من صحبتم را با شادباشهای نوروزی شروع میکنم ولی قصدم از پذیرفتن دعوت شما گفتن تبریک عید نیست، بلکه جواب دادن به سؤال شماست در بارۀ مفقود شدن اخیر یک روزنامه نگار ایرانی. برای این کار باید بپردازم به طور کلی و اصولی و البته مختصر به پروندۀ جمهوری اسلامی از آغاز تا امروز در بارۀ آزادی قلم و بیان و نظر خودم را راجع به آن رژیم و واکنش روشنفکران و صاحبان قلم مملکتم خدمتتان عرض میکنم.
از همان زمانی که آخوندها به محض به دست گرفتن قدرت، علی اصغر امیرانی، مدیر نشریۀ «خواندنیها»، را به جرم روزنامه نگار بودن اعدام کردند و علی دشتی، نویسنده و محقق، را به جرم نوشتن کتاب «بیست و سه سال» زجر کش کردند، من حدیث مفصل را خواندم و حدس زدم که سرنوشت دیگر نویسندگان و شاعران و روزنامه نگاران مملکت من هم در رژیم ملایی به از اینها نخواهد بود.
البته باید اضافه کنم که نشان ندادن عکس العملی در خور این جنایات از طرف ارباب قلم به نگرانی من دامن زد. متأسفانه فضای انقلاب زدۀ روشنفکری ایران منطق آزادگی و آزاد اندیشی را از بسیاری گرفته بود و لابد چون امیرانی هرگز در پی ایدئولوژیهای چپی نرفته بود و دشتی سناتور شده بود معدوم کردنشان از نظر این خانمها و آقایان روشنفکر چندان ایرادی نداشت. باید عرض بکنم که بعد از هیجانزدگی انقلابی این بیاعتنایی و بیالتفاتی به جوهر آزادی بیان و قلم – یعنی موهبتی که به نظر من همه باید از آن بهره مند باشند و به طور یکسان و بدون در نظر گرفتن افکار و عقایدشان یا حتی خوبی و بدی آثارشان – بزرگترین اشتباه آنهایی بود که در ایران به روشنفکر شهرت داشتند.
وقتی سعید سلطانپور را رژیم کشت، چون از «همفکران» به شمار میآمد، مختصر سر و صدایی به راه افتاد ولی همانطور که میدانید هم زود خوابید و هم به رژیم ملاها حالی کرد که در مورد آزادی قلم و بیان هم خاصه خرجی وجود دارد بنابراین امکان ریز و درشت کردن هست. من شخصاً همانقدر از حق نوشتن و طبعاً از حق زنده ماندن سلطانپور حاضر بودم دفاع کنم که از حقوق مشابه امیرانی و دشتی، با اینکه – به عنوان مثال – به آثار تحقیقی علی دشتی علاقمندم، به اشعار سعید سلطانپور خیر و از نظر سیاسی از هر سه بسیار دورم.
از آن به بعد این وضع و منوالی که خدمتتان عرض کردم روز به روز خرابتر و فجیعتر شده در مملکت من. کسانی که دورهای به سعدی بد میگفتند چون مدّاح سعد بن زنگی بوده یا قاآنی را چون شاعر درباری بود شاعر حساب نمیکردند و به طور کلی ممدوح داشتن را بر قدمای ما هم مذموم میدانستند و تمام اداهای ممکن را در میآوردند برای اینکه از نزدیکی یا حتی شائبۀ نزدیکی با دستگاه حکومتی وقت احتراز کنند، کم کم در رژیم آخوندی دست به مسابقۀ گستاخانهای – واقعاً صفت دیگری برایش پیدا نمیکنم – برای نزدیک شدن به دستگاه مذهبی/دولتی گذاشتهاند. یک دسته زیر چتر خامنهای، یک عده زیر عَلَم رفسنجانی و یک مشت زیر عبای خاتمی. این افراد بدون اینکه کمترین قبحی در این کارها ببینند به اعمالی دست زدهاند که در گذشته به طرزی مبالغه آمیز اسباب خفت و خواری میدانستند و حالا با یک نوع شوخ چشمی همه را به معرض نمایش میگذارند: جایزهای که از حضرات میگیرند بالای سرشان جا دارد، از نزدیکی با این جناح یا آن جناح ملایی قند در دلشان آب میشود و از اینکه آخوندی بهشان بگوید خرت به چند مفتخرند. خلاصه اینکه این آقایانی که در گذشته با شاه فالوده نمیخوردند امروز چهار زانو در خدمت آخوند و ملا بستنی اکبر مشتی میل میکنند!
یک دستۀ دیگر روشنفکر هم در ملک ما به وجود آمده که من اسمشان را «روشنفکران دو جانبه» گذاشتهام. اینها، در نقش سفرای سیّار رژیم در حال آمد و شد میان بلاد فرنگ و بلاد اسلامند و تبدیل شدهاند به یک مشت حزب اللهی بی عمامۀ خرده پا که در هر آمد و شد در حقیقت مبلغ این پیامند که: «ای آقا کدام بگیر و ببند در رژیم اسلامی! ملاحظه میفرمایید که ما چه آزادانه عمل میکنیم.» اینها حتی در کشورهای آزاد لاف این را میزنند که در آنجا فضای باز فرهنگی ایجاد شده.
فضای باز فرهنگی میدانید یعنی چه آقا؟ یعنی دستگیری کاریکاتوریست نشریۀ «فاراد» به جرم کشیدن یک طرح، یعنی بمب گذاشتن در دفتر مجلۀ «دنیای سخن»، یعنی بستن نشریۀ «گردون»،یعنی شلاق زدن روزنامه نگار، یعنی کشتن میرعلایی مترجم، یعنی بریدن نفس سعیدی سیرجانی، یعنی زندانی کردن آقای کرمانی، یعنی دزدیدن و شکنجه کردن فرج سرکوهی. از نظر این آقایان فضای باز فرهنگی تمام اینهاست.
من اصلاً سرکوهی را نمیشناسم. وقتی ماجرایش را شنیدم یادم آمد که یکی از روزنامه نویسها، که ظاهراً با همین سرکوهی در گذشته در یک نشریه کار میکرد و بعداً به خودش نشریهای مستقل داده شد، این طرفها آمده بود. ایشان چنان از بالارفتن تعداد نشریات و رفع مشکلات مطبوعاتی حرف میزد که میتوانست مایۀ رشک و حسرت روزنامه نگاران کشورهای دمکراتیک بشود. تصور میکنید این موجود که بشارت آزادی مطبوعات را برای ما سوغات آورده بود، اعتراضی به سرنوشت همکار سابقش کرد؟ دریغ از یک کلمه. حتی خود آقای سرکوهی – با تمام همدردی که من در این لحظه نسبت به او و بستگانش حس میکنم – در زمانی که کاغذ سوبسید دار میگرفت و مجلهای در میآورد، هیچ وقت به صرافت احقاق حق آنهایی افتاد که در آن ملک ممنوع القلمند و حتی ممنوع الاسم؟ گمان نمیکنم. بیشتر این آقایان، با نهایت تعجب و تأسف، دلشان را به وابستگی به یکی از آخوندها یا آخوند صفتهای رژیم خوش کردهاند، که موضعشان نسبت به مسئلۀ آزادی بیان و قلم و هنرمند و هنر و غیرو کاملاً روشن است، با این تصور، هم جاهلانه و هم از روی خودخواهی، که ظلم به دیگران میشود نه به ما – تا روزی که نوبت به خودشان هم برسد.
به هر حال من امیدوارم که ماجرای مفقودالاثر شدن فرج سرکوهی مصادف باشد با پایان سیکل یک رشته چرندیاتی که تا به حال گفته شده و درسی بشود برای بقیه. نظر من این است که تا زمانی که روشنفکران آن مملکت متوجه این نکته نشوند که باید از آزادی بیان و قلم دفاع بکنند بدون قید و شرط و این آزادی را هم در حد رفع احتیاجات صنفی پایین نیاورند یا آن را در انحصار گروه خاصی نبینند و هیچ نوع تخفیفی هم در بارۀ این اصول ندهند، وضع متأسفانه به همین منوال خواهد بود و از این بدتر. با رژیمی که دشمن فکر کردن و خلق کردن و نوشتن و تبادل نظر است با کج دار و مریز نمیشود تا کرد.
من این حرفها را میزنم چون در هیچ دورهای از زندگیم حاضر نشدهام در مورد اصولی که به آنها پایبند بودهام تخفیف بدهم یاکوتاه بیایم. آنهایی که از دور یا نزدیک کارهای من را تعقیب کردهاند میدانند که به این گفته عمل هم کردهام. هیچ کس هم نمیتواند با فرمولهای نخ نمای عوام پسندی از قبیل: «بعله شما از دور دستی بر آتش دارید»، یا «کنار گود ایستادهاید و میگویید لنگش کن»، یا «مشغول آب خنک خوردن از رودخانۀ تیمز یا سن هستید»، من یکی را از میدان به در کند. چون آنهایی که مختصر انصافی دارند میدانند که جان آدمهایی مثل من، که از این حرفها میزنند و به صدای بلند هم میزنند، همانقدر در کرانههای رود تیمز یا سن هدف حملۀ آدمکشهای جمهوری اسلامی است که جان مترجم اصفهانی در کنار زاینده رود . به هر حال تعداد ایرانیان آزادهای که به دلیل مخالفت با این رژیم و حفظ اصول اخلاقی در خارج از ایران ذبح اسلامی شدهاند کم کم دارد از شمار خارج میشود. بنابراین صدای من، بر خلاف آنچه ممکن است مبلغین یا متملقین جمهوری اسلامی بگویند از جای گرم بلند نمیشود. این صدا به این دلیل بلند است که رژیم اسلامی را برای اعمال ننگینش و رفتار بی شرمانهاش با ارباب قلم و فکر، بی آبرو کند و تا وقتی هم زندهام این صدا بلند خواهد بود. دیگر عرضی ندارم.
این پاسخ به سؤال رادیو اسرائیل در نوروز 1376 از آن رادیو پخش شد.