بستن
محمود خوشنام : از «آب حيات» تا «زهر هَلاهِل»

محمود خوشنام : از «آب حيات» تا «زهر هَلاهِل»

يادداشت هائی پراکنده در زبان و طنز مهشيداميرشاهی ـ از «آب حيات» تا «زهر هَلاهِل»

 

دکتر محمود خوشنام

نوشتن در بارۀ «مهشيداميرشاهی» ـ اگر بخواهی حق مطلب را اداکنی، به راستی دشوار است. زيرا که او تنها، قصه نويسی نيست که شيرين و روان می نويسد. جايگاهی فراتر از اين ها يافته است. نويسندۀ مبارز فرهيخته ای است که نگاه دقيق کاونده ای به جهان ـ و ايران ـ امروز دارد. ريشه های پنهانِ فرهنگی انقلاب ويرانگر اسلامی را می شناسد و نقش زمينه ساز روشنفکران را در پيدائی آن برملا می کند.

«مهشيداميرشاهی»، قصه نويسی را از سال های چهل آغاز کرده و با انتشار سه مجموعه ـ تا پيش از انقلاب ـ نام خود را به عنوان نويسنده ای صاحب سبک برجسته ساخته است. در اين قصه ها، اگر چه آدميان را درگير با تضادهای انسانی و برخوردهای اجتماعی می بينيم، ولی از مبارزه ی جوئی های سياسی سخن در ميان نيست. نويسندۀ جوان با درايت از وارد شدن در سياست بازی های روشنفکرانه می پرهيزيد. ولی پيداشدن شبح کريه انقلاب که انبوهی از روشنفکران «متعهد» را نيز با خود همراه کرده بود، تلنگری هشدار دهنده بود. ديگر جای سکوت نبود، هنگامی که آخرين «روزنۀ اميد» می رفت که بسته شود، صدای تنها ـ ولی رسای ـ مهشيد در جامعۀ جادو شده ی روشنفکری طنين انداخت:

«من صدايم را به پشتيبانی از آقای شاپور بختيار، با سربلندی هر چه تمام تر بلند می کنم حتی اکر اين صدا در فضا تنها بماند. من از تنها ماندن هرگز هراسی به دل راه نداده ام ولی اين بار می ترسم. نه به خاطر خودم، بلکه به خاطر آينده اين مُلک و سرنوشت همه ی آن ها که دوستشان دارم…»

اين صدا اگر چه تنها ماند و آخرين روزنۀ اميد نيز بسته شد ولی بُعد تازه ی دلپذيری به شخصيت نويسندۀ ما بخشيد.

در تبعيد خود خواستۀ ناگزير، خوشبختانه اين بُعد دلپذير، برجسته باقی ماند و دل و جان و زبان و بيان نويسندۀ را به خدمت خود در آورد. مهشيد در سالهای نخستين تبعيد، به ثبت و ضبط زمينه ها و پيامدهای فاجعه ای پرداخت که جامعۀ مارا زير و زبر ساخته بود تصويرهای اين فاجعه با ابعاد مهيبش، ولی، ديگر در داستان کوتاه نمی گنجيد و فضای بزرگتری می طلبيد. مهشيد می بايست به سراغ رمان می رفت. و رفت. به قول خودش «سياه مشق»های اين کار را با داستان های کوتاه انجام داده بود. «در حضر» و «درسفر»، دستاورد اين سالها بود، دو رمان که چون آئينه ای روشن، انقلاب واپسگرای اسلامی، پيشزمينه ها و پيامدهای آن را در درون ـ و برونمرز، باز می تاباند و به دست تاريخ می سپارد!

مهشيد اميرشاهی در سال های تبعيد، جدا از قصه و رمان، از مبارزۀ علنی با نظام تبهکار اسلامی نيز غفلت نکرده است. تا زمانی که بختيار هنوز به شهادت نرسيده بود، يار و ياور وفادار او باقی مانده و پس از او نيز به تنهائی در برابر تبهکاران قد برافراشته است. او در سال های اخير از هر وسيله و رسانه ای برای تداوم مبارزۀ سياسی ـ فرهنگی خود بهره می گيرد. در خطابه ها، نقدها، گفتگوها و مقالات، به هرزمان و هر زبان که بتواند، رياکاری های فرهنگی نظام را برملا می کند، روشنفکران همچنان دلبسته به «اصلاح و تحول» را گوشمالی می دهد، و در نهايت به پيشبرد جنبش رهائی ايران ياری می رساند. او براين باور است که ايرانيان سرانجام اين رژيم شرم آور را به خاک خواهند سپرد ولی بايد با نوشتن و گفتن مکرر از «فجايع آخوندها» در گذشته و حال حافظه ای تاريخی برای فردای مُلکمان ايجاد کنيم تا بار ديگر ملت ما به دام رژيمی اين چنينی نيفتند. «سِحر نکبت بار ملايان را با دانستن و گفتن دانسته ها می توان باطل کرد.»

تکيه بر زبان پاک و پالوده برجسته ترين ويزگی در همۀ نوشته ها ـ و حتی گفته های ـ مهشيد اميرشاهی است. زبانی که همسانی و همآهنگی اش با ذهنيت نويسنده در فضاسازی و شخصيت پردازی «کمياب» است. زبانی که به ظاهر «ساده» می نمايد ولی يافتنش و به کار گيری اش سخت دشوار است. هيچکس بهتر از خود نويسنده از اين دشواری آگاه نيست: «گاه آنقدر برای ساده نوشتن زحمت می کشم که خواننده تصور می کند آسان، ساده نوشته ام. ولی ساده نويسی چه دردسری دارد!»

مهشيد می گويد اينگونه ساده نويسی را از سعدی و قائم مقام فراهانی آموخته، «استادان بی همتای ساده نويسی» : «شوخی نيست ما هنوز که هنوز است اصطلاحات سعدی را به کار می بريم.»
«مايکل بيرد»، استاد آمريکائی ادبيات تطبيقی که بعضی از قصه های مهشيد را به انگليسی برگردانده می گويد از طريق اين قصه ها، «پهناوری زبان فارسی» را دريافته است: «او قادر است کلمات روزمره را با جلوه و جلائی کم نظير عرضه کند. مثل مجسمه سازی که با گِل و درودگری که با چوب شاهکار می آفريند. گِل و چوب همه جا هست . دستِ شاهکار آفرين کمياب است! در واقع واژه های ساده ولی دست چين شده به تجربه صيقل خورده، در پيوند با يکديگر بيانی شيرين و تأثيرگذار را پديد می آورند. بيانی که توانِ توصيفی و تصويری آن غوغا می کند.
«رامين کامران» ناقد و پژوهشگر، ورای، مهارت و تيزبينی مهشيد در «توصيف اشياء و اماکن و آدم ها و مناظر» چيز ديگری را می بيند که در توفيق کار او سهم دارد و آن توجهی است که نويسنده «به کارکرد زبان گفتاری و نوشتاری و نقش آن در شبکه ارتباطات اجتماعی» دارد. و بعد می افزايد که «زبان» را بايد «مضمون مادر» در آفريده های مهشيد اميرشاهی به شمار آورد. گفتيم زبان و بيانی چنين، در توصيف و تصوير غوغا می کند. بالاتر از آن، در بسياری از جاها در ظرافت به شعر، پهلو می زند. نمونه ای می آوريم از سومين کتاب از رمان چهارپاره ی «مادران و دختران» که گمان می کنم پارۀ چهارم آن هنوز انتشار نيافته باشد. در تماشای شکفتن نيلوفر آبی:

«… آن برگ های پهن درخشنده و شناور برآب و آن گل های سفيد شيری با نافه های درشت زرد، به نظرش جمال به کمال می آمد… سنجاقک تقريباً مماس برغنچه ای از گل نيلوفر در هوا ساکن بود و بال می زد… بال های ظريف شيشه ای اش چنان به سرعت در روآرو بود که به نظر فقط لرزان می رسيد. ناگهان زيرنگاه افسون شدۀ شهربانو، غنچه، در لفافۀ سبز کاسبرگ ها تکان خورد. با حرکتی مردّد چون عروسکی کوکی و صدائی خشک چون تيک تاک ساعت. چهارحرکت مردّد ديگر و چهار تيک تاک پياپی و گلبرگ های شکری رنگ صيقل خورده چون ساغری بلورين برآب شکفت و پرچم های کهربائی رنگ پُرزدار به سان دسته ای شمع نازک گوگردی در ميانش فروزان شد…»

و نمونه ای درخشان از کتاب دوم از همان چهارپارۀ رمان: در حسرت نوجوانی که هنوز پشت لبش سبز نشده، از پشت شيشه «سلمانی» به آنچه که در درون آن می گذرد چشم می دوزد:

«… آه از آن لگن طوقداری که زيرچانه برگلوی مشتری می نشست و آن آفتابۀ کوچک برنجی که شاگرد سلمانی از آن خرده خرده بر سروروی مشتری آب می ريخت و آن تکه اسفنجی که صورت را می سترد و فرچه ای که در جام دست سلمانی کف می ساخت و آن تيغ دسته شاخی که با آمد و رفت برنوار چرمی تيز می شد! آخ از آن دوانگشتی که دماغ مشتری را می گرفت و آن دست خبره ای که چاه زنخ و چاله ی لب را می تراشيدو کلۀ مشتری را به دلخواه کج و راست می کرد. و آن خط صافی را که حدّ فاصل بين زلف و ريش بود، در کنار گوش می نشانيد. آخ از آن خرخرِ دلنشين ماشين که پس گردن را می خاراند و آن چغ چغ آهنگين قيچی فولادی که ميان زلف و هوا در آمد و شد بود و آن ماهوت پاک کنی که خُرده موها را از سرشانه می رُفت و آن گل نم عطر پاشی که سر و رو را عنبرين می کرد…»!

اين تصويرهای به غايت زيبا ـ و دقيق ـ از زمان گذشته و از زبان نويسنده ای پيش چشم، نهاده می شود که طبعاً با آرايشگاه مردانه، آن هم از نوع قديمش سروکاری ندارد. اين نمونه نکتۀ ديگری را نيز به ذهن می آورد: کمين کردن طنز در پشت آئينه تصويرها! در بسياری از تصويرپردازی های مهشيداميرشاهی از آدم ها، طنز اگر عيان نباشد، در گوشه ای خود را پنهان کرده است تا به موقع به فرمان نويسنده خود را آفتابی کند! اين نشان می دهد که «طنز» در ذهنيت نويسنده جايگاهی والا و هميشگی دارد. در زبان نيست که ساخته می شود، از انديشه به زبان راه پيدا می کند. از سوی ديگر توانائی نويسنده را نشانه می زند که می تواند درجه ی طنز را از عيان تا پنهان ـ هرگونه که می خواهد مهار کند. اميرشاهی خود می گويد:ـ «… بدون طنز نمی توانم زندگی کنم و اعتقادم هميشه اين بوده که حتی در بزرگ ترين تراژدی های دنيا و غم انگيزترين آنها هم می توان رگه هائی از طنز ديد. به ضرب طنز من توانستم بسياری از ماجراهای تلخ و آزار دهنده ای را که دوباره زنده کردنشان برای خودم سخت بود، به روی کاغذ بياورم. تلخی اين نوع ماجراها را فقط به يمن شيرينی شوخی می توان قورت داد…»!

از آن گذشته «طنز» در درازای تاريخ، بُرنده ترين سلاح در مبارزه ی با خودکامگان بوده است. و اين آماده ترين سلاح در دست مهشيداميرشاهی است که از آن نيزفراوان ـ و به درستی استفاده می کند:

«طنز موفق ، طنزی است که قالب رسمی واقعيت را می شکند. به سوهانش تيزی رويدادهای خشن را نرم می کند. استبداد حوادث را به چالش می خواند. برای هيچ چيز تقدسی قائل نيست. و خلاصه به اين معانی، نماد آزادی است… به نظرم می آيد که طنز ساخته نمی شود، در داستان جاری می شود…»طنزی که در درون ذهن ساخته و پرداخته می شود، رگه هايش را در گفتار و بحث و گفتگو نيز می دواند. رو در رویِ مهشيد اميرشاهی ، ديگر لازم نيست «داستانی» در ميان باشد، طنز در لابلای حرف های او جاری می شود. طنزی به غايت به جا، ظريف و تأثيرگذار. نمونه هائی از اين طنز تأثيرگذارِ گفتاری را می توان در سخنرانی ها و گفتگوهای او پيدا کرد که در مجموعه ی «هزاربيشه» انتشار يافته است.* اصلی ترين آماج طنز گزنده ی مهشيد اميرشاهی «رژيم مسخرۀ ملائی» است. نيازی به جستجو نيست فقط بايد حرف های اين «جانوران غريب» را شنيد يا به حرکاتشان نگاه کرد تا غنی ترين دستمايه های طنز تلخ را به دست آورد. اميرشاهی می گويد « اولين باری که خبر فتوای خمينی راجع به سلمان رشدی» به گوشش خورده، به نظرش آمده که با «کميک ترين حوادث روز» روبرو شده است:
«يک آخوند بيسواد از آن سردنيا يک نويسندۀ زبردست را دراين سر دنيا برای نوشتن کتابی محکوم به مرگ کند. …باور کنيد خنده دار است!». بعد ياد رفسجانی می افتد در سفر هند. رئيس جمهور هند به او می گويد «سراسرفرهنگ هندوستان، ردپای فرهنگ ايرانی را برخود دارد، فرهنگ هندی از زبان و شعر فارسی متأثر و بارور است، ما به اين شعر و نثر مديونيم». بعد رفسنجانی که قرار است نماينده ی آن فرهنگ باشدـ به عنوان پاسخ به اين همه لطف، دست رئيس جمهور هند را می گيرد و او را برای شرکت درسمينار نهج البلاغه می برد که به زبان عربی است»!

ـ افاضات ابولحسن بنی صدر، «رئيس جمهور جاودانۀ مردم ايران» در باره ضرورت حجاب که گويا متمم همان «تئوری معروف اشعه ی موی زن» است، دستمايه ای می شود برای طنز. بنی صدر گفته است«ما با اعمال قدرت به هر صورت مخالفيم. زيبائی هم يکی از اشکال و عوامل قدرت است، پس نبايد اجازه بدهيم اعمال شود!» و مهشيد می گويد لابد (ايشان) معتقدند که ما زنان در مقابل زيبائی مرد بی طرف و بی احساسيم، وگرنه… حجابی هم برای لپ قرمز و لبِ غنچه «خودشان قائل می شدند»!

يکی از خطيبان نماز جمعه گفته است «اگر قرار است، رمان باشد، علما بروند رمان بنويسند. و مهشيد می گويد «بااين توصيه، آخوندها نويسنده نشدند، ولی اينطور که بويش می آيد، تعدادی از نويسنده ها آخوند شدند!»

در چند «عريضۀ چرند و پرندی» که مهشيداميرشاهی، در سال 1374، به شيوۀ «دهخدا»ئی در مجلۀ صوراسرافيل انتشار داده، نظام آخوندی را جانانه زير تازيانۀ طنز خود گرفته است. در يکی از آنها جدول کلمات متقاطع يکی از نشريات اسلامی را پيش کشيده که همۀ پرسش های آن فقهی و مذهبی و حزب اللهی است. از جمله: «چوبی که در بينی شتر کنند؟» مهشيد می نويسد «اين جداول متبرکه را به يکی از دوستان… نشان دادم و به حال شتر دل سوزاندم که اين ها از هيچ «عضو» اين حيوان زبان بسته دست بردار نيستند ولی او به جای آنکه همدلی به خرج دهد، آنقدر خنديد که وضوی نداريش باطل شد…»!

درهمين عريضه، گريبان «سه نقطه» ای را می گيرد که در نشريات حزب اللهی، به جای «الله» در عنوان «آيت الله» می آيد. خطاب به «دخو» می نويسد «سابق براين بعضی از اخوانيات و هزليات گُلهِ به گُلهِ نقطه چين می شد. حتماً خاطر عزيزت هست که ديوان همشهری عزيز ما عُبيد، پر از نقطه بود. يعنی فکر می کنی همان اصطلاحات عبيدی را بايد جای اين نقاط گذاشت تا جمله مفهوم افتد؟ «دخت (تو) بی تاب جواب است تا يکی از کلمات قصار رِندِ زاکان را براين نقطه ها بنشاند»!

اين گونه طنزهای گزنده است که چون دشنه زير گلوی ملايان می نشيند و نفسشان را بند می آورد. بی سببی نيست که نام و حرف و نوشته مهشيد اميرشاهی در ايران ولايتمداران در صدر فهرست «ممنوعه»ها می نشيند. حتی در اين سالهای اخير که ناگزير ـ و از سررياکاري، مهارها کمی شُل شده و بسياری از ممنوعه ها، باشرايطی از فهرست بيرون آمده اند، مهشيد همچنان سفت و محکم در همان صدر نشسته است!
او خود می گويد: «يکی از وجوه عمدۀ اختلاف من با آخوند اين است که طنز برای من آب حيات است و برای او زهر هَلاهل»!

مهشيداميرشاهی نقد نويس برجسته ای نيز هست. به ويژه در قلمرو ادبيات که حيطه ی اصلی کار اوست. مو را از ماست می کشد. اهل ملاحظه و مجامله نيست. نانی قرض نمی دهد چون نيازی نداردکه نانی به قرض بگيرد. آنچه می گويد و می نويسد برپايۀ «متر و معيار»ی است که به آن پای بنداست. همان پای بندی هائی را که خود دارد، طبعاً در ديگران نيز می جويد:

«برای هر کلمه شرف قائلم و برای حفظ اين شرف آن را نا به جا به کار نمی برم. …در توصيف شخصيت ها و موقعيت ها به ايجاز در کلام معتقدم…زبان هر داستان را می گردم و فراخور موضوع آن داستان پيدا می کنم…ارزش داستان را در داشتن «جوهر هنری» می دانم، نه در پيام ها و نمادهائی که آشکار و پنهان در متن جا گرفته است و فقط در صورتی دادن پيام و نمودن نماد را جايز می شمرم که افزوده شدنشان به داستان به بهای کم شدن آن جوهر هنری نباشد. و در اين مورد کم ترين تخفيفی نمی دهم، حتی به دوستان»!ـ با تکيه برهمين پايبندی های استوار است که وقتی مهشيد اميرشاهی قلم نقد به دست می گيرد کمتر کسی جان سالم به در می برد، اگر چه شهرۀ آفاق باشد!

مهشيد در نقد«کليدر»ِ دولت آبادی که در زمان انتشار برای بسياری شاهکاری به شمار می آمد، ذرّه بين توانای خود را به کار انداخته است:

«اصطلاحات خراسانی زلال و روان است. ولی به کار گرفتن پياپی اين کلمات و لغات به قيمت محروم کردن زبان از ديگر واژه های مترادف»، زبان را فقير می کند. هرجا که سخن از «شيب» است واژه «فرودست» به کار می رود / «بينی از نظر دولت آبادی فقط «بال» دارد ـ نه پَرّه، نه سوراخ، نه حفره، نه دالان ـ! / انگشت فقظ «دل»دارد ـ نه سر، نه ته، نه بند ـ و «دست» فقط سينه، ـ نه کف، نه گودی، نه درون، نه بيرون ـ! / به جای آن که «پستان» را جمع ببندد، «سينه» را جمع می بندد! / دولت آبادی در جائی از کليدر نوشته است «ناممکن اگر نباشد، محال است» يعنی «ناممکن را از محال، ناممکن تر می داند!» (می بينيد دقت را؟) / و «همۀ شخصيت های کتاب از کرد و بلوچ و افغان به يک روال حرف می زنند، مگر اعضای حزب توده که لابد زبان چوبين ايدئولوژيکشان در لهجۀ خراسانی نمی گنجد»!

مهشيد در نقد ديگری، سيمين دانشور را نيز دراز کرده، «جزيره سرگردانی» او را سراپا ملال آور دانسته و بعد اسباب اين ملال را يکايک و با دقت برشمرده است:

غلط های املائی و انشائی و دستوری / گفتگو های غيرواقعی / کليشه های سياسی و شعارهای صدتا يک غاز / و… سرانجام اعمال و حوادث محيرالعقول، از جمله «هاراکيری» ژاپنی با «تيغ ژيلت»!
مهشيد اميرشاهی در يکی دو گفتگو نويسندگان ديگری را هم مشمول نکته يابی های طنز آميز خود ساخته است. وجه مشترکی ميان دو کتاب «ثريا در اغماء» از اسماعيل فصيح و «آينه های در دار» از هوشنگ گلشيری می بيند: «بيگانگی با ايرانيان تبعيدی و ناواردی… به فضائی که می خواهند وصف کنند» / آدرسی که اسماعيل فصيح (درپاريس) در کتابش می دهد، به جای آنکه رهرو را به مقصد برساند، به رودخانه ی سِن می اندازد!» و… «هوشنگ گلشيری» مجسمه بالزاک را که در وسط پاريس است، مُشرف بر پاريس می بيند» …از اين ها گذشته او حتی فرق ميان دو وسيلۀ نقليۀ (معمول در پاريس) را نمی داند و… در ايستگاه مترو، مردم را از تراموای پياده می کند! … ولی در عوض حوادث سياسی و هنری اروپا را فوت آب است» و «در بارۀ مسائل سياسی و نقاشی و مجسمه سازی و موزه ها اظهار فضل هائی می فرمايد…»! به گفته مهشيد اميرشاهی ، گلشيری «سبک نثری» ندارد و هميشه مقلد ديگران بوده است. گاه مقلد مارکز، گاه بيهقی، گاه هدايت….

در آغاز گفتم نوشتن در بارۀ مهشيد اميرشاهی، دشوار است. به کار ساده انگاری می ماند که کوهنوردی را با راهپيمائی به اشتباه می گيرد. می بينيد که در نيمه های اين راه دشوار از پای درآمده ام. پراکنده حرف هائی زده ام، و بيش از هرچيز برحرف های خود او تکيه داده ام، ولی گمان نمی کنم حق مطلب را ادا کرده باشم. و گمان هم نمی کنم که اگر ديگران به اين راه بروند، توفيقی بيش از من به دست آورند! حرف زيبائی از مهشيد اميرشاهی را پايانه ای خوش برای پراکنده گوئی های خود قرار می دهم:ـ هنوز می نويسم تا چشمه نخشکيده است. تنها دعائی که در حق خودم می کنم اين نيست که چشمه نخشکد. اين که وقتی خشکيد من بدانم و قلم را غلاف کنم.»

چشمه ای که ما در برابرش قرار گرفته ايم به اين زودی ها خشک شدنی نيست. دست کم آرزوی ما اين است!

پانويس
با بهره گيری از: هزار بيشه، مجوعه ی مقالات، سخنرانی ها، نقدها و مصاحبه های مهشيد اميرشاهی، نشرباران، سوئد، 1378

گاهنامه ی مکث شماره دهم، بخش ويژه مهشيد اميرشاهی ـ نشرباران ، سوئد، تابستان 1379