مادران و دختران
كتاب دوم
دده قدم خیر
مهشید امیرشاهی
چاپ اول 1999
همهٌ حقوق نقل یا ترجمه یا اقتباس و هر نوع بهره برداری چاپی یا تصویری یا صوتی از هر بخش این كتاب منحصر است به مهشید امیرشاهی
Copyright ©1999 Mahshid Amir-Shahy
تقدیم به كتایون
دخت مهوش
دخت مولود
دخت ماه تابان
دخت ملالی خانم
برای شنیدن فصل دوازدهم «دده قدم خیر» با صدای نویسنده اینجا کلیک کنید
فصل اول
دده قدم خیر پاها را از لبهٌ سكوی آبدارخانه به پایین آویخت و دامن پیراهن را بر روی زانوهایش كشید و آهی پر صدا از سینه برآورد. مدتی بود – از لحظه ای كه خبر انتقال هاشم آقا را به شهرستان شنیده بود – آرام نداشت. بعد از امیرزاده دنیا بود و ماه منیر. دوری از او را چگونه تاب بیاورد؟
آنچه بر آتشش روغن می افشاند سكوت ماه منیر بود: نه خبر مأموریت شوهرش را خود به قدم خیر داده بود و نه حالا كه همه در خانواده از آن حرف می زدند، از چند و چونش سخنی بر زبان می آورد.
برای فرار از فكر فردا خاطرهٌ زندگی دیروز در سر دده قدم خیر جان دوباره گرفته بود. ذهنش مدام به دورانی باز می گشت كه ماه منیر كودكی تازه پا و نو زبان بود و از همهٌ ناملایمات فقط به آغوش او پناه می آورد و رفع مشكلاتش را فقط از او می خواست.
چه شد آن زندگانی؟
در آبدارخانه هر كس سرش بند كاری بود. سرور استكان چای را از دست ننه رقیه گرفت و كنار دده گذاشت و به مادرش، نورصبا، اشاره كرد كه سر حرف را باز نكند.
دده قدم خیر از غلام زادگانی بود كه بابا جان اسحق میرزا از میان صد سیاهی كه در راه مكه خریده بود به دخترش ماه تابان بخشیده بود — شاهزاده ماه تابان،ملقب به امیرزاده، نوهٌ علینقی میرزا ركن الدوله، نتیجهٌ خاقان مغفور.
جهان قدم خیر به سرای امیرزاده محدود بود. همهٌ عمر را همدم شاهزاده بود و با اختیار مطلق بر قلمرو او حكم رانده بود. فقط خدمتكاران موظف به فرمانبرداری از قدم خیر نبودند، بر دختران امیرزاده خانم هم اطاعت از دده فرض بود؛ فقط مستخدمین مزهٌ زبان تیز و دست سنگین او را نچشیده بودند، فرزندان امیرزاده هم از گوشمال دده بی نصیب نمانده بودند. وقتی دده غیظ می گرفت دیگر كوچك و بزرگ نمی شناخت.
زهزادان امیرزاده خانم، كه حقاً حكم فرزندان قدم خیر را داشتند، به تنبیهات دده،كه جزیی از خشم مادرانه اش بود،اگر نه به رغبت بی چون و چرا گردن می نهادند. تنها كسی كه ازاین خشم در امان مانده بود ماه منیر بود — تنها استثنا. قدم خیر در همه حال و در مقابل همه كس پشتیبان او بود. اگر كسی به ماه منیر نگاه چپ می كرد با دده حریف بود و آن كس كه عقل به سر داشت دل آن نداشت كه با او طرف شود.
اسم قدم خیر در میان مستخدمین ظلمت الحاجیه بود. ننه رقیه پشت سرش می گفت، «خرس بغل ننه اش خوابیدَه اَس اینَ پس انداختَس كه طینتش ایقَزَه وحشی اَس.» ننه رقیه سوای هراسی كه از دست و زبان قدم خیر داشت دلش با او پاك نبود- معتقد بود كه با شوهرش دادا صادق سر و سرّی دارد.
دده قدم خیر چون تركه باریك بود و مثل سرو كشیده. صورت سه گوشش با گونه های استخوانی در قاب چارقد حریر سفید، كه درست زیر چانه سنجاق می خورد، درخشش یشم و برق عقیق داشت. وقتی چشمان نافذش را از فراز بینی درشتش به عتاب بر رخ كسی می دوخت و لب بالا را زیر لب پایین پنهان می كرد مخاطب می بایست زهرهٌ شیر می داشت كه تاب خطابش را بیاورد.
قدم خیرمجدداً آهی كشید و گفت، «آخ كه پدر بی پدری بسوزد! میه یه همچه خانِمی بی شوهر مِماند بی انصافا!»
نورصبا چایش را در نعلبكی ریخت و سر كشید و به ملایمت گفت، «والله چی بگم قدم خیر باجی. ابول حسن خانَ خُ مرحوم شازده خانِم به دامادی پسند كرد. دیه به ما نیامدَه اس …»
قدم خیر نگذاشت جملهٌ نورصبا به انجام برسد و با بی حوصلگی گفت، «مَ با ابول حسن خان كارِم نی. مَ اَ ماه منیر حرف مِزنم.»
نورصبا دو گوشهٌ لب را با دوانگشت پاك كرد، حبهٌ قند را در دهان غلتاند، ابروها را بالا برد و گفت، «ندانستم والله. چون مهربانو خانِم به قهر اینجاس گوفتم لابد اَس حرف ابول حسن خانَ مِزنی.» و بعد از نوشیدن یك جرعهٌ دیگر چای اضافه كرد: «نخیرا، هاشم آقا اصل و نسب ندارد، نخیر – اما خُ در عِوَض مالدار اس.»
دده یك دستش را جلو دهان بوق كرد و شیشكی آبداری فرستاد و گفت، «همی ای به آن مال!»
صدای خندهٌ هاجر و صفیه، دختران ننه رقیه، از شیشكی جانانهٌ قدم خیر در آبدارخانه پیچید. ننه رقیه یك «ووی» كشدار زیر لبی به نیت دده تحویل داد و بعد خشمش را متوجه دخترانش كرد و با صدای تو دماغیش گفت، «چه خبر اس؟ همَه رَ بیدار مكونین! ایجا دیه خانَه و سرای سابق نی كه صداتانَ سر بندازین. از ایجا تا عمارت دو وجب اس، دو وجب!»
سرور در سكوت نگاهی از سر ملامت به مادرش نورصبا كرد كه چرا صحبت را كش داده است – و نمی فهمید چرا دده باز پیله كرده است – زندگانی ماه منیر با هاشم آقا كه بی جنجال می گذشت؛ مهربانو بود كه با ابوالحسن خان نمی ساخت.
دادا صادق، كه پشت به جمع داشت و سرگرم سابیدن ظروف نقره بود، گفت، «كوتا بیا قدم خیر. حالا باز شر به پا مِشَد.»
ننه رقیه در استكان های خالی دوباره چای ریخت و تو دماغی منگ منگی در تأیید حرف شوهرش دادا صادق كرد.
اینها از خاطر پریشان قدم خیر چه می دانستند؟
وقتی ماه منیر، آخرین دخترامیرزاده خانم، را به هاشم پسر پنجم تاجر بادكوبه ای دادند غوغا در دل قدم خیر برخاست. راه می رفت و می گفت، «آخ ببین بی پدری چه مِكوند. شازده خانِمَ به خر كشیدن!» و این ازدواج ناخجسته را از چشم سید مرتضی، شوهر ماه طلعت، می دید كه نه هرگز به لقبش مؤیدالاسلام از او نام می برد و نه مثل دیگر كنیزان و غلامان «آقا» خطابش می كرد.
از غلامان كسی نمانده بود. آخرینش سعید بود، شوهر نورصبا،كه تریاك خورد و مرد. از كنیزان سوای قدم خیر، نورصبا فقط بود و دخترش سرور. مستخدمین قدیمی هم دیگر نبودند — جز دادا صادق و زن و بچه هایش. بعضی مرده بودند و بعضی رفته بودند و بعضی بعد از انتقال خانواده به تهران در قزوین مانده بودند.
چه شد آن زندگانی؟
بابا ظفر قابچی چه شد؟ رمضان كالسكه چی، كربلایی هدایت لله آقا، ستاره و فاطول و ربیعه؟ میرزا نصرالله منشی؟ دایی دایی و آقا شیخ زاغی و محمد آشپز؟ عكاسباشی سر خانه و كنیز گرجی و سوسو خانم تار زن؟
«ای! كوجایی امیرزادَه خانِم كه بركت از خانَه ات رفته اَس! ای شازدَه خانِم كه همَه چی داشتی و هیچی نداشتی. چه خیری دیدی از زندگیت ای خانِم!»
امیرزاده خانم در عمر چهل و چهار ساله اش خیری اگر ندید پنج سلطان دید: چهارده ساله بود كه ناصرالدین شاه به ضرب گلوله از پا در آمد؛ در آغاز دورهٌ مظفری به خانهٌ شوهر رفت؛ تا صدور فرمان مشروطیت سه شكم زایید؛ فرزند ذكور را در زمان استبداد صغیر برای تحصیل به روسیه فرستاد؛ وقتی محمد علی شاه از سلطنت خلع شد دو داماد داشت؛ تنها پسرش در اواسط پادشاهی احمد شاه و بحبوبهٌ انقلاب اكتبر به ایران بازگشت و به مرض حصبه درگذشت؛ از جلوس آخرین تاجدار قاجار بر اورنگ شاهی تا سومین سفر بی بازگشتش به اروپا صاحب دو دختر دیگر شد؛ شوهرش پنجمین فرزند را ندیده چشم از جهان بست؛ از تاجگذاری رضا خان سردار سپه سه سال سپری می شد كه شاهزاده امیرزاده خانم چهره در نقاب خاك كشید.
قدم خیر یك دست را به كمر زد و به دادا صادق گفت، «شر به پا مِشَد كه مِشَد. تو مِخوای چغل خوری كونی بكون تا پدرتَ مقابل چشت بیارم.» و دست آزادش را مشت كرد.
دادا صادق وانمود كه از ترس قدم خیر قصد پنهان شدن در ذغالدان را دارد و باز خندهٌ دختر بزرگش، هاجر، را در آورد. دختر دیگرش، صفیه، به شوخی گفت، «بزنش قدم خیر باجی. بزنش تا حال بیاد!»
دده صفیه و هاجر را به حال خود گذاشت و رو به دادا صادق ادامه داد: «كی قرار اَس قال كوند؟ ای جد كمر زدَه؟ میه مَ براش ترَه خرد مكونم؟! تو ای دودمان شوهری به دبدبه و كبكبهٌ شیخ الاسلام َ به خانَه را ندادن، پوسینشَ پیچیدن لای دارایی سپردن به قاپوچی گوفتن آقا رَ روانه كوند همانجایی كه چن شب به هرزگی ماندَس. غلطا مكونی دادا صادق! میه دیرو به ای خانَه پات وا شده اَس؟ میه نَمدانی همهٌ بزرگان واسطَه شدن تا خانِم شازدَه از سر تقصیر شیخ الاسلام بوگذرد؟ او خدا آمرزیده سه شب سر خانه نیامده بود — زن كرده بود، صیغه كرده بود، دیه خدا داناس — همو سه شب، والسّلام.» و سه انگشت دست را در هوا رقصاند و بعد به دور كمر استكان حلقه كرد و چایش را یك ضرب سر كشید و ادامه داد: «ای مجتهد زاده آمده اس كُفت و ماشراشَ به جان دختر عزیز كردهٌ امیرزادَه خانِم انداخته اس بس نبود؟ از اولاد ساقطش كرده اس كم مصیبت بود؟» و استكان خالی را روی سر بخاری گذاشت و با لحنی اندوهبار اضافه كرد: «ماه منیر منم داده اس به ای تخم و تركهٌ بازاری كه حالا ور دارد ببرد وسط برّ بیابان.» و باز صدایش ارغنده شد: «همهٌ آتشا اَ گور ای جد كمر زدَه بلند مِشَد والله.»
به چشم دده قدم خیر ستارهٌ بخت خانوادهٌ امیرزاده خانم خیلی پیش از مرگ خود شاهزاده رو به افول بود: از هنگامی كه سید مرتضی پسر حاجیه خانم و حاج سید حسین را به شوهری ماه طلعت، دختر بزرگ، انتخاب كردند و سر خانه آوردند.
دده می گفت، «این مجتهدزادَهٌ كُن نشور از وقتی با بزرگان وصلت كردَه اَس بزرگی مِفروشد. سنگنگ خوردَه اَس و سنگین شدَه اَس. حالام كه دیه دس رو مال صغیر و كبیر انداختَه اَس — ای مال من! ای مال منبر! اینم مال ننهٌ قنبر!
– خدا به داد ای دودمان برسد.»
اصولاً قدم خیر كمتر مردی را لایق دختران مرحوم امیرزاده خانم می دانست. دامادهایی كه او در خاندان دیده بود از قماش دیگری بودند — محبعلی خان و بشارت السلطنه سردار مفخم كجا، پسر حاج سید حسین آخوند كجا؟ اگر بین باجناق ها از طبقهٌ روحانی یكی راه جسته بود شیخ الاسلام بود، گردون اقتدار و فلك منزلت، كه از مادر شاهزاده بود و بر قزوین سلطنت می كرد.
«ای! چشت روشن خاقان مغفور! سَرِتَ از قبر بولند كون، ای دامادای از همهَ رنگَ سیر كون!»
دده ابوالحسن، شوهر مهربانو، دختر دوم، را هم قابل نمی دانست: «اولاد سالار معتمد، نوهٌ سپهسالار دُرُس، اما انگار نه انگار سر سفرهٌ بابا بزرگ شدهَ اَس. چش گسنَه اَس ای پسَرَه.»
این دو دامادهایی بودند كه در زمان حیات شاهزاده خانم و محبعلی خان به خانواده افزوده شده بودند.
در بارهٌ امیر خان، پسر منزه السلطنه، كه مهر اولیا را پس از فوت شاهزاده به زنی گرفته بود، اگر كمتر سخن می گفت هیچ فرصتی را هم از دست نمی گذاشت كه یاد آور شود: «دختر امیرزاده خانم شده اس جاری دختر شرت و شلختهٌ سكینه خانم! ای فلك به همه منقل دادی به ما كلك!»
دده قدم خیر چند بار تكرار كرد: «كُفت و ماشرا! كُفت و ماشرا!»
ننه رقیه كه نیم از دهان و نیم از بینی حرف می زد، گفت، «خدا به دور قدم خیر! بهتان بَدَس والله — نزن . تو چِمدانی …»
دده قدم خیر باز دست ها را به كمر زد و به طرف ننه رقیه دهن كجی كرد و وسط حرفش دوید: «بشنو دو كلمه از ننهٌ عروس! میه چشات بابا غوری اس نَمبیند؟ ندیدی دكتر بید اُُرُسَ كه شب و رو بالا سر ماه طلعت خانِم بود تا همَهٌ جراحتَ ازش كشید؟ ندیدی شازده خانِم عِوَض سیسمانی برا مهربانو اشرفی فرستاد تا طلعت غصه نخورد كه صاحب اولاد نَمَشد؟»
این حرف ها هرگز در این خانه بر زبان جاری نمی شد. صفیه و هاجر برای شنیدن ماجرا گوش تیز كردند و ننه رقیه رویش را نیمه از قدم خیر گرداند و با غر و لند تو دماغی و زیر لبی نارضاییش را عرضه كرد. نورصبا می خواست پی حرف را بگیرد اما نگاه چشم آلوس سرور مانعش شد و فقط گفت، «چه بگم. نَمدانم.»
دده دنبالهٌ حرفش را با ننه رقیه گرفت: «كور بودی مَیه؟ ندیدی روزی چن كاسَه آب هندانَه و خاكشی یخمال كنیز گرجی حلق ماه طلعت خانِم مِرخت؟ ندیدی هر بار كه طهارت مگرفت دسِشَ تا آرنج تو آب بنفش مكرد كه جراحت به چشش نرسد ؟ تو وری والله كور نیستی! كور همو امیرزاده خانم بود — كور محبتش به ای دختر. همی تا از شازدَه های تیران آمدن به خواستگاری، خانم گوفت طلعت نذر سید اَس — مبادا ازش دور شَد. مبادا به تیران برد. قرعَه به ای مجتهد زادَهٌ جد كمر زدَه افتاد. ای! امیرزاده خانم! محبتت به ماه طلعت دودمانتَ به باد داد والله!»و سنجاق زیر گلو را جا به جا كرد و از سر سكو برخاست و گفت، «هاجر امرو آمدی ننه اتَ ببینی یا كُنِت اَم برا كار مجنبانی؟ وخی چای و میوه رَ ببر به عمارت. مهربانو خانم هچ اصلا چش هم نذاشته اَس. ماه طلعت خانمم دیه وقت اَس پا شَد. مَ مِرم سراغ ماه منیر. ایه با مَ كاری بود آنجام.» و رو به حیاط خلوت راه افتاد.
وقتی قدم خیر از آبدارخانه بیرون رفت، ننه رقیه با غرغر گفت، «تو ای ذل آفتاب مكوبد مِرَد كوجا؟ مَیه ماه منیر خانم سر خشت اس؟! نخیرا، كُن نشستن ندارد ای ظلمت الحاجیه! آدم جزغالهَ مشد تو این هل هل گرما.»
صفیه گفت، «تو چه كار به كار قدم خیر داری ننه؟ تنت می خاره؟» و خنده را رها كرد و هاجر هم به او پیوست، و دادا صادق به خندهٌ دخترها گل از گلش شكفت.
دده قدم خیر، كه هنوز بیرون در آبدارخانه در حال پوشیدن گالش هایش بود، سرش را از میان دو لنگه در تو آورد و گفت، «ایقَزَه ور بیخود نزن ننَه رقیه! باز چش منَ دور دیدی؟ مترسی سیا شم زیر آفتاب؟!»