك خورد تا بالأخره به همت جمعی از دوستان به صورت كتاب در دسترس خوانندگان قرار گرفت. آنهایی كه اين رمان را خوانده اند و نپسنديده اند قطعاً دعای خيری در حق بانيان نشرش نمی كنند اما خود من تا ابد مديون مهر و لطف آنها می مانم، چون می دانم كه از عهدۀ جبران آن بر نمی آيم.

 

در نوشتن داستان به چند اصل پابند بوده ام و تا آنجا كه ميسرم بوده رعايتشان كرده ام. اول اينكه برای هر كلمه شرف قائلم و برای حفظ اين شرف آن را نا به جا به كار نمی برم. دوم اينكه در توصيف شخصيت ها و موقعيت ها به ايجاز در كلام معتقدم و به همين دليل اگر بتوانم مطلبی را در دو سطر بگنجانم به دو سطر و يك كلمه رضايت نمی دهم. سوم اينكه زبان هر داستان را می گردم و فراخور موضوع آن داستان پيدا می كنم، چون به گمان من بر هر مطلبی كه شايسته است قصه ای شود سبكی خاص خودش می برازد. چهارم اينكه ارزش داستان را در داشتن جوهر هنری می دانم نه در پيام ها و نمادهایی كه آشكار و پنهان در متن جا گرفته است و فقط در صورتی دادن پيام و نمودن نماد را جايز می شمرم كه افزوده شدنشان به داستان به بهای كم شدن آن جوهر هنری نباشد – و در اين مورد كمترين تخفيفی نمی دهم حتی به دوستان!

 

برای محفل امشبمان سه داستان در نظر گرفته ام، هر سه از مجموعۀ بعد از روز آخر. در حقيقت اين سه قصه را «گلچين» نكرده ام – شايد تنها دليلم برای انتخاب آنها غير شبيه بودن زبان و فضا و موضوع آنها باشد. احتمالاً می توانستم از داستان های غير مشابه مجموعه های ديگرم هم بخوانم اما اگر می خواستم در برگزيدن قصه ها زياد وسواس به خرج بدهم ناگزير می شدم با خودم به جدل بنشينم و كار جدل به چانه زدن می رسيد و من در اين كار كمترين مهارتی ندارم.

 

مثل اينكه دور برداشته ام و بر خلاف خط و نشانهایی كه در آغاز گفتار كشيدم «من نامه» به درازا كشيد! برای آنكه بيش از اين ملولتان نكنم با اجازۀ خانم ها و آقايان به خواندن داستان ها می پردازم. ٭٭٭٭

 

 

٭ اين معرفی برای اولين بار در دانشگاه پنسيلوانيا به تاريخ 13 آوريل 1988 قرائت شد.

٭٭ شعر از مظاهر مصفاست و در اينجا كامل نيامده است. به علاوه مصراع اول آن چنين است: مردی زشهر هرگزم و از ديار هيچ

٭٭٭ در زمان ايراد اين معرفی نامه هنوز رمان های «در سفر» و چهار پارۀ «مادران و دختران» (شامل: «عروسی عباس خان»، «دده قدم خير»، «ماه عسل شهربانو» و «ستاك و خاشاك» به زيور طبع آراسته نشده بود.

٭٭٭٭ سه داستانی كه در آن شب خوانده شد عبارت است از: آخر تعزيه، آغا سلطان كرمانشاهی و مجلس ختم زنانه.