بستن
مادران و دختران – كتاب سوم

مادران و دختران – كتاب سوم

مادران و دختران

كتاب سوم

ماه عسل شهربانو

مهشید امیرشاهی

تمام حقوق نقل یا ترجمه یا اقتباس و هر نوع بهره برداری اعم از چاپی

تصویری صوتی و… از هر بخش این كتاب منحصر است به مهشید امیرشاهی

Copyright © 2000 Mahshid Amir-Shahy

تقدیم به مریم

دخت مهشید – مام مینو

فصل اول

صبح كه شهربانو چشم گشود فقط گُزاری از شب پیشین بر ذهنش نشسته بود. آگاه بود كه شب را آشفته خفته است. پارس سگ ها، كه چون گُریسنگ قلندران با هم و ناگهان بر می خاست، چندین بار در دل شب بیدارش كرد و هر بار با دلهرهٌ این فكر كه كاری ناتمام را باید به انجام برساند در تخت نیم خیز شد و با دیدن سایهٌ گنگ ابراهیم در بستر و سواد نا آشنای اطاق به یاد آورد كه زندگی نوینی را آغاز كرده است.

از ورای پشت دری های تور ستون  هایی از رُخش آفتاب پاییزی به اطاق می ریخت و ذرات گرد را در فضا رقصان و درخشان جلوه می داد. در این روشنا جای خالی ابراهیم، كه هنوز گرما و بوی تن او را داشت، در كنارش گود نشسته بود و غربت اطاق دو چندان می نمود. قاش و قماش خانه همه تیره و مردانه بود. نقش  های سرخ و سیاه قلمكار پاتیلی رو تختی رنگ باخته بود. دیوار های لخت نیاز به رنگ تازه و پنجرهٌ بی كركره نیاز به حفاظ داشت. رُب دو شامبر مغز پسته ای شهربانو، بر دستهٌ مبل، تنها رنگ زنده و تنها نشان حضور زنی در اطاق بود.

از تابستان تا پاییز – از هنگامی كه پای در فرودگاه مهرآباد گذاشت تا شب گذشته كه به خانهٌ شوهر آمد – حوادث گریزاگریز بر او گذشته بود و هنوز سر درگم دگرگونی های پر شتاب این چند ماه بود.

باز چشم به جای ابراهیم دوخت و سعی كرد از این راه خاطرهٌ دوشین را زنده كند.

اصولاً خاطره چگونه بر ذهن نقش می بندد و از كی؟

 

از دو سالگی اش خاطره داشت: از سیب های نارسی كه باد بر حاشیهٌ خیابان های شن ریزی شدهٌ باغ ریخته بود؛ از شاخهٌ درختی كه میان بركهٌ آب افتاده بود و او می خواست كه بگیردش؛ از تنگ های خالی دوغ كه در انتظار شسته شدن در كنار حوضچه ای ردیف بود.

سیب های باد زده و خیابان های شنی مربوط می شد به باغ فخری خانم در تبریز، ولی محلّ بركهٌ آبی كه شاخهٌ درخت بر آن شناور بود و حوضچه ای كه تنگ های دوغ بر كوله و پاشویه اش كپّه بود روشن نبود.

 

هر گاه به این خاطرات اشاره می كرد تا مكان ها را مشخص كند و تصویر را كامل تر، مادرش، مهراولیا، می گفت، «هیچ ممكن نیست این چیزا یادت بیاد مادر. وقتی ما تبریز بودیم تو به زحمت دو سالت بود. من تازه شهرزادو آبستن بودم – هنوز اصفهان نرفته بودیم.»

شهربانو یكبار به اصرار گفت، «خب من یادمه. خوب یادمه كه یكی از سیبا رو از زمین ورداشتم و می خواستم بخورم فخری خانم زد پشت دستم.»

مهر اولیا گفت، «بعداً از بزرگترا شنیدی خیال می كنی یادت میاد، وگرنه نمیشه همچه چیزی عزیزم.» و برای گرفتن تأیید نگاهی به شوهر انداخت.

امیر خان با خنده وارد گفتگو شد: «نكنه تو ابن سینای خانواده بشی بانو؟ میگن او چند ماهگیش رو هم یادش میومد.» و افسانهٌ بوعلی را تعریف كرد كه آسمان را در زمان نوزادی مشبّك به یاد می آورد چون مادرش به هنگام كارِ خانه او را زیر غربالی می گذاشت تا از آزار پشه و مگس مصون باشد.

شهربانو با لب ورچیده به پدرش گفت، «لابد ابن سینام بعداً از بزرگترا شنیده!»

ولی بغضش زود فراموشش شد چون آسمان خانه خانهٌ بوعلی او را به یاد آسمان مخملی كرمان انداخت:

چنان سرمه ای زمینهٌ آسمان انبوه بود كه ماه به نظر در دسترس و نزدیك می آمد. قلمدوش پدرش بود و هر دو دستش در دست  های پدر، وگرنه ماه را می گرفت.

 

همهٌ این خاطرات را روشن بر ذهن داشت:

حتی لب گزیدن فخری خانم، وقتی كه سیب را از دستش می گرفت؛ یا افتادنش را در بركه، وقتی كه به نیت رسیدن به شاخهٌ درخت بر آب خم شد.

 

بار نخستی كه دویدنش را با تنگ دوغ به دور از حوضچه برای مهراولیا بازگو كرد، مادرش گفت، «چه چیزا از خودت می سازی بچه. من كه همچه چیزی یادم نمیاد.»

شهربانو دست چپش را جلو صورت مهراولیا برد و جای بریدگی عمیقی را كه بر انگشت داشت به او نشان داد و پرسید، «اگه گفتی این جای چیه؟»

مهراولیا برای معاینهٌ بهتر جای زخم سر را كمی پس كشید و گفت، «اوووف! این یادمه. انگشتتو بریدی چه بریدنی. خونی ازش می رفت كه نگو. من فكر كردم یك بند انگشتت قطع شده. چی كشیدم اون روز.» و به یاد درد آن روز سر را جنباند و لب را گزید.

شهربانو به امید زنده كردن تمام حادثه پرسید، «چطوری بریدم؟»

«یادم نیست چطوری مادر. چه سؤالا از آدم می كنی! تو دایم زخم و زیل بودی. بلایی بودی كه نظیرت به دنیا نیومده. از دیوار راست بالا می رفتی.»

شهربانو با قاطعیت گفت، «من یادمه چطوری بریدم. هف هشتا بطری دوغو گذاشته بودن كنار حوضچه. ته موندهٌ دوغ تو دل شیشه ها نقش و نگار انداخته بود. یادمه كه بطریا همه اش یه شكل و یه اندازه نبود. من یكیشو كه شكم گنده داشت از گردن باریكش گرفتم و راه افتادم. بی بی یه خورده دورتر كنار دیوار وایساده بود. من دویدم كه بطری رو نشونش بدم، خوردم زمین.»

مهراولیا دخترش را با بی حوصلگی نگاه كرد و پرسید، «اصلاً بطری دوغ كنار حوضچه چی می كرد؟»

«درست نمیدونم. فكر می كنم اونجا گذاشته بودن كه بعد بشورن.»

مهراولیا بلند خندید و گفت، «باز دروغ بگو! تنگ دوغو تو حوضچه بشورن؟! اصلاً من میذاشتم كسی چنین كاری بكنه؟!»

شهربانو هم می دانست كه آن حوضچه و تنگ ها در جای دیگری غیر از خانهٌ خودشان بود – همین را می خواست بداند:

كجا بود آن حوضچه؟ در خانهٌ كی؟ در كدام شهر؟

 

از این قبیل خاطرات بریده بریدهٌ كودكی چندین و چند در یاد داشت و خاطرات فراوان دیگر بی ابهام و با جزییاتی كه گاه نگرانش می كرد:

چرا این همه جزییات بی حاصل را در حافظه گنجانده است؟ به چه كار می آید؟ فقط فضا را برای مطالب اساسی تنگ می كند – لابد!

 

شهربانو در تخت نشست. افكارش از شب گذشته دورش كرده بود. باز چشم به فرو رفتگی جای سر ابراهیم بر بالش دوخت و به مراسم عروسی اش فكر كرد:

اكثریت با خویشان دوری بود كه درست نمی شناخت و بستگان ابراهیم كه به كلّی غریبه بودند. فقط دیدن خانم بیاتلو، ناظم دبیرستانش، كه منسوب شوهر از آب در آمد، غیر منتظره و دلپذیر بود. شاگردان به اسم كوچك می خواندندش: مهپاره خانم.

 

مهپاره خانم به چشم شهربانو هیچ در این سال ها عوض نشده بود – موها، كوتاه و سیاه، به مدل همان دوره، تا نرمهٌ گوشش را می پوشاند؛ كرك صورت از ورای یك پر پودر، چون دسته ای شوید كه بر آن مشته ای آرد پاشیده باشند، از اطراف لب و چانه سرك كشیده بود؛ و آستین بلند لباس مهمانی هم، چون لباس هایی كه در آن زمان بر تن می كرد، كنار برجستگی استخوان مچ دگمه می خورد. وقتی با شهربانو دست داد به چهره اش دقیق شد و به آقایی در كنارش گفت، «بعله، خودشه! من گفتم خودشه. ما كه یه شهربانوی دیوان بیگی بیشتر تو مدرسه نداشتیم.» و به صدایی كه همه بشنوند اضافه كرد، «این دختر همیشه شاگرد اول كلاسش بود.»

دختر خالهٌ شهربانو، شیدا، گفت، «شما رو به خدا خانم! آخه كی دلش میخواد شب عروسیش یاد درس و مشق بیفته؟!»

خندهٌ جمع بلند شد. ولی برای شهربانو یادگارهای مدرسه آشناتر و نزدیك تر از مراسم عروسی بود:

مردم به تو ماهپاره گویند

ای ماه كجای توست پاره؟

 

شعر را روی تخته سیاه نوشته بودند: و خانم بیاتلو با غضب شاگردها را نگاه می كرد تا خطاكار را بیابد. شیطنت یكسان بر صورت ها نقش بود و خنده های خفه خفه از چهار گوشهٌ كلاس شنیده می شد. تا بالأخره شهربانو از جا برخاست و به طرف تخته رفت و در حال پاك كردن آن به خانم ناظم گفت، «شوخیه دیگه مهپاره خانم. به دل نگیرین. برای همه از این چیزا مینویسن. خودتون میدونین دیگه.»

مهپاره خانم با ناباوری پرسید، «همین مزخرفو؟!»

«نخیر – برای خانم ممقانی مثلاً نوشته بودن: تا این ممه می لرزد

قلب همه می لرزد!»

كلاس از صدای خنده منفجر شد و برای اینكه كار به جای باریك تر نكشد خانم بیاتلو رو به در به راه افتاد و به شهربانو گفت، «خیلیه خب، دیگه بقیه اشو نگو.» واز میان درگاه خطاب به شاگردها اضافه كرد، «این دفعه چون دیوان بیگی وساطت كرد ندیده می گیرم، اما دفهٌ آخرتون باشه.»

 

سوای مهپاره خانم و خویشان نزدیك و چند نفری از دوستان كس دیگری را در جمع حاضرین نمی شناخت شهربانو. بیشتر احساس مهمان بودن داشت تا صاحب خانگی. شاید از این رو جای غایبین برایش خالی نبود، حتّی جای مادرش مهراولیا، و خواهرانش شهرآرا و شهرزاد. كلاه صورتی پر گل و منگل دختر عمویش سهیلا بیش از مناظر دیگر شب قبل مقابل نظرش بود و زنگ غیه بی بی را، هنگام ورود به اطاق پذیرایی، هنوز در گوش داشت. فرصت دست نداد تا در بارهٌ كلاه سر به سر سهیلا بگذارد، اما بی بی را بغل كرد و بوسید و آهسته گفت، «نه، بی بی جان، نه.»

بی بی با اخم و خنده گفت، «وووی! نه؟! چرا! عروسی دخترمه.»

هم آن صدا، هم آن كلاه، وهم سبدهای پر و پیمان گل كه سطح تالار و پلكان را تا سرسرای بالا فرش كرده بود همه با فصل غربت داشت – همه دست درازی به سكون و بی برگی پاییز بود.

تعدادی از آن سبد ها را، وقتی با ابراهیم روانه شان كردند، در اتوموبیل پایین پای عروس و داماد و بر صندلی جلو و كنار علی راننده گذاشتند. فضای ماشین آكنده از شمیم به هم آمیختهٌ گل ها بود و شاخه های بلند گلایول و رز و مریم سر به سقف می سایید – و شهربانو از لا به لای این ساقه های پر بار رنگین، به دنبال نشانه های خزان، چشم به درختان بی بار و كهنسال اطراف راه داشت تا به جادهٌ بی درخت رسیدند. شهربانو چشم  را بست و بینی را از عطر مریم لبریز كرد.

رنگ و بوی گل همیشه و در همه جا یاد آور پدر بزرگش، سردار مفّخم، بود – به خاطر باغ خرم و گلخانهٌ لبالب از گیاهش، به خاطر قرنفلی كه همیشه بر یقهٌ كت داشت، به خاطر عشقی كه به گل و گیاه می ورزید. بسیاری از گیاهان را شهربانو نزد آقا جان شناخته بود. در دوران نوپایی دست در دست پدر بزرگ از میان بوته ها با احتیاط می گذشت و گاه به گاه صدای سردار را می شنید.

هنوز می شنود: «اینو بو كن بانو. اگه گفتی بوی چی میده؟»

«بوش ترشو شیرینه آقا جان.»

چه برقی داشت چشم های سردار از ذوق: «جان آقا جان. آره دختر جان، بوی شراب میده، رنگشم مثل شرابه – نگاه كن! پیچ شرابه این. بو كن، بو كن!»

صورتش را میان انبوه برگ و گل فرو می برد و با تمام نیرو نفس عمیق می كشید و بعد سر را برای بهتر دیدن لبخند پر رضایت پدر بزرگ بالا می گرفت.

 

شكفتن نیلوفر آبی را بار اوّل بر استخر خانهٌ سردار دیده بود. آن برگ های پهن و رخشنده و شناور بر آب و آن گل های سفید شیری با نافه های درشت زرد به نظرش جمال به كمال می آمد. ساعت ها در كنار استخر به تماشای این گیاه آبزی می نشست و از سنجاقك های درشت و ریز و رنگ و وارنگی كه نزدیك به پهنهٌ آب در گذر بودند سان می دید. باغبان گیلگ آقا جان به سنجاقك می گفت «چیچیلاس» و چیچیلاس زودتر از سنجاقك به ذهن شهربانو می آمد.

نگاهش به چیچیلاس زردی بود كه معجزه را به چشم دید:

سنجاقك تقریباً مماس بر غنچه ای از گل نیلوفر در هوا ساكن بود و بال می زد. بدن ماسوره مانندش به لون های قهوه ای و زرد پیسه بود. بال های ظریف شیشه ایش چنان به سرعت در رَوارو بود كه به نظر فقط لرزان می رسید. ناگهان زیر نگاه افسون شدهٌ شهربانو غنچه در لفافهٌ سبز كاسبرگ ها تكان خورد – با حركتی مردد چون عروسكی كوكی و صدایی خشك چون تیك ساعت. چهار حركت مردد دیگر و چهار تیك تاك پیاپی و گلبرگ های شكری رنگ صیقل خورده چون ساغری بلورین بر آب شكفت و پرچم  های كهربایی رنگ پرز دار به سان دسته ای شمع نازك گوگردی در میانش فروزان شد.

… دوان دوان خود را به آقا جان رساند و دست ها را به دور پاهای او حلقه كرد ولی در توصیف آنچه دیده بود عاجز ماند. سرش در آن زمان به زانوی سردار هم نمی رسید.

 

چند نوبت دیگر هم به نظارهٌ باز شدن نیلوفر نشسته بود ولی شگرفی آن بار اوّل عالمی دیگر داشت و هرگز فراموشش نمی شد. اصولاً كیفیت اوّلین تجربه ها همیشه با او بود. تكرار فقط آزمون ها را ژرف تر در حافظه اش می نگاشت و احساس نخستین بار را زنده تر می كرد.

هنوز طعم سبز و ترد اولین خیاری را كه خود از جالیز چید در ذائقه داشت و احساس خارخاری را كه كرك خیار بر لبش می نشاند – در چهار سالگی. یا در شش سالگی كه برای بار نخست تن را به آب دریا سپرد: سبك شدن دست و پا، و نوسان آهنگین بدن با موج، و نمكی كه بر پوست می ماسید. یا نوبت اوّلی كه در هفت سالگی با دو چرخه از سه پله پایین آمد: ترس پلهٌ اول، هیجان پلهٌ دوم، و لذت پلهٌ سوم. یا لطافت نخستین بوسهٌ واقعی در شانزده سالگی كه كمتر شباهتی به بوسه های دزدانه و خام دستانهٌ پسر عمویش در شب های تابستانی دوران كودكی نداشت.

چگونه است كه حالا از نخستین همبستری در شب زفاف كه شب گذشته بود ذهنش خالی است؟ هیچ طعمی، هیچ خارخاری، هیچ لطافتی، هیچ ترس و هیجان و لذتی در حافظه اش نمانده است؟

 

حوادث همه چنان پی در پی بر او گذشته بود كه مجالی برای خو گرفتن به تغییرات نگذاشته بود. مجال می خواست شهربانو تا خود را با همهٌ دگرگونی ها آشتی دهد. پس از چندین سال دوری از تهران دوباره می بایست به شهر انس می گرفت؛ پس از عمری به سر بردن در خانهٌ پدر حالا می بایست با منزل شوهر دمساز می شد؛ پس از گذران بیست و دو بهار از زندگی یكشبه می بایست راه و رسمی آشنا را كنار می گذاشت و اسم و رسمی جدید را می پذیرفت. سازگاری با شهری نو، مأوایی نو، روالی نو و حتّی نامی نو در این صبح پاییزی از توانش بیش می نمود.

كاش به جای آمدن به خانهٌ مادر شوهر دست نگه می داشتند تا بنّایی تمام شود؛ یا منتظر بازگشت ابراهیم از سفر امروزش می ماندند. این درنگ شاید آن فرصت لازم را فراهم می كرد – شاید… گرچه به خانهٌ خودشان هم اگر می رفتند خانه خانه ای ناشناخته می بود و اگر ابراهیم هم می رفت و برمی گشت باز او می بایست تازه به كشفش می نشست. مگر در این مدت چه اندازه او را شناخته است؟ درست كه از اوّلین دیدار با ابراهیم، در جمع آشنایان مادر در پاریس، سال ها می گذشت – ولی ابراهیم كه در آن سال های عمر او كمتر محلّ و مكانی نداشت. حتی یكبار هم شهربانو به او فكر نكرده بود. دو یا سه ملاقات دیگر هم همه در پاریس بود و با همان افراد. تا دیدارهای تابستان گذشته – در تهران…. و حالا در این خانه.

 

شهربانو خواسته بود كه مراسم عقد عقب بیفتد تا لااقل ساختمان خانه شان تمام شود یا دست كم ابراهیم به سفر برود و برگردد – ولی شتاب داماد شكیبایی نمی شناخت و تأیید پدر تأخیر را روا نمی داشت.

باز به دور و اطراف چشم گرداند تا با اطاق آشنا شود.

در نزدیكی پنجره حتی سواد درختی دیده نمی شد و از درون شیشهٌ پرده پوش آسمان پاییز ابر آلودتر از آنچه بود به نظر می رسید. بوی سیگار برگ و بوی پوست و موی ابراهیم در اطاق راكد بود؛ و صدای كوبهٌ در و رفت و آمد پا و هیش   هاشی كه به پاك كردن برنج یا ماش بر سینی فلزی می مانست در خانه طنین داشت – و همه غریبه بود.

اینجا به هر روی اقامتگاهی موقت است و غیبت ابراهیم بی خاصیتی هم نیست: در نبود او فرصت بیشتری برای اخت شدن با محیط و با معصومه خانم دارد…. به بوها و نواهای تازه بی شك زودتر از دیگر تغییرات خو خواهد گرفت.

 

زنگ تلفن رشتهٌ افكارش را برید. به محض آنكه گوشی را برداشت احساس كرد خطایی مرتكب شده است:

شاید برای او نباشد؛ اینجا كه خانهٌ پدر نیست؛ احتمالاً با … نكند كه …؟

 

صدای امیر خان شك و تردید ها را از میان برداشت: «عروس خانم! بانو جان! چطوری بابا؟»

شهربانو با شوق گفت، «شمایین بابا جان؟ چطو صبح به این زودی بیدار شدین؟»

«به عشق حرف زدن با تو. خوبی؟ شوهرت رفت سفر؟»

كس دیگری هم گوشی را از پایین برداشته بود كه در این لحظه زمین گذاشت.

امیر خان گفت، «الو؟ قطع شد؟»

«نه بابا قطع نشد. من كه پا شدم ابراهیم رفته بود.» لفظ شوهر هنوز در د هانش نمی چرخید.

امیر خان با خنده گفت، «جاش كه خیلی خالی نیست، ها؟»

شهربانو جواب داد: «نه، ابداً خالی نیست.» و خواست اضافه كند: من هنوز به بودنش در كنار خودم عادت نكرده ام تا … ولی خندهٌ امیر خان بلندتر شد: «ای پدر سوخته! حتماً خالیه.»

شهربانو هم خندید و پرسید، «امروز میاین پیش من بابا؟»

«نه بابا جان – تلفن كردم ببینم اگه خانم برنامه ای برات در نظر نگرفتن تو بیای ناهارو با من باشگاه بخوری.»

شهربانو پرسید، «خانم؟» و بلافاصله متوجه شد كه مقصود مادر شوهرش معصومه خانم است و اضافه كرد: «خیال نمی كنم برنامه ای باشه. میام باشگاه.»

امیر خان گفت، «مع هذا بهتره با خانم مشورت كنی.»

شهربانو تعجب اش را از حرف پدر پنهان كرد: «بسیار خب، چشم. اگه اینجا خبری بود بهتون تلفن می كنم اگه نكردم یعنی طرفای یك باشگاهم.»

و با شادی از تخت بیرون آمد تا دوش بگیرد و لباس بپوشد.