بستن

نامه­ای از سوئد

فقط آب رودخانهٌ سن مردم را بی همّیت نمی کند – اشاره ام به صحبتی است که چندی پیش در باب ناهنجاری رفتار ایرانیان مقیم فرانسه در قبال جمهوری اسلامی با شما داشتم – چون دوستی این هفته از سوئد برایم نوشته است:

« جهت اطلاع ” دخت دخو” ١ بگویم که مسجد وابسته به سفارت جمهوری اسلامی در استکهلم به نام « مسجد امام علی»   از دو هفتهٌ پیش به این طرف شب های جمعه بر دیوار مقابل محراب پردهٌ سینمایی می کشد و بازی های تیم ملی فوتبال ایران را، در مسابقات مقدماتی جام جهانی، نمایش می دهد و برای جلب مشتری از طریق رادیوهای محلی دست به تبلیغات گسترده هم گذاشته است تا این خبر بهجت اثر را به گوش پناهندگان برساند! جمعه شب گذشته جماعت تماشاگر [یعنی پناهندگان ایرانی مقیم سوئد که به این دعوت « لبیک»  گفته بودند] قبل از شروع مسابقه بین ایران و عراق

برای برد تیم ملی، در مقابل شمایل خمینی و عکس خامنه ای، که به دیوارهای مسجد آویخته است، دست به دعا برداشتند!»

 

این هم یکی دیگر از بروزات آخر زمان! قدیم مؤمنان خرابات را تبدیل به مسجد می کردند، امروز از محراب سینما می سازند! باز بگویید که اسلام با زمان پیش نمی رود! این دو نقیض را در یک مکان گرد آورده اند، دوست عزیز، تا به قول مارکسیست ها « سنتز» کرده باشند – چه اشکالی دارد؟! و اما چرا از رفتار تبعیدیان متعجبید؟ کجای این کارشان با دیگر کارهاشان در تضاد است؟ برای این هموطنانی که ما می شناسیم وصول ولیمه اصل است و الباقی سهل! اینها که از ایران به منظور مبارزه به غربت نیامده اند – آمده اند که در فرنگستان زندگی کنند. به قصد دریافت بیمه های اجتماعی روانهٌ سوئد شده اند دوست نازنین – چرا متوجه نیستید؟ اگر شما گذاشتید که این آوارگان نان دولت سوئد را بخورند و بادگلوی اسلامی شان را بزنند! از هر کدامشان که بپرسید به شما خواهند گفت که با گاه گداری استفاده از سرگرمی های سفارت ملایی که قرآن غلط نمی شود – بله؟! به علاوه در این مورد تماشای بازی تیم ایران علیه تیم عراق، آن هم در نمازخانه، نه فقط از نظر شرعی حلال و مجاز است از نظر عرفی هم عذر و بهانهٌ وطنی دارد: هموطنان غربت زده می خواسته اند مخالفتشان را با صدام کافر نشان دهند، وگر نه مقصود دیگری نداشته اند! شما چرا بد تعبیر می کنید! از این ها گذشته بالأخره باید عمر را به صورتی گذراند – به نظر شما بهتر بود در خانه می نشستند و تلویزیون بلاد کفار را، آن هم به زبان سوئدی، می دیدند و می شنیدند؟! یعنی مغلوب تهاجم فرهنگی می شدند؟! نعوذ بالله!

 

دوست ادامه داده است:

« [لابد] این پناهندگان فوتبال دوست به این نتیجه رسیده اند که ورزش و سیاست از دو مقولهٌ مختلف است. سنگسار را که نباید با فوتبال قاطی کرد!»

 

طعنه می زنید، می دانم، ولی حیف از شماست! صد البته که سنگسار و فوتبال دو بازی مختلف است و قوانین نا مشابه دارد و اصلاً قابل اختلاط نیست! سنگسار را حد اکثر و از بعضی جهات ممکن است با بیس بال قیاس کرد، آن هم به شرطی که چماق و توپ دست یک نفر باشد و برای زدن دنبال حریف دور میدان بدود! در حالی که در سنگسار حریف تا کمر در خاک است تا قهرمان اسلامی راحت تر و دقیق تر نشانه بگیرد. درست است که نتیجه از قبل روشن است ولی هیجانش برای دادگستران مذهبی ابداً از مسابقاتی که در ممالک زندقه برگزار می شود کمتر نیست – می فرمایید خیر از کاپیتان تیم سنگسار جمهوری اسلامی، که رییس قوهٌ قضاییه است، بپرسید تا صحت این عرایض معلومتان شود. به هر حال قدر مسلم این است که امپریالیسم جهانخوار تا به حال مانع از این شده است که سنگسار وارد بازی های المپیک شود – ولی گویا رئیس جمهور صاحب اکثریت قصد دارد به یمن «گفتگوی تمدن ها»  و به میمنت و مبارکی رفع این اجحاف را هم از دنیای اسلام بکند.

حالا من اینجا ننشسته ام که درس ورزشی به شما بدهم فقط می خواهم عرض کنم که به قول معروف سُلُق شُلُغ است و یا به عبارت دیگر: گروهی این گروهی آن پسندند – در جمهوری اسلامی پاسداران اسلام تحت لوای رسول و قرآن سنگسارشان را می کنند، در خاک غربت پناهندگان ایرانی زیر سایهٌ امام و نایب امام فوتبالشان را تماشا می کنند! این دو چه تعارضی با هم دارد؟!

 

از این جالب تر این دوست نوشته است:

« مسجد امام علی اخیراً کلاس های کامپیوتر هم دایر کرده است!»

 

بسیار خوب کرده است! نکند تا باز منافقین و معاندین بگویند که اسلام با تجدد سر دشمنی دارد؟! از این گذشته مسجد امام علی در سوئد مگر کمتر از بیت حسینعلی منتظری است در قم که شبکهٌ اینترنت را با آبریزگاه چهار سوق اشتباه کرده است و بسم الله نگفته و با پای غلط واردش شده است و یک حجرهٌ دو نبش برای خودش دست و پا کرده است و عکس سید را هم داده وسطش بگذارند – عینهو قوطی های گز کرموی اصفهان – که مباد تحت نام حاجی جنس تقلبی به مردم قالب کنند؟! بگذریم که این مردم هم باز بیماری قومیشان که فراموشی است عود کرده است و انگار به یاد ندارند که این شخص را تا پریروز اگر گربه نره نمی خواندند کسی به جایش نمی آورد، هجوم آورده اند تا ببینند تازه چه دسته گلی به آب داده است. حتی سالروز گرفتن و بزرگداشت بر پا کردن برای ممد رینگو، پسر هفت تیر کش حاج آقا هم، که اول انقلاب تنها فکر و ذکرش بردن و خوردن اجناس سبک وزن و سنگین قیمت طاغوتیان در بدر بود، باب روز شده است و حیدری نعمتی بازی را رونق دوباره بخشیده است.

از مطلب پرت نیفتیم – صحبت از کلاس کامپیوتر بود. آن که چیزی نیست، به زودی یک فصل برنامه ریزی رایانه ای هم به نهج البلاغه اضافه می کنند و تا چند وقت دیگر دستور العمل کار برد نرم افزارهای مختلف را هم به توضیح المسائل ضمیمه خواهند کرد. این کارها شدنی و آسان است و همه به کوری چشم کسانی که می گویند اسلام با پیشرفت میانه ندارد. فقط می ماند حل مشکل اصلی – و آن اینکه معلوم شود بین دو سیستم Mac و PC کدامیک برای شیعهٌ اثنی عشری مناسب است. شما به جای خرده گیری دقت داشته باشید که مباد به این اصل بی اعتنایی شود – چون البته درست است که هر دو سیستم از شیطان بزرگ صادر شده است ولی بالاخره فتوا را برای رتق و فتق همین مطالب درست کرده اند؛ اسلام عزیز باید در همهٌ امور سهمی داشته باشد – دانشمندان اگر عرق می ریزند و اختراع می کنند فقها هم زحمت  بکشند و فتوا بدهند. خلاصه مقصد این است که عمدهٌ مؤمنان سرگردان نمانند. من راستش منتظرم که ببینم کلاس های خلبانی مسجد امام علی کی به راه می افتد! اگر متوّلیان مسجد مختصری درایت داشته باشند – البته پس از مطالعه و نشان کردن مراکز حساس اقتصادی و سیاسی سوئد – باید هر چه زودتر دست به کار دادن تعلیمات هوانوردی شوند. بنا به توصیه امام راحل طوری نشود که بن لادن و اهل سنت در اینجا هم از آنها جلو بیفتند!

 

ولی جالب ترین نکته در نامهٌ دوست و در این بخش از نوشته و کماکان در بارهٌ فعالیت های خدّام مسجد امام علی خبری است که در زیر تقدیمتان می شود:

« از ماه ها پیش مسجد کاروانی به راه انداخته است و جوانان ایرانی را به زیارت قبر خمینی و دیگر قبور اماکن مقدسه [جملگی جدید الاحداث!] می برد و بعد هم دیسکوتک ها و ساحل گرم جزیرهٌ کیش را نشانشان می دهد!»

عجب از شماست که از این ابتکار شکایت دارید! گویا عنایت نمی فرمایید که این کار هم فال است و هم تماشا. قدیم هم رفتن به زیارت و گرفتن صیغه توأم انجام می شد که فیض دنیوی و اخروی با هم نصیب زایر شود؛ تا از دو جهت استخوان سبک کرده باشد. به علاوه مگر تاریخ نخوانده اید؟ مگر از اوضاع جهان بی خبرید؟ مگر یادتان نیست که وقتی الجزیره در تصرف فرانسه بود مردم آن ملک حق زندگی در خارج از « کازبا»  (قصبه) را نداشتند و نمی توانستند قدم به محلات فرانسوی نشین بگذارند؟ مگر فراموش کرده اید که وقتی هندوستان مستعمرهٌ انگلستان بود بر سر در بسیاری از اماکن اطلاعیه ای ورود سگ و هندی را ممنوع اعلام می کرد؟ مگر نشنیده اید که امروز در ایران، که در اشغال آخوندهاست و مستعمرهٌ ملایان، ایرانی حق قدم گذاشتن به بخش هایی از کیش را ندارد و ورودش به آن قسمت های جزیره چون سگ ممنوع است؟ مگر نمی دانید که این بخش های ممنوع الرؤیت مختص دارندگان پاسپورت های غیر ایرانی است – حالا صاحب گذرنامه چه ایرانی نسب باشد و چه نباشد. مقصود همان دیسکوتک ها و سواحل گرمی است که فرموده اید، یعنی جاهایی که چون گذشته مردم می توانند با خیال راحت برقصند و یا آب تنی کنند بدون آنکه گند دهان پاسدار و بوی پای بسیجی مخل آسایششان باشد. بد کرده اند این خدمتگزاران امام علی که می خواهند محض رضای خدا چشم چند جوان ایرانی را به دیدن جزیرهٌ کیش روشن  کنند و آنها را از مقام سگی ارتقا  دهند؟! ثواب زیارت قبور هم که جای خود دارد! چرا ایرادات بنی اسراییلی می گیرید دوست عزیز؟! به جای اینکه از این برنامهٌ خدا پسندانه استقبال کنید و بشتابید! بشتابید! سر بدهید و مژدگانی بگیرید طلبکار هم هستید؟! وانگهی توقع داشتید آپاراتچی های مسجدی که سینما شده است زائران را فقط سر قبر آقا ببرند؟! معلوم است که دیسکوتک هم رو می کنند!

 

در جای دیگر نامه این دوست نوشته است:

« هیئت مدیرهٌ حزب « مردم»  سوئد، که یک حزب لیبرال است، یک عضو ایرانی دارد که مؤسس « کانون پشتیبانی از اصلاحات و دمکراسی در ایران» شده است! و با دعوت سفیر جمهوری اسلامی و تجار ایرانی به پارلمان سوئد مراسم آشتی کنان به راه انداخته!»

حالا شما پوزخند بزنید ولی در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست آقا جان! کشت و کشتار ایرانیان درست، ورشکسته کردن اقتصاد کشور به جا، به روز سیاه نشاندن آن ملک و مردم صحیح، ولی مگر این همه چیست که شما اینقدر لفتش می دهید؟! اشتباهاتی است، شده است. می فرمایید همچنان هم ادامه دارد، قبول. اما به نظر حضرت عالی ادامه داشته باشد و آشتی کنانی در بین نباشد بهتر است یا در کنار آن مظالم لااقل آشتی خواره ای نصیب این و آن شود؟ شما خود دانید، تبعیدیان که می گویند مبارک است انشاءالله!

 

دوست همچنین می گوید:

« در ضمن [این ایرانی ایران دوست!]، چندین نشریه و سایت اینترنتی هم به زبان های مختلف تأسیس کرده است تا به قول خودش اطلاعات دست اول [یعنی دستورات دیکته شده از منابع جمهوری اسلامی] را در اختیار نمایندگان مجلس سوئد قرار دهد و آنان را متقاعد کند که ایجاد دمکراسی در ایران در گرو توسعهٌ روابط اقتصادی با این کشور است.»

بعله جانم، بعله عزیزم، نشنیده اید که می گویند: دمکراسی به حرف نیست به عمل است؟ حالا گیریم آخوندان بعضی کلمات این اصل را مختصری عوض یا جا به جا کرده باشند و بگویند: حرف دمکراسی را نزنید و فقط معامله کنید. اولاً همانطور که مطلعید لغت « معامله» از ریشه و خانوادهٌ همان «عمل» است، پس در هر دو مورد عمل بر حرف مقدم شناخته شده است و در ثانی چنانکه می بینید اختلاف معنای این جملات آنقدر نیست که جایی برای برآشفته شدن و لغز خواندن بگذارد! شما که اهل اقتصادید به جای وارد شدن در بحث لغوی که از مستحبات است فعلاً به عرضه و تقاضا توجه کنید که از واجبات است. سردمداران جمهوری اسلامی به سوریه دختر می فروختند، تصور نمی رود این کالا در سوئد خریداری داشته باشد؛ در واقع زیره فرستادن به کرمان است. سوئد و دیگر کشورهای اروپایی برای عشق کردن خود آقایان علما البته مفید است. در این شرایط حاد مالی باید به فکر صدور کالای مناسب به سوئد بود. شکی نیست که اعلاترین کالای صادراتی جمهوری اسلامی همان انقلاب ناب محمدی است، ولی تعیین نوع کالا به من و شما نیامده است، خود حضرات به مراتب بهتر از بنده و جناب عالی مزهٌ دهن طرف معامله دستشان است!

 

دوست ادامه می دهد:

« به علاوه [این مردک]، در انتخابات گذشتهٌ ریاست جمهوری هم از سفارت ایران در استکهلم به شدت انتقاد کرد که چرا در همهٌ شهرهای سوئد صندوق رأی تعبیه نکرده است!»

جای تنقید هم داشت! ندیدید مبلغین دیگر « دمکراسی اسلامی»  برای دادن رأی چه خود کشانی کردند؟! و چقدر بد و بیراه به کسانی حواله دادند که رفتن به پای صندوق را نادرست می دانستند؟!

 

دوست، در پایان این بخش نامه، به تمسخر اضافه کرده است:

« و همهٌ این [بی غیرتی ها] به نام مبارزه در راه آزادی وطن و تحت لوای لیبرالیسم!»

خودمانیم شما بودید اسمش را چه می گذاشتید؟ زین العابدین؟! و کدام پرچم را علم می کردید؟ پرچم لا الله الالله؟! بینی و بین الله آشکارا می گفتید: این کارها را به قصد ادامهٌ اسارت وطن و تحت لوای ارتجاع انجام می دهید؟! مروت هم خوب چیزی است! از این گذشته، دوست شفیق، مگر کلمهٌ « تقیه» به گوش مبارکتان نخورده است و یا خورده است و خیال می کنید مال آن دنیاست؟! خیر آقا جان، تقیه از لوازم زندگی همین دنیاست و برای زدن همین دوز و کلک ها هم پرداخته شده است. به علاوه در کجا دیده اید که کلاه برداری بی زبان خوش قرین موفقیت باشد؟! انصاف!

 

دوست در انتها سؤال کرده است:

« راستی خطاب به چنین هموطنان و پناهندگانی چه می توان گفت؟…»

و خودش پیشنهاد داده است:

« هیچ جز: خاک بر سرتان!»

 

در نبود دسترس به خاک مبارک کربلا و تربت طاهر مدینه، خاک سوئد هم بد خاکی نیست – ولی از آن بهتر به گمان من، خاک کاهوست!

 

  1. رجوع کنید به « هزار بیشه» از آثار خانم امیرشاهی.

 

سرنوشتی كه رژیم جمهوری اسلامی برای غلامرضا رقم زده است

 

مهشید امیرشاهی

 

آیا می توان در نظامی غیر عادل فردی عادل ماند؟ خیر! پرسش و پاسخ هر دو از افلاطون است و مورد مثالش سقراط، كه با همهٌ فضائل شخصی در نظام عاری از عدالت آتن وادار به نوشیدن جام شوكران می شود. با چنین نظامی چه می توان كرد؟ یا ناگزیر می بایست تركش گفت و یا كمر به تغییرش بست. دردهای جمعی در یك جامعه هرگز درمانی فردی بر نمی دارد.

 

مصائب حكومت آخوندی را فقط مخالفان این رژیم درك نمی كنند، چون مظالمش دامنگیر همهٌ ایرانیان است. سوای آن یك مشت ملا و پا منبری كه ایران را میان خود تقسیم كرده اند، دیگران – حتی آنها كه با شرایط كنار آمده اند و میان آن گنداب در لانه و حفر ه ای پناه گرفته اند و در لاك خویش زندگی می كنند و گمان دارند كه با این ترفند از ستمی كه بر دیگران می رود گریخته اند – نیز از بلایای این نظام در امان نیستند. جمهوری اسلامی تا جایی كه می تواند شیرهٌ جان تك تك ایرانیان را، از هر فرقه و قبیله ای كه باشند، می مكد و پوست و استخوانشان را چون تفاله به بیرون تف می كند.

 

من بیش از همیشه پس از آشنایی با غلامرضا به این نتیجه رسیده ام. غلامرضا را من از طریق دوست فرانسویم، دكتر مارتین شناختم. حدود یكسال پیش به من تلفن كرد و گفت، «یكی از هموطن های تو این طرف هاست كه هر وقت سر حال آمد خبرت می كنم تا پای حرفش بنشینی.» این فرصت هفتهٌ پیش دست داد.

 

محتمل است و احتمالاً برحق، كه ما با كسی كه در مكتب مغزشوی جمهوری اسلامی بزرگ شده است و مدتی دانسته یا ندانسته در خدمت آن نظام بوده است كمترین احساس همدلی نداشته باشیم. دلمشغولی چنین آدمی نمی تواند دلمشغولی ما باشد – ولی بد نیست  كه لحظه ای بر جای غلامرضا بنشینیم تا ببینیم چه اندازه خود وی در افتادن به وضع كنونی مسئول بوده است و یا تا چه حد در برگزیدن روال زندگی حق انتخاب داشته است؛ تا بدانیم اوست كه سرنوشت خویش را این گونه رقم زده است یا جمهوری اسلامی كه میلیون ها غلامرضای نوعی را به چشم بردگان و بندگانی بی ارزش می نگرد.

 

قصدم از بازگو كردن شرح حال غلامرضا به هیچ روی به رقت آوردن نیست، بلكه به فكر واداشتن است – پس ماجرا را گزارش گونه نقل می كنم، بدون كمترین بزك ادبی.

 

غلامرضا مایه ای از هوش و استعداد دارد كه هیچگاه مجال تربیت درست نیافته است. هم طنز سرش می شود، هم با كتاب میانه دارد، و هم دلش می خواهد بداند و بیاموزد. از زور پسی گاه دروغ می گوید و گاهی هم قمپز در می كند ولی در مجموع قابلیت هایی از خود نشان می دهد كه برای داشتن یك زندگی معقول و متعارف در اكثر نقاط جهان كافی است. اما زندگی غلامرضا نه معقول بوده است و نه متعارف – و من شخصاً تنها دلیلی كه برای نابسامانی های او یافته ام این است كه تبعهٌ جمهوری اسلامی زاده شده است.

 

غلامرضا در آغاز انقلاب اسلامی ١٠ ساله است. در خانواده ای مذهبی- خرافی بار آمده است. چون هزاران ایرانی دیگر دیدن عكس خمینی در ماه و موی ریشش در قرآن به نظرش قابل قبول می آید. خودش می گوید: «خمینی رو دوست داشتم. همهٌ دور و وریام می گفتن منم می گفتم ببین چه گردن كلفته! مگه شوخیه؟ یه آخوند دس تنها از هیچ شروع كنه و این همه كارای گنده گنده بكنه – سلطنتو از شاه بگیره، شاخ به امریكا بزنه! این جور چیزا كه الكی نیس! نظر كرده اس!»

 

غلامرضا با این زمینهٌ تربیتی، در فضای آكنده از شعار و اشباع از تبلیغات جمهوری اسلامی بزرگ می شود. در مدارسی كه همهٌ دروسش در آب شریعت كُر داده شده است تعلیم می بیند. چند سال اول نوجوانی را مانند بسیاری از هم سنان هم سنخش با بسیجی ها كار می كند تا به سن سربازی می رسد.

 

در آن ملك بدون داشتن برگ خاتمهٌ خدمت هیچ كاری برای جوانان نیست، طبعاً برای غلامرضا هم نیست. ولی طبق مقررات موجود هر حائز شرایطی می تواند در عوض خدمت نظام وارد كادر نظامی شود. ورود به كادر نظامی به این معناست كه مشمول، به جای دو سال، پنج سال خدمت می كند ولی در عوض، حقوق و درجه و مزایا می گیرد، به علاوه آمر و فرمانده عده ای هم می شود.

غلامرضا می گوید، «كدوم جوون بیست ساله ایه كه خوشش نیاد رئیس باشه و دستور بده!»

 

البته در آن سرزمین عجایب هیچ كار بدون داشتن «پارتی» میسر نیست – حتی در چارچوب قوانین دست پخت خود رژیم. غلامرضا نیز چون بسیاری از افراد هم طبقه اش سر قلاب هایی دارد – با پا در میانی و وساطت شوهر خواهرش به سپاه پاسداران می پیوندد.

در بارهٌ شوهر خواهر می گوید، «از اون حزب اللهیای دبشه اما دز نیس. اگه بود می تونس خوب بلند كنه، اما نیس.»

 

در نظر غلامرضا، مثل اكثر مردم آن ملك – كه در طول تاریخ هم بیگانه آنها را چاپیده است و هم خودی – اهم فضائل دزد نبودن است. هزار عیب را به غیر دزد می بخشد. شاید اصولاً جز پاك دستی فضیلتی برای آدمیزاد نمی شناسد.

 

در آغاز استخدام، غلامرضا از طرف سپاه پاسداران مأمور خدمت در یكی از كمیته ها می شود. پس از چند ماهی در عمل، كارهای این كمیته بر گردهٌ او می افتد كه جوان و پر نیروست و داوطلب كار و مایل به عرضهٌ قابلیت. اما بر خلاف رئیس و معاون بالای سرش هنوز راه رسم سوء استفاده های شخصی را نیاموخته است.

 

در كمیته، غلامرضا، شاهد خلافكاری های غریب و دزدی های كلان و بی عدالتی های بیشمار رؤسای مستقیم خود و دیگر مصادر امور است. بعضی را شخصاً می بیند و بعضی را از دست اندر كاران می شنود. ولی همكاری با كمیته چیان و مشاهدهٌ ظلم و جور آنان غلامرضا را به فكر تغییر نظام نمی اندازد – كیست و كدام فكر پخته كه این نیاز را در او بیدار كند – اما به حكم جوانی رقت قلبی دارد، پس می كوشد رفتارش با مردم و مراجعین و شكارهای این مركز در حد امكان انسانی باشد. تا جایی كه تیغ كندش می برد به دیگران یاری می رساند. تا آنجا كه توان ناچیزش اجازه می دهد كارها را راس و ریس می كند. گاه به كسی كه به جرم داشتن چند حلقه  فیلم می خواهند به خانه اش بریزند ندا را به موقع می رساند، گاه نیمِ بطری های مشروب ضبط شدهٌ كسی را كه نیازمند پول فروش آنهاست به صاحب مال برمی گرداند.

می گوید، «زنای خیابون گردو كه می گرفتن خیلی نگر می داشتن – انقد كه خودشون سیر و پر استفاده بكنن، بعد ول می كردن. واسهٌ مصادرهٌ اموال دسشون واز واز بود – دسته دسته ورقه های امضا شدهٌ سفید داشتن – اسم هر كیو می خواستن روش می نوشتن و می ریختن خونه اش.»

 

غلامرضا مدت زمانی به آنچه به طور فردی و با ذهن پرورش نیافته اش عدالت می داند عمل می كند و مثل بیشتر مردم تا جایی كه میسر است می كوشد تا سنگی از جلو پای دیگری بر دارد. نگاهش بر اوضاع و روابطش با دیگران شخصی است.

 

تا یكروز از این رو كه قبل از «سیر و پر» خوردن و بردن كمیته چیان پروندهٌ كسی را راه انداخته است و به كسب «حلال» آنها لطمه زده است، كارش با «برادران» به زد و خورد می كشد و به زندان می افتد.

می گوید، «بعد یازده ماه كه تو اون هلفدونی بودم، خواستن منتقلم كنن «قصر» – ولی پول و رشوه دادیم و پرونده تعلیقی شد. خواستم دوباره برگردم سپاه [پاسداران]، گفتن نخیر، اینجا دیگه به شما حاجت نیس. پرسیدم: پس سه سال خدمتم چه می شه؟ جواب دادن: برو شكر كن كه محترمانه اخراج شدی!»

 

این نوع حرف های از سر قلدری در ج.ا. در بست حرف حساب است و جواب ندارد! «پول و رشوه» را می پردازد – كه به هر حال در ملك اجنه باید سلفید، وگر نه به زور می گیرند، و شكر را هم می گزارد – كه در هر نفسی كه می رود و می آید باید به جا آورد، وگر نه منكرات بازخواست می كند!

 

پس از آن غلامرضا در ارتش راننده می شود تا برگ خاتمهٌ خدمت را از این طریق در جیب بگذارد. شاید اگر توان مالیش اجازه می داد این معامله را نیز با چرب كردن سبیل عده ای فیصله می داد ولی ظاهراً بنیهٌ این كار را ندارد.

 

در ارتش هم به اینجا و آنجا قلاب سنگش می كنند؛ گاه مأموریت های سخت، در نقاط بد آب و هوا، ولی تاب همه را می آورد تا بالأخره موفق به گرفتن این ورقه می شود. داشتن این ورقه، گرچه شرط لازم شروع به كار است ولی مطلقاً تضمینی برای یافتن كار نیست. با برگ خاتمهٌ خدمت هم كار و آتیه ای در دسترس غلامرضا قرار ندارد – مثل میلیون ها جوان دیگرایرانی. بنابراین چون میلیون ها جوان دیگر ایرانی به هر كاری كه سر راهش سبز می شود رضایت می دهد: پا دویی، دلالی، داد و ستد اجناسی كه نمی داند چیست. چندی در ادارات دولتی و مراكز نیمه دولتی شغل های حقیری دارد و مدتی هم به مسافر كشی و ارز فروشی می افتد. با اتكای به جوانی و بستن امید به روزگاری بهتر عمر را روز به روز می گذراند.

 

در این زندگانی دست به دهن و بی فردا، به فكر گشایش روزنه ای در كنكور علوم انسانی دانشگاه شركت می كند. در امتحانات قبول می شود. در محیط جوانان هم سن و هم زبان و هم تجربه مختصری احساس آزادی دارد. دست كم با آنهایی دم خور است كه حرفش را می فهمند و هنوز به رغم خفقان حكومتی همرنگ جماعت نشده اند.

 

در روابط عمومی انجمن های دانشجویی، كه همه اسامی اسلامی دارد و به دست مشتی جوان، با آرزوی بهروزی و به خیال اصلاح و گاه در حول و حوش یكی دو استاد و سخنران نیمه مذهبی، علم شده است به فعالیت می پردازد.

شاید برای اولین بار بوی سیاست به مشامش می خورد و قدمی متزلزل در میدان سیاسی می گذارد.

در این زمینه فقط می گوید، «من سیاسی نبودم، ناخواسته شدم.»

 

غلامرضا چندان هم سیاسی نشده است. نه خط مشی سیاسی دارد و نه درست می داند كه چه می خواهد. مثل غالب همپالكی هایش جوینده است بی آنكه یافته باشد. این حرف را احتمالاً از این رو می زند كه می داند در اینجا خریدارانی دارد. معهذا روشن است كه نسیمی بر ذهن مه گرفته اش وزیده است.

در خرداد ١٣٧٩، یعنی زمان انتخابات ریاست جمهور، غلامرضا شده است مسئول نظارت بر یكی از حوزه های انتخاباتی.

با گرته ای كه از آگاهی سیاسی برداشته است می گوید، «هر كی كاندیدای شغل به این مهمی باشه برنامه به مردم ارائه میده، از كارای حسابی كه می خواد بكنه حرف میزنه، اما ناطق نوری فقط شر و ور می گفت! می گفت: پیاده روها و تاكسی ها رم زنونه و مردونه میكنه! از بقیه هم سگ مصب تر بود! از همون موقع همه می گفتن طالبانی یه! خاتمی كه كسی نبود؛ هیچكی نمی شناختش؛ همه از ترس اینكه گرفتار جونوری مثل نوری بشن یه شبه خاتمی رو گنده كردن تا از شر اون یكی خلاص شن. وگر نه سگ زرد برادر شغاله!»

 

غروب قبل از روز رأی گیری غلامرضا از دانشگاه عازم خانه است كه چند نفر راه را بر او می گیرند و می گویند: گرچه نتیجهٌ انتخابات بر همه روشن است ولی محض «سوپاپ اطمینان» می خواهند در آراء چند حوزه دست داشته باشند – و طبعاً یكی از «سوپاپ» ها صندوق هایی است كه تحت نظارت غلامرضا قرار دارد. مدعی است كه به آن عده جواب سر بالا داده است و ردشان كرده است. چقدر در این حرف صادق است روشن نیست، ولی چیزی كه روشن است این است كه قبح كار آنها را درك كرده است.

می گوید، «مأمورای حفظ صندوقا حق ندارن خودشون رأیی تو صندوق بندازن، حتی اجازه ندارن ورقهٌ رأی بیسوادا رو براشون پر كنن. تو اون قسمت مام بیسواد زیاد بود و روز رأی گیری به چشم خودم دیدم كه بیشتر مأمورای محافظت واسه بقیه می نویسن و هر چی دلشون بخواد می نویسن و میندازن تو صندوق بعدم یه مهر میزنن پای شناسنامهٌ طرف و ردش میكنن!»

 

در دیار آخوندها حوزهٌ رأی گیری هم بر مدل كمیته بنا شده است: یا باید با دیگران كنار آمد یا در آن جایی نداشت. یك ماه پس از شمارش آراء، از بسیاری از حوزه های انتخاباتی به دلیل تقلب و دست بردن در صندوق ها شكایت می شود. طبق رسوم آن خراب آباد مقصرین اصلی قسر در می روند و كاسه و كوزه بر سر خرده پاها می شكند. به سراغ غلامرضا می آیند و یقهٌ او را می چسبند.

 

حالا در عوض زندگی و آینده غلامرضا فقط درد سر و پرونده دارد. نه برایش كاری هست و نه پناهی. تصمیم می گیرد به سرزمین دیگری كوچ كند. تهران نه، كل ایران بر الگوی كمیته اش می چرخد، نظیر حوزهٌ رأی گیری عمل می كند و دیگر جای ماندن نیست.

می گوید، «از جهنم آخوندها در رفتم. نه كه جزو اعدامیا باشم، نه. شایدم اگه می موندم خیلی واسم آب نمی خورد. چونكه فقط كه من نبودم، مثه من زیاد ریخته. بعدشم وقتی سر كارای خورد و ریز كسی رو میگیرن سر و صداها كه بخوابه یواش یواش ول میكنن – ولی آخه هی به پر و پای آدم می پیچین، هی واسهٌ آدم پاپوش می دوزن. راسش دیگه خسته شده بودم، نمی توونستم.»

 

غلامرضا با بار و بنه ای مختصر ترك وطن می گوید و راهی اوگاندا می شود. اوگاندا! ملكی كه احتمالاً تا آن زمان حتی نامش را هم نشنیده است.

می گوید، «چرا، اسمش به گوش همه خورده. چون اوگاندا ویزا لازم نداره، هزار دلار ام می شه واسش ارز دولتی گرفت. واسهٌ همین خیلیا یه پول بلیطی دس و پا می كنن و تا اونجا میرن و برمی گردن كه بعدش هزار دلار رو تو بازار سیاه آب كنن! كاسبی چاقیه! تو یه رفت و برگشت پول بابا میشه چل پنجا برابر! اما من خریت كردم اون هزار دلار رو نگرفتم، همینكه بلیطه جور شد زدم به چاك – دیگه فكر هزار دلارو نكردم!»

 

در این دوران «دیاسپرا»ی ایرانی، كه همه در صدد گریختن از زادگاه اسلامزده اند، هر كس خویشی، كسی، كاری در گوشه ای از دنیا دارد. خویش و كس و كار غلامرضا پسر همسایه ای است ساكن هلند كه به او امید داده است امكانات رفتنش را به آنجا فراهم كند. به توصیهٌ پسر همسایه توسط یك قاچاقچی عازم فرودگاه لاهه می شود ولی پلیس هلند بلافاصله دستگیرش می كند و دوباره او را به اوگاندا پس می فرستد.

 

سفر مجدد او – باز هم به صورت قاچاق – به هلند شرح كشافی دارد كه هم  دلتنگ كننده است و هم مكرر. اینقدر هست كه غلامرضا با هزار حیله خود را دوباره به لاهه می رساند و قبل از گرفتاری به چنگ پلیس، تقاضای پناهندگیش را می دهد.

 

یكسال اول اقامتش را تحت نظارت شدید پلیس و با پول ناچیز دولتی با هر مصیبتی است بالأخره می گذراند. پس از آن برای نظافت در مغازهٌ خوار و بار فروشی یكی دیگر از وطن راندگان دنیای سومی استخدام می شود و سه سال بعدی را به این طریق و با تنگدستی كمتر طی می كند. از آن دوران راضی است و نسبت به كسانی كه به او مهری نشان داده اند احساس امتنان دارد.

می گوید، «صاحب مغازه در حق من محبت كرد. بعداز مدتی من مثه یكی از افراد خانواده اش شده بودم، حتی كلید خونه و دكون رو بهم داده بود. یه زیر زمینی ام اجاره كرده بودم كه وسایل اولیه رو داشت. یه دوست دخترم پیدا كرده بودم و تازه داشتم یه زندگی ساده  مثه آدمیزاد واسه خودم جور می كردم كه…»

 

از طرف دولت هلند به او اخطار می شود كه تقاضایش برای پناهندگی در آنجا پذیرفته نیست و باید به ایران برگردد. ایران خاتمی – از دولت سر مبلغین با مواجب و بی مواجب و پناهندگانی كه به امید پس گرفتن قالی و قالیچه ای گذرنامه های پناهندگی را به گذرنامهٌ معمولی بدل كرده اند – از دید دول غربی دیگر چندان هم نا امن محسوب نیست. با وجود «گفتگوی تمدن ها» و برقراری «دمكراسی اسلامی» پناهجوی سیاسی چه معنی دارد و از پناهجوی اقتصادی هم كه می بایست فرسنگ فرسنگ فاصله گرفت. نداشتن امكان زندگی در بیغولهٌ آخوندی و نیاوردن تاب شرایط شاق مذهبی هیچكدام دلایلی محكمه پسند برای اعطای پناهندگی به شمار نمی آید.

غلامرضا می گوید، «من چند سال خر آخوندها بودم بسمه. امروز تو افغانستان ام حاضرم زندگی كنم ولی ایرون حاضر نیستم برگردم.»

 

و برای آنكه به ایران شریعتزده برنگردد به فكر می افتد كه هر طور هست به جای دیگری برود – مثلاً به استرالیا، كه شنیده است قاره ای است عظیم و برای همه جا دارد. از فرصت كوتاهی كه برای بازگشت به او داده اند بهره می گیرد و از لاهه فرار می كند و این بار در ترانزیت فرودگاه پاریس گرفتار پلیس فرانسه می شود.

می گوید، «پلیس فرانسه چن وقت منو تو توالت زندونی كرد.- به نظرم چون قدّی كردم! توالته یه مستراح ایرونی (تركی، اسلامی) بود كف محل ام سیمانی بود و شیب داشت و با هر غلتی كه می زدم تخت آهنی سر می خورد رو به چاهك! از آن بدتر بازداشتیای دیگه بودن كه واسهٌ قضای حاجت میومدن. بعضیشون كارشون رو می كردن و می رفتن انگار نه انگار كه من اونجام، بعضی ام منو سوت می كردن بیرون سلول تا با خیال راحت دست به آب برسونن!»

 

در دوران زندانش در فرانسه یك نفر ایرانی با عنوان وكیل به سراغش می رود و ٨٠٠ دلار پول غلامرضا را، كه طی چهار سال زندگی و كار برای روز مبادا پس انداز كرده است، از او می گیرد و در مقابل به او توصیه می كند كه از طریق بندر «كاله» خود را به بریتانیا برساند.

غلامرضا می گوید، «فكر كردم كار خوبیه. زبون هلندی كه این چن ساله یاد گرفتم كه همه جا به درد نمی خوره، خود هلندیام همه زبونای دیگه بلدن. اگه برم انگلیس اولاً انگلیسی دُرُس حسابی یاد می گیرم كه همیشه به درد می خوره. در ثانی همه میگن كه اونجا بهترین قانونا رو واسهٌ مهاجرین داره و به پناهندها خونه و خرجی خوب میده. از اون مهم تر از لندن آسون میشه پرید و رفت استرالیا یا كانادا یا امریكا.»

 

با این نیت وامید خود را به بندر كاله می رساند. غلامرضا ورزیده و چابك است و به تصور اینكه قطار از محل آهسته به راه می افتد، پنهان از چشم پلیسان و نگهبانان راه، بر خط آهن می خوابد تا به محض حركت قطار بر آن سوار شود. وقتی ترن با چندین هزار ولت نیروی برق به آن بخش ریل می رسد و با سرعت بسیار به راه می افتد، تازه غلامرضا متوجه می شود كه نقشه اش قابل اجرا نیست. از چنگ چرخ های یك طرف قطار خود را می رهاند ولی قبل از آنكه بتواند كامل از مهلكه بیرون برود دست و پای چپش در زیر ردیف دوم چرخ ها خرد می شود.

 

غلامرضا امروز  ساله است. كار برد نیم بدنش را از كف داده است. یك سال است كه تحت معالجه به سر می برد و هنوز در بیمارستانی واقع در غرب پاریس كه دوست فرانسوی من دكتر مارتین ریاستش را بر عهده دارد بستری است. نه دولت فرانسه هنوز به او اجازهٌ اقامت داده است و نه دولت هلند تقاضای بازگشت او را به آن كشور پذیرفته است. هنوز این خطر وجود دارد كه آنچه از غلامرضا باقی مانده است به جمهوری اسلامی تسلیم شود.

 

آیا می توان در نظامی قانون شكن رفتاری قانونی داشت؟ خیر! پرسش و پاسخ از دل سؤال و جواب افلاطون بر می خیزد. مورد مثال ما غلامرضای تبعهٌ جمهوری اسلامی است. با اینكه نه ذهن نافرهیختهٌ او كمتر قرابتی با فضائل سقراط دارد و نه بیداد جمهوری اسلامی ادنی شباهتی به آتن عاری از عدالت دوران سقراط – ولی طرح مسئله به همان گونه است كه بود: درد غلامرضا نمایانگر درد فرد فرد مردم امروز ایران است كه جز با درمانی جمعی علاج بر نمی دارد.

………………………………………………………………………………………………………………………………

 

پاسدار قانون اساسی و بسیجی قانون اساسی!

 

 

مدتها پیش، در اولین شمارهٌ «آیندگان» در خارج كشور، كه زمان چاپش مصادف بود با درگذشت ساموئل بكت، مقاله ای  از من منتشر شد با عنوان «به بهانهٌ مرگ بكت». عنوان دقیق انتخاب شده بود چون مرگ این نمایشنامه نویس «بهانه»ای به من داده بود تا از مقلدین وطنی او صحبت كنم. اما هنوز جوهر مقاله در بارهٌ آن مقلدین خشك نشده بود كه استفاده از «به بهانه»، بدون داشتن كمترین بهانه، در عناوین مقالات و مطالب دیگر مقلدین چنان رواجی یافت كه به كلی این واژه را از معنی تهی كرد و بنده را از باب كردنش شرمنده!

 

همهٌ ما نمونه هایی از تقلید ناشیانه و بی مطالعهٌ هموطنان را در شئون مختلف زندگی دیده ایم یا در باره اش شنیده ایم. نمی دانم شما خاطرتان هست یا خیر، من خوب به یاد دارم كه در تهران بیشتر خشكشویی ها ماشین های رختشویی را در كنج مغازه شان كج كار می گذاشتند. دلیل این كار تا مدتها بر من معلوم نبود تا بالأخره كاشف به عمل آمد كه اولین وارد كنندهٌ این دستگاه، به دلیل قناسی دكان ذوزنقه  شكلش ناگزیر ماشین را مورب در گوشه ای جا داده است و دیگران، به تصور اینكه مد روز چنین اقتضا می كند، ادای بدعتگزار از همه جا بی خبر را در آورده اند و به دست خود مغازه های قواره را قناس كرده اند!

 

تقلید كتره ای و كلپتره ای غالباً نتیجهٌ معكوس به بار می آورد – یعنی به جای آنكه مقلدان را نو آور جلوه دهد تنك مایگیشان را رو می كند و در عوض آنكه «آلامُد» عرضه شان كند «دِمُده» بودنشان را نمایش می دهد! دلیل هم البته روشن است: این افراد كه از خود فكری ندارند ناگزیر به «مد»ی كه دست یافته اند بیش از عمر آن «مد» وفادار می مانند – دیر به آن می رسند و دیر از آن دل می كنند، در نتیجه در اول و آخر ماجرا از قافله عقبند و در میانهٌ كار همرنگ جماعت!

 

این واقعیت در عرصهٌ سیاست از همه جا بارزتر به چشم می خورد و طبعاً نتایجی دردناك تر هم به دنبال می آورد. به عنوان مثال شعارهای سیاسی كه دیگر سال هاست بر واقعیت های اجتماعی منطبق نیست هنوز كه هنوز است بر زبان پیروان مدهای سیاسی جاری است. در این زمینه شاهد مثال از شمار خارج است – یكی از آنها كه مورد بحث امروز من است درخواست «اجرای قانون اساسی» است – یعنی شعاری كه گرچه لااقل بیست و چند سال از حركت تاریخی زمان پس افتاده است ولی – چنانكه از دعوای رئیس جمهور بی اختیار و رئیس قوهٌ قضاییهٌ بی لجام بر می آید – بازارش همچنان گرم است!

 

قبل از انقلاب اسلامی «اجرای قانون اساسی»، به معنای پیروی از روح دمكراتیك آن، از خواست های بر حق مردم بود. بی شك در آن زمان و در این مورد هم بسیاری به تبعیت از مد سیاسی روز خواستارش بودند و شاید خود یكبار هم متن كامل این قانون را نخوانده بودند تا بدانند كدام بخش هایش زیر دست و پا رفته است و چگونه باید اجرایش كرد و فقط حرف كسانی را تكرار می كردند كه آن متن را خوانده بودند. ولی نكتهٌ جالب اینجاست كه بعد از انقلاب مذهبی و جایگزینی قانون اساسی مشروطیت با قانون اسلامی نیز این مد بر جا مانده است و تا دری به تخته می خورد ندای تقاضای «اجرای قانون اساسی» از این سو و آن سو بلند می شود. منتهی این بار گویی تكرار فقط پژواك شعار پیشین است، چون اگر یك نفر هم از میان جمع شعار دهندگان (به سردمداران رژیم ملایی كاری نداریم) این قانون را دقیق بخواند و مفهوم و پیامدهایش را سبك و سنگین كند نمی تواند از روی عقل خواستار اجرای آن باشد.

 

عرض كردم كه در گذشته این خواست بر حق بود و معنایی داشت زیرا قانون اساسی مشروطیت، با تمام كمبودهایش، اساساً و اصولاً قانونی دمكراتیك بود كه پایه های حكومت پارلمانی را مستحكم می كرد و محترم نداشتنش طی سال های سلطنت خاندان پهلوی به پیشرفت دمكراسی زیان های بیشمار وارد آورد و بدون تردید، در صورت اجرای صحیح، بر حكومت مطلقه دهنه می زد.

 

(در اینجا به عنوان جملهٌ معترضه بگویم كه اگر بخواهیم برای «انحراف انقلاب» – كه دوستداران انقلاب حرفش را زیاد می زنند – نقطه ٌ شروعی قائل شویم آن لحظه ای خواهد بود كه شعار «اجرای قانون اساسی»، كه خواستی اصلاح طلبانه و قابل اجرا بود، جای خود را به شعارهای مذهبی و سور رئالیستی داد – از نوع «حسین سرور آزادگان» كه قرار بود ندای آزادی باشد، و «علی شاه ولایت» كه به مثابه دهن كجی به سلطنت محمد رضا شاه بود – یعنی از همان اولین راه پیمایی اربعین از قیطریه!)

 

در رژیم مشروطهٌ سلطنتی یكی از اعتراض های توأم با ریشخند كسانی كه می خواستند حاصل كار آزادیخواهان دوران مشروطه را تخطئه كنند و ارزش فداكاری های آنان را پایین بیاورند – از جمله انقلابیون مادر زاد و شبه آخوندها – این بود كه قانون اساسی ما هیچ نیست جز ترجمه و حد اكثر اقتباسی از قانون اساسی بلژیك! در آغاز به تخت نشستن خمینی متنی به عنوان پیش نویس قانون اساسی در جراید منتشر شد كه شاید شما هم آن را دیده باشید. من آن را خواندم – هم از این رو كه قاضی زاده ام و اصولاً مطالعهٌ متون حقوقی برایم جالب است، و هم به خاطر اهمیتی كه این متن می توانست برای آینده مملكت داشته باشد – آن هم در آن روزهای وانفسا!

 

پس از خواندن آن یأس و نومیدی من به كمال رسید. چون آشكارا دیدم كه پس از گذشت نزدیك به هشت دهه از انقلاب مشروطه و توسعه آموزش در تمام سطوح و از جمله رشتهٌ حقوق، با وجود دانشكده ها و مراكز تحقیق و دادگستری نوین و كانون وكلا و

میزان اطلاع برای نگارش یك رشته قوانینی كه حقوق عمومی و اساسی ملت را تعیین كند، پس رفته كه پیش نیامده است – چون آن پیش نویس در مقام مقایسه با متن قانون اساسی مشروطیت كاری خام دستانه به چشم می آمد. تازه باید در نظر داشت كه قانون اساسی مشروطه در مجلس و در كشمكش گروه هایی تدوین شد كه نظرات مختلف و گاه متضاد داشتند كه طبعاً موجب بعضی از كاستی های آن شد. در صورتی كه این پیش نویس در اطاقی در بسته و با همكاری عده ای معدود و كما بیش همفكر – یعنی همان شبه آخوندها و انقلابیون مادر زاد – تهیه شده بود كه برای كژی هایش تعدد آرا و تشتت افكار را هم بهانه نداشت. كل حكایت نمایانگر آن بود كه وقتی نفس سیاست در كشوری بی معنا شده باشد علوم سیاسی هم نمی تواند در آن پیشرفتی حاصل كند.

 

كمترین نشانی از نو آوری یا سنجش اوضاع متفاوت یا وسعت فرهنگ حقوقی در این پیش نویس مشاهده نمی شد؛ در مجموع ملغمه ای بود از بخش های سست قانون اساسی

 

 

 

و قانون اساسی جمهوری پنجم فرانسه، كه از بهترین قوانین اساسی دنیا محسوب نیست. از خواندن آن روشن می شد كه نویسندگانش خارج از آن قانون اساسی «اقتباس و ترجمه» و این قانون اساسی با وجه پارلمانی ضعیف، راه حلی نجسته اند.

 

اگر در زمان خواندن این متن شكی در تنگی افق این افراد داشتم افاضات بعدیشان همه را بر طرف كرد. یكی از این آقایان كه در نشست های متعدد تهیهٌ آن پیش نویس شركت داشت از مزایای آن طرح داد سخن ها می داد. من به تصور اینكه از متن دیگری صحبت می كند رونوشت آن طرح را از او خواستم جواب آمد كه ندارد و معلوم شد كه همانی است كه در جراید منتشر شده است. منتهی حضرتش مدعی شد كه شخص او (در محافل در بسته) چنین و چنان گفته است و گوش نداده اند و عقب نشینی كرده اند و ترسیده اند  و غیره. با آن میزان اطلاع و این میزان شجاعت می خواسته اند تكلیف سیاست یك ملك را برای سالیان سال تعیین كنند!

 

یكی دیگر در مصاحبه ای گفته بود كه اگر فردا به مملكت بازگردد در دورهٌ گذار «حقوق بشر» را قانون اساسی اعلام خواهد كرد! كه نهایت جهالت حقوقی و تمایل به عوام فریبیش را نشان می داد و هیچ كس هم نبود كه به ایشان بگوید یكباره برای گرداندن مملكت از نصایح لقمان حكیم استفاده بفرمایید كه از نظر كلی بافی و كار آیی دست كمی از اعلامیه حقوق بشر ندارد و خواندنش هم شیرین تر است!

 

تازه این پیش نویس با اوصافی كه شنیدید در مقایسه با متنی كه بعد به عنوان قانون اساسی جمهوری اسلامی به تصویب مجلس خبرگان رسید نسخه بوذرجمهر حكیم بود! چون اگر اولی متنی قابل انتقاد به شمار می آمد، دومی جزوهٌ شرعیاتی بود كه توسط دبیران واماندهٌ دبیرستان ها تدوین شده بود.

 

در متن قانون اساسی جمهوری اسلامی اثری از نثر خاص و تكنیكی حقوقی، كه نثری است روشن و بی ابهام،  و از دوران مشروطیت در ایران پا گرفته است و نمونهٌ اولیه اش همان متن قانون اساسی است، وجود ندارد؛ بیشتر مطالبی كه در این نوشته گنجانده شده، توأم با دراز نفسی های مهمل است و پر از ابهام. این نوشته تا جایی كه ممكن بوده است از قانون – به معنای مدرن كلمه كه اساس حقوق نوین ایران است – فاصله بگیرد، فاصله گرفته است. متنی است كه اصول اولیه اش اقتباس از اصول دین است و الباقی با نقل مكرر «طبق دستور قرآن» فلان و «به حكم آٌیهٌ كریمهٌ» بیسار به فروع دین نزدیك شده است. بیش از این هم انتظاری نمی رود – وقتی كسانی كه بالاترین حد شعور حقوقیشان نوشتن توضیح المسائل و بحث فقهی است مأمور تدوین قانون اساسی شوند نتیجه جز این قاب دستمال از آب در نمی آید.

 

محتوای این قانون را می توان به دو بخش كرد: مسائلی كه در قانون اساسی هیچ كشوری جایی ندارد و در آن گنجانده شده؛ و اموری كه مكان حل و فصلش در قانون اساسی است و به بدترین شكل در آن درج شده است. از گروه اول مطالبی از قبیل وظایف «صدا و سیما»ی اسلامی تا اجباری كردن تدریس زبان عربی (»كه زبان قرآن و اسلام است») در آن آمده است.

(من دنبال مراسم ختنه سوران هم در آن گشتم ولی خیال می كنم این قسمت از نظر حقوقدانان اسلامی مستور مانده باشد كه امید است با تجدید نظرهای بعدی این نقیصه هم جبران شود. انشاءالله تعالی!)

 

چرندیاتی كه جایش اصلاً در قانون اساسی نیست به جای خود، مسایلی هم كه جای طرحش در قانون اساسی است در این متن چنان به پر گویی های مذهبی آلوده است كه همه حكم موعظه های بی سر و ته آخوندان را پیدا كرده است. از این گروه هم فقط یكی دو نمونه خدمتتان می دهم:

 

اصل پنجاه و ششم

(در بارهٌ حق حاكمیت ملت)

حاكمیت مطلق بر جهان و انسان از آن خداست…

(سرنوشت حاكمیت ملت روشن شد!)

 

اصل شصت و یكم

(در بارهٌ قوهٌ قضاییه)

اعمال قوه قضاییه به وسیلهٌ دادگاه های دادگستری است كه باید طبق موازین اسلامی

به

اقامهٌ حدود الهی بپردازد.

(تكلیف قوهٌ قضاییه هم به همچنین!)

 

اصل شصت و هفتم

(قسم نامه نمایندگان)

«بسم الله الرحمن الرحیم

«من در برابر قرآن مجید به خدای متعال سوگند یاد می كنم

كه پاسدار حریم اسلام و نگاهبان دستاوردهای انقلاب اسلامی

و مبانی جمهوری اسلامی باشم

نمایندگان اقلیت های دینی این سوگند را با ذكر كتاب آسمانی خود یاد خواهند كرد.»

(یعنی می گویند بسم الله الرحمن الرحیم. من به اوستا یا انجیل یا تورات سوگند یاد می كنم كه پاسدار اسلام

انقلاب اسلامی

جمهوری اسلامی باشم!)

 

چه عرض كردم؟ ملت ایران نمی تواند خواستار اجرای چنین قانون اساسی باشد! این قانون فقط به درد آن می خورد كه رئیس قوهٌ مجریه و رئیس قوهٌ قضاییه را به جان یكدیگر بیندازد تا در آخر كار یكی پاسدار آن باشد و دیگری بسیجی آن!

 

دعوا در حال حاضر سر این است كه كدام از این دو در آن ملك بی صاحب نفر دوم است. در نفر اول نبودن برای هیچكدام شكی نیست، اما از این جالب تر اینكه رئیس قوه مقننه به این معركه حتی راه ندارد، چون آشكارا مجلسی كه ركن اول مشروطیت بود در چارچوب اسلامی شده است چرخ پنجم گاری؛ و نهادی كه در دوران مشروطه خانه ملت خوانده می شد و نمایندهٌ حاكمیت ملت بود، از دید قوانین اسلامی معنایش شده است كشك! و اگر وجود خارجی دارد فقط به این دلیل است كه در آغاز كار كسی به ذهنش نرسید كه این نهاد را حذف كند!

 

نمایندگان زن مگر با كدام جهاز به مجلس آمده اند كه این همه ناز می كنند، هم اجرای قانون اساسی را می خواهند و هم سهم مساوی با مردان طلب می كنند؟! مگر نخوانده اند كه طبق اصل بیست و یكم قانون اساسیشان دولت

فقط

«موظف است حقوق زن را با رعایت موازین اسلامی تضمین كند»؟ و مگر نمی دانند كه طبق همین موازین اسلامی نیم مردند؟

 

بقیهٌ نمایندگان چرا از نداشتن مصونیت ناراضیند؟ ظاهراً قانون اساسی اسلامی را با قانون اساسی مشروطیت اشتباه گرفته اند! مگر توجه ندارند كه در قانون اساسی اسلامی مصونیت قضایی برای آنها در نظر گرفته نشده است و نمی فهمند كه مصونیت پارلمانی كه ارزانیشان شده است بدون مصونیت قضایی كمترین مفهومی ندارد؟ نه حقوق نمایندگان بیشتر از روزنامه نگاران است نه مصونیتشان – پس گله و شكایتشان از كی و برای چیست؟ و چرا برای این قانون اساسی پستان به تنور می چسبانند؟

 

روزنامه نگاران چرا جنجال بیخود راه می اندازند و با استناد به قانون اساسی آزادی های بیشتر می خواهند؟ مگر خبر ندارند كه طبق اصل بیست و چهارم همان قانون اساسی «نشریات و مطبوعات در بیان مطلب آزادند مگر آنكه مخل به مبانی اسلام

باشد»، و تفسیر مطلبی كه مغایر با اصول اسلامی است بر عهدهٌ آقایان است؟ مگر تصور كرده اند كه می توانند تحت نظارت اسلام زندگی كنند و آزادی های جهان دمكراتیك را داشته باشند؟!

 

آنهایی كه قانون اساسی مشروطه را می خواستند برای این بود كه اساسش بر داشتن حق ملت بود. عواملی كه این حقوق را محدود می كرد مثل دیواری سست در مقابل نیرویی عظیم كشیده شده بود. به همین دلیل به اجرا گذاشتنش معنی داشت و قاطعاً در جهت منافع مردم بود و به احقاق حقوق ملت منجر می شد. آنهایی كه در صدر مشروطیت می خواستند حقوق ملت را محدود كنند در موضع ضعف قرار داشتند و تیغشان چندان نمی برید. قانون اساسی اسلامی، به عكس، پایه اش بر نداشتن حق مردم است و در مقابل آن حقوق ناچیزی كه برای ملت قایل شده مرز و حدهایی چون سد سكندر كشیده است! آنهایی كه می خواستند حقوق ملت را محدود كنند این بار از موضع قدرت و با موفقیت این كار را كرده اند. این دو قانون اساسی فقط با هم تشابه اسمی دارند، یكی را به جای دیگری گرفتن نشانهٌ كمال نادانی است. از بابت احترام به حقوق ملت و تجویز حاكمیت ملی این دو قانون نقطهٌ مقابل یكدیگر است و به همین دلیل درخواست اجرای آنها معانی مخالف و متضاد دارد.

 

اگر در اجرای قانون اساسی مشروطه مشكلاتی ایجاد می شد غالباً برخاسته از نقاط ضعف و ابهام قانون بود. آن قانون در جمع به آزادی پر و بال و به ملت فرصت اظهار نظر می داد. در مقابل، قانون اساسی اسلامی، كه در كل خیلی بیشتر از قانون قبلی به اجرا گذاشته شده است، مشكلاتش برخاسته از نقاط روشن آن است كه همه در جهت محدود كردن حقوق و آزادی های مردم است، نه ازابهاماتش!

 

بنابراین به خانم ها و آقایانی كه در اجرای قانون اساسی اسلامی مصرند و فضا را با عنوان كردن این مطالب سست بنیاد اشباع كرده اند و مانع از طرح مشكلات اساسیند، توصیه می شود به جای قیل و قال متن آن قانون را مطالعه كنند. این كار وقت چندانی نمی برد، حجم این نوشته حتی از جزوهٌ «ولایت فقیه» خمینی هم، كه در انقلاب كمتر كسی زحمت خواندن آن را به خود داده بود، كمتر است. اگر آنجا خواست برقراری حكومت اسلامی ما را به مصیبتی كشاند كه هنوز هم گریبانگیر ماست، اینجا خواست اجرای قانون اساسی ما را در لجنزار ولایت فقیه بیشتر فرو می برد.

 

بگذارید در اثبات حقانیت آن قانون خاتمی و شاهرودی به سر و كلهٌ هم بزنند و یقه یكدیگر را بچسبند. حساب «پاسدار» این قانون و «بسیجی» آن از حساب ملت ایران جداست، زیرا نه آن پاسدار حقوق ملت ایران را پاس می دارد و نه این بسیجی جز برای سركوب مردم ایران بسیج شده است.

 

١١ سپتامبر

روزی كه نیاز جدایی دین از دولت بر تمامی جهان آشكار شد

 

 

من همهٌ عمر مدافع آزادی فرد فرد مردم در داشتن یا نداشتن مذهب بوده ام و بر این باورم كه هر كس این آزادی را از دیگران بگیرد فقط حقوق سایرین را پایمال نكرده است بلكه خود را نیز اسیر و بندهٌ اعتقادات امروزش ساخته است – زیرا اختیار تغییر رأی و عقیدهٌ فردا را از خویش سلب نموده است. به گمان من برّنده ترین و كوبنده ترین سلاح علیه تمام اشتباهات انسانی نقدی است كه بر پایهٌ خرد استوار باشد – من نه هرگز از سلاح دیگری استفاده كرده ام و نه هرگز استفاده خواهم كرد.

 

تاریخ گاه با خشونتِ تمام واقعیات زندگی را به ما یادآور می شود. ١١ سپتامبر روزی بود كه جهان به لزوم جدایی دین از دولت پی برد –  و یا باید برده باشد. وگرنه سقوط رژیم طالبان – كه به نظرمسلم می رسد – و دستگیری یا كشتن بن لادن – كه احتمالش زیاد است – اگرچه تسكین عاجلی است درمان اساسی درد نیست. پایان عمر این دو پایان عمر اسلامگرایی متعصبانه نخواهد بود، چون این هیولا مانند اژدها، هفت سر و همچون اختاپوس، هشت پا دارد. درست است كه یك سر و دستش در افغانستان آشكارا عَلَم شده است ولی دیگر سران و دستانش بر سینهٌ كشورهایی خفته است كه تحت احكام ظالمانهٌ مذهبی اداره می شوند و زیر یوغ حكومت های دینی به سر می برند. قطع سر و دستی از آن مسلماً ضربه ای است بر پیكرش ولی ضربهٌ كاری را باید بر قلبش وارد آورد و این قلب در جمهوری اسلامی می تپد.

 

انقلاب اسلامی ایران برای اسلامگرایان همان نقشی را ایفا می كند كه انقلاب اكتبر برای كمونیست های جهان بازی كرد. هر دو به پیروان/مؤمنان وعدهٌ مدینهٌ فاضله را دادند؛ هر دو در عمل به پیروان/مؤمنان نشان دادند كه می شود قدرت را به دست گرفت؛ هر دو برای هدایت پیروان/مؤمنان به سمت مدینهٌ فاضله پیشقراول شدند. همانگونه كه تا وقتی شوروی بر محور انقلاب اكتبر می گشت، احزاب كمونیست چشم امید به «برادر بزرگ» دوخته بودند و حكومت های كمونیستی با تكیه بر پشتیبانی های «برادرانه» فشار خفقان را بر مردم حفظ می كردند، تا زمانی هم كه رژیم جمهوری اسلامی بر پاست امم اسلامگرا در پختن خیال آرمانشهر اسلامی دست به دامان «امّ القرا» خواهند بود و دولت های مذهبی برای ایجاد شبكه های تروریستی از یاری های «مادرانه» بهره خواهند جست.

 

شاید جهان بر این واقعیت چشم بسته باشد ولی ستیز اسلامگرایی با دنیای دمكراتیك در واقع بیست و دو سال است كه آغاز شده است – یعنی از روزی كه جمهوری اسلامی در ملك ما ایران بر اریكهٌ قدرت نشست و شعارهای كینه توزانه اش را، البته همراه پول و سلاح و دیگر لوازم جنگی، علیه غرب و آنچه غیر اسلامی است به الجزیره و سودان، به حجاز و پاكستان، به اندونزی و افغانستان سوغات فرستاد.

 

متأسفانه همانگونه كه جهان به رشد فاشیسم پس از جنگ جهانی اول بی اعتنا بود و به جنایات كمونیسم در سال های بعد از جنگ جهانی دوم بی توجه ماند، بر خطر سرایت بنیادگرایی مذهبی در پی پیروزی ملایان در ایران نیز چشم بست. نه مد روز شدن گروگانگیری، نه تداوم دیگر اعمال تروریستی و نه طبعاً اِعمال بی امان ستم بر مردم «ممالك اسلامی»، جهانیان را به خود نیاورد – ظاهراً فاجعه ای ملموس لازم بود تا جای این بی خبری و غفلت به آگاهی داده شود.

 

به همان میزان كه حرف های سست و هذیان گونه و انباشته از غلط های دستوری خمینی به گوش ایرانیان با فرهنگ مضحك و بی اثر می نمود، ممكن است تبلیغات و تعلیمات پوچ و شعاری و بی محتوای اسلامگرایان به نظر صاحب فكران مسخره و ساده لوحانه  برسد. ولی باید دانست كه جوهر این پیام ها به هیچ روی از تیغ كاغذ بری هواپیما ربایان نیویورك و واشنگتن بدوی تر و ابتدایی تر نیست – و همانقدر كه دومی برای به راه انداختن جوی خون كار آمد بود، اولی برای گمراه كردن تودهٌ عوام كافی است. اورادی كه به گوش این خود كشان آدم كش خوانده شده بود كمتر تازگی نداشت، همان هایی بود كه سال هاست ملایان به گوش ایرانیان می خوانند – یعنی: اطاعت محض و كور كورانه از فرامین خدایی جبّار برای راه یافتن به بهشتی موعود.

 

اسلامگرایی مكتب تدریس خشم و نفرت است نسبت به آنچه در این دنیا زیبا و خواستنی است. مدرسهٌ تحمیق امت است به منظور دست شستن از دنیای موجود و امید بستن به جهانی موهوم. اسلامگرایی به «مستضعف» بیشترین ظلم را روا می دارد و به دروغ خود را مدافع «مستضعف» می خواند؛ اسلامگرایی به تزویر از مذهب، كه مسئله ای است كاملاً خصوصی، برای ابقای خویش بهرهٌ عمومی می برد. در مكتب و مدرسهٌ اسلامگرایی راه ذهن بر خرد، بر تردید، بر شك، بر پرس و جوی عالمانه بسته است و فقط مجال برای پرستش، عبودیت، تسلیم، و اطاعت موجود است.

 

آنهایی كه از بدو تولد در محیطی آكنده از تعلیمات دینی بار می آیند و همهٌ رفتار و گفتار و كردارشان تحت نظارت قدرت مذهبی حاكم است كه تمام قوانینش را از یك كتاب استخراج می كند و روزنهٌ هر گونه انتقادی را بر این كتاب و تعالیم این كتاب می بندد، بهترین شكارهای بنیادگرایانند.

 

توجه نداشتن به این مسائل و مد نظر نگرفتن تك تك آنها یافتن راه حل نهایی را ناممكن می سازد. شكی نیست كه اسلامگرایی سزاوار تحقیر است، ولی داشتن احساس تحقیر نمی بایست موجب شود كه كل پدیده حقیر شمرده شود و در نتیجه با آن برخوردی جدی نشود. تا كنون، آنهایی كه هدف حملات این دشمن بوده اند، به دلیل فلاكت و نكبت و دنیای سومی بودنش، در دفعش دچار رخوت بوده اند و ظاهراً با انفجار ١١  سپتامبر ناگهان از این خواب خرگوشی جسته اند.

 

در كشورهای مسلمان به اندازهٌ نیاز آموزشگاه و آموزگار وجود ندارد اما تا چشم كار می كند مسجد و منبر و ملا كه همه از بام تا شام این شعار را سر می دهند كه: مذهب قدیم ترین نیاز بشر و جامعه است.

(با قدیم ترین حرفهٌ بشری، كه آن هم از نیازهای جامعه است، اشتباه نشود. احتمالاً این هر دو از نیازهای فردی در اجتماع است، اما در رژیم های اسلامی اولی با ایجاد ارعاب و وحشت بر عموم تحمیل شده است و دومی با تنبیهات وحشیانهٌ قرون وسطایی از عموم دریغ!)

 

یك میلیارد از ساكنان كرهٌ زمین از نظر آماری مسلمان به حساب می آیند، بی آنكه بتوان به تحقیق دانست چند در صدشان مؤمند و یا چه تعدادشان پایبند به جای آوردن فرایض دینی. اما بدون كوچك ترین تردید می توان گفت كه از میان آنها شمار كسانی كه به شخصی بودن مذهب معتقدند به مراتب بیش از تعداد حكام اسلامی متعصب است كه اعتقاد به سلطهٌ مذهب بر كل شئون زندگی دارند. ولی آن اكثریت مطلق ظاهراً فقط به پیروی مشغولند و نسبت به جنایات گروه حاكم از خود واكنش قابل ملاحظه ای نشان نمی دهند – گویی آگاه نیستند كه خود نخستین طعمه های دیو اسلامگراییند و به این نكته عنایت ندارند كه فقط ایشان می توانند شیشهٌ عمر این دیو را به سنگ بكوبند.

 

از آغاز این ماجرا دنیای غرب مصرّ است كه بگوید اعمال وحشیانهٌ اخیر به پای اسلام نوشته نمی شود و جنایات جانیان و مربیان جانیان كمتر ارتباطی با مسلمانی ندارد. ولی از «دنیای اسلام» فقط عربدهٌ «واسلاما» و نعرهٌ «جهاد» به گوش می رسد! همهٌ كسانی كه به خیابان ها می ریزند و آتش  و خون طلب می كنند گویندگان لا الله الا الله اند و قرآن بر سر گرفته اند و به همان غرایی كه برای محمد و آل محمد صلوات می فرستند از بن لادن رسوا جانب داری می كنند. دولت های غیر دمكراتیك منطقه هم، كه سال ها از تیزی مذهب برای تندی حاكمیت خویش استفاده كرده اند، فعلاً در حال كوفتن به نعل و به میخ اند تا نه در خارج لقب تروریست بگیرند و نه در داخل انگ لامذهبی بخورند. تا هنگامی كه هیاهوی این شریعتزدگان تنها واكنش «عالم اسلام» به فجایع اسلامگرایان بماند، به رغم كوشش های سران كشورهای غربی، جواز نوشتن این اعمال وحشیانه و جنایات دهشتناك به حساب اسلام و مسلمانی صادر شده است. مگر آنكه مسلمانان لائیك تكانی به خود دهند و در مقابل شریعتمداران فناتیك قد راست كنند.

 

نباید فراموش كرد كه پیروزی دمكراسی و لائیسیته در «عالم مسیحیت» نیز در مبارزه ای پیگیرانه و رویارویی سخت كوشانه با تعصب مذهبی به وجود آمد و منجر به رانده شدن مذهب به حیطهٌ زندگی خصوصی شد و قوانین مدنی و سیاسی، با پرداخت بهایی كه با تمام گرانی به حاصل كار می ارزید، بر پایهٌ غیر مذهبی نضج گرفت. چرا باید چنین تصور شود كه برای مسلمان زادگان انتخاب، میان اسلام تند رو و میانه روست و پا را از دایرهٌ مذهب نمی بایست بیرون گذاشت؟! دمكراسی لازمهٌ حیاتی این كشورهاست و برقراری لائیسیته شرط لازم برپایی دمكراسی.

 

درمان دردهای جوامعی كه با قوانین قرون وسطایی مذهبی هر روزه در گیرند جز از این راه میسر نیست. من همیشه گفته ام،  به ویژه در سخنرانیم در كاخ سنای فرانسه بر آن تأكید كردم، و باز در اینجا تكرارش می كنم كه جایگزینی بنیادگرایی با اسلام میانه رو نه تنها راه درست از بیخ بركندن سرطان مذهبی نیست بلكه خطرناك ترین و مطمئن ترین طریق پخش و اشاعهٌ این غدهٌ بد خیم است. اگر در جنگی كه علیه تروریسم آغاز شده است این نكات در متن و بطن صف آرایی قرار نگیرد و برای رهایی مردم كشورهای مسلمان از ظلم اسلامی راهی سوای آنكه جهان پیشرفته طی كرده است تجویز گردد، و به سخنان آزادیخواهانی كه مدت هاست مردم سالاری و جدایی دین را از دولت برای كشورهای «مسلمان» طلب می كنند – با برچسب «غرب گرایی» و حتی «غربزدگی» – اعتنایی نشود، از هم اكنون می توان پیش بینی كرد كه پیكار عاقبتی جز پیروزی اسلامگرایی نخواهد داشت.

 

وقت آن حقیقتاً رسیده است كه دول غربی چشم بر خطر حكومت های دینی در خاور میانه بگشایند. بمباران یك شهر یا چند روستا مبارزه ای نهایی در مقابل ویرانگری های اسلامگرایان نیست. تنها راه حل، مقابله با تمام آن رژیم هاست و همراهی و همفكری با گروه هایی كه بتوانند در آن كشورها حكومت های خود كامه را با دولت هایی جایگزین كنند كه ضامن آزادی بیان و اندیشه باشند، به تبادل فكر و نظر ارج بگذارند، داشتن شك و تردید را بر حق بدانند، انتخاب خواندن به مردم بدهند، روابط میان زن و مرد را طبیعی بشمارند، حقوق پیروان ادیان مختلف و بی دینان را برابر و محترم بشناسند و برای جوانان حق تفریح و اشتباه قائل شوند.

 

باید از دولتمردان یا سیاستمداران كشورهای غربی پرسید آیا لائیسیته را فقط در خور كشورهای خود می دانند یا اصل و ارزشی جهان شمولش می شمرند. اگر پاسخ از روی كوته بینی اولی است، امیدی به نجات و رهایی از وضع موجود نخواهد بود و غربیان نیز، خواه ناخواه، با ما شرقیان در كشیدن مصیبت شریك خواهند شد؛ و اگر جواب توأم با دور اندیشی دومی است، حل مشكل با در افتادن با حكومت های مذهبی (و در صدر همه جمهوری اسلامی) میسر است، نه فقط با مقابله با یك یا چند گروه تروریستی كه زاده و زائدهٌ آن دولت هاست. برای توفیق این راه حل است كه باید كمر همت بست.

 

دول غربی اگر نبینند كه با توافق ضمنی آنهاست كه رژیم های ستمگر و تروریست پرور دینی در خاور میانه شلتاق و قلتشنی می كنند، كورند و اگر تصور كنند كه با باز گذاشتن دست شریعتمداران می توانند هم از آنان بهره برداری سیاسی كنند و هم دامان خویش را از آتش تعصب دور و مصون نگهدارند، مجنون.

 

جهانی را كه در آن مرزها روز به روز سست تر و نفوذ پذیرتر می شود سهل است نمی توان با قالب های فكری دوران استعمار قرن نوزدهمی اداره كرد و گمان به جدایی مطلق دول «متمدن» از «غیر متمدن» بست، حتی نمی توان در آن با خیال آسوده و فارغ از مشكلات سیاسی دیگران زیست. یا جهان پیشرفته می بایست جدایی دین را از دولت برای همگان معتبر بداند و یا خود مدام در معرض خطر تعصبات مذهبی قرار گیرد.

 

تا زمانی كه اسلام بنیادگرا تعریف نشده است و نشو و نما و برگ و بار گرفتنش در این عصر، به طور جدی و فارغ از حسابگری و تنگ نظری  سیاست های روز به روز، مورد تحلیل قرار نگرفته است خشك كردن ریشه هایش عملی نخواهد بود.

 

توماس پین (T. Paine) در كتاب «عصر خرد»ش دخالت كلیسا را در امر ملكداری، نه فقط محكوم می داند بلكه آن را «رابطه ای زنا كارانه» می خواند و خواستار كوتاه كردن دست مذهب از زندگی سیاسی و مدنی مردم است. بحث پین فقط دربارهٌ مغرب زمین عیسوی نیست، بلكه شامل قوم یهود و امپراطوری عثمانی نیز می شود. آنچه می گوید كم و بیش چنین است:

 

«من اعتقاد دارم كه مذهب هیچ رسالتی جز آموختن مهر و مروت و فراهم آوردن وسائل رفاه و شادی مردم ندارد.

 

 

اختلاط و ارتباط زناكارانهٌ دین با دولت در هر كجا كه به وقوع پیوندد – می خواهد یهودیت باشد یا مسیحیت و یا اسلام – با اعمال خشونت و جبر و بر بنیاد تنبیه و تهدید عمل می كند

هر كدام از این معابد كتابی برای خود دارد كه آن را كلام خدا می داند. یهودیان می گویند كه كلام خدا توسط خود خدا به موسی اعلام شد، مسیحیان می گویند كه كلام خدا از طریق الهامات الهی بر آنان نازل شد، مسلمانان می گویند كه كلام الله را فرشته ای از آسمان برایشان آورد. هر كدام دو دیگر را بی ایمان می خواند و من به هر سه بی ایمانم.

 

كنیسهٌ یهودی و كلیسای مسیحی و مسجد مسلمان همه به دست كسانی بنا شده است كه می خواهند مردم را سركوب و مرعوب كنند و از بشر عبد و عبید بسازند و زور و زر را به خود انحصار دهند. من چنین وضعی را نمی پذیرم – كنیسه و كلیسا و مسجد من ذهن من است و بس…»

 

مشكل امروز ما مشكل دو قرن پیش غربیان است. حرف های پین كه در زمان نوشتن كتاب (١٧٩٤ میلادی) انقلابی به شمار می آمد امروز برای مردم مغرب زمین كه بیش از دو سده است از آن بهره ور بوده اند پیش پا افتاده و بدیهی شده است. اما برای ما كه در سرزمین. خود با مصیبت مذهبی دست به گریبانیم این سخنان ذره ای از واقعیت و اهمیتش را از كف نداده است و تازگی و امروزین بودنش را تمام و كمال حفظ كرده است.

 

خرس­ها  و میمون­ها

 

تقدیم به خرس هایی كه برای میمون ها خوش رقصی می كنند!

 

چهارده قرن پیش خرس های زیادی در جنگلی دور افتاده  زندگی می كردند كه به رسم خرسان زمستان ها را در خواب به سر می بردند و تابستان ها را صرف بازی و تفریح می كردند و دیگر فصول را به كش رفتن عسل و نان قندی از كلبه های نزدیك سرگرم بودند.

تا یك روز میمون حرّافی به اسم چربزبان در آن جنگل آفتابی شد و به آنها گفت، «آداب و رسومی كه پدران شما برایتان به ارث گذاشته اند اسمی جز فسق و فجور ندارد! این زندگی كه مناسب شأن خرس جماعت نیست! شما زندانی زندگی و افیونی سرگرمی و بندهٌ عسل و نان قندی شده اید!»

خرسان ساده دل، كه هرگز جانوری به آن سخنوری ندیده بودند، مرعوب و مجذوب سخنان چربزبان شدند و باورشان آمد كه زندگانی میمونی از دیگر زندگانی ها بهتر است.

با این حال وقتی چربزبان به دنبال دیگر حیوانات رفت كه به آن ها كمبودها و عیوبشان را گوشزد كند خرس ها شادی ها وبازی ها و عسل خوردن ها را از سر گرفتند. فسق و فجور چشمشان را روشن و دلشان را گلشن و بازوشان را قوی و پنجه شان را تیز كرد. باز بر همان منوال كه خرسان همیشه زیسته بودند زندگی می كردند و روزگار خوشی داشتند.

تا یك روز، پس از قرن ها، سر وكلهٌ جانشینان چربزبان، به اسامی بوزینه گفتار و بوزینه كردار و بوزینه پندار، در جنگل پیدا شد. این ها از چربزبان هم چرب زبان تر بودند و می گفتند، «ما آمده ایم كه شما را نه فقط از قیود پیشین برهانیم بلكه می خواهیم از قید آزادی نیز آزادتان كنیم!»

و به این منظور خرسان را به بستن قلاده واداشتند و قلاده ها را با زنجیر به هم بستند و بوزینه گفتار حلقه ای در بینی سر دستهٌ خرسان كرد و بوزینه كردار ریسمانی در آن حلقه انداخت و بوزینه پندار آن ریسمان را به دست گرفت.

وقتی خرسان مهار شدند بوزینه گفتار گفت، «حالا شما آزادید كه هر چه من می خواهم بگویید!»

و بوزینه كردار گفت، « حالا شما آزادید كه آنچه من می گویم انجام دهید!»

و بوزینه پندار گفت، «حالا شما آزادید كه هرچه من می پندارم بپندارید!»

و هرسه مدعی بودند: «ما با محروم كردن شما از حق انتخاب، شما را از اتلاف وقت و خطرات عظیم اظهار نظر  و مبادلهٌ فكر نجات داده ایم! بروید و شاكر باشید كه از این پس دیگر از داشتن فكر و نظر بی نیازید!»

خرس ها، تا آنجا كه تحمل داشتند، به قید و بند آزادی میمونی تن دادند و ولایت بوزینگان را پذیرفتند و شعار «تا می توانید به ما تكیه كنید چرا بر پای خود بایستید» را به دستور متولّیان تكرار كردند.

تا روزی كه كاسهٌ صبرشان لبریز شد و غل و زنجیر این آزادی را گسستند و راهشان را به عمق جنگل انبوه باز یافتند و دوباره به بازی و تفریح و كش رفتن نان قندی و عسل از همسایگان سرگرم شدند. صدای خنده و هلهلهٌ شادیشان در در و دشت طنین انداخت و پرندگانی كه ترك خواندن گفته بودند باز نغمه سرایی آغاز كردند و تمامی صداهای زمین چون نوای موسیقی شد.

 

نتیجهٌ اخلاقی: به گوش داشتن حلقهٌ آزادی بهتر از به بینی داشتن آن است!