از روزی که آخوندها در ایران به فکر تکیه زدن بر مسند قدرت افتادند من هم و غمم را متوجه مبارزه با آنها کردم و نیازی هم ندیدم که هر بار ابراز مخالفت با رژیم اسلامی را با زدن گریزی به گذشته همراه کنم و انتقاداتی که همیشه به دستگاه آریا مهری – در زمان بیا برواش – داشته ام مکرر نمایم. هرگز تصور نکردم که وقتی از روشنفکران ایراد میگیرم باید توضیح بدهم که این ایراد متوجه مخالفت آنها با حکومت استبدادی نیست که من با آن همصدا و یکدلم بلکه از این روست که آنها به وظیفۀ روشنفکری خود عمل نکردند و راه حل دمکراتیکی در مقابل دیکتاتوری ارائه ندادند و وقتی جایگزین دمکراتیکی پیدا شد به جای پشتیبانی از آن پی خمینی را گرفتند.
همۀ اینها به این دلیل که خیال میکردم خطاهای آن دوره چنان آشکار و بارز است که پرداختن مداوم به آنها در حکم اتلاف وقت و نیروست – وقت و نیرویی که میبایست صرف رسیدن به حساب ملاها شود. «بازیگران عصر طلایی» آریامهری هم در سالهای آغازین انقلاب هر کدام به کنجی خزیده بودند و صدا و ندایی از آنها بلند نبود و چنین به نظر میرسید که خود از نقشی که برای مردم آفریده اند به آن اندازه شرمسارند که لازم نباشد هر آن دیگران متذکّرش شوند.
ظاهراً من در اشتباه بوده ام چون خاطیان نه فقط احساس ندامتی نسبت به آنچه مرتکب شده اند ندارند بلکه کم کم گناهان گذشته را هم میخواهند به حساب ثوابشان بریزند. در نتیجه مرا از کرده پشیمان کرده اند و به این فکر انداخته اند که شاید در هر اعتراض به نظام توتالیتر آخوندی این یادآوری لازم میبود که: خفقان خودکامگی شاه ما را گرفتار نکبت تامگرایی ملا کرد.
بازماندگان رژیم آریامهری – با سوء استفاده از بیزاری روز افزون ایرانیان از حکومت مذهبی و به بار آمدن نسلی بیخبر از تنگناهایی که منتهی به فرمانروایی آخوند شد – در صدد برآمده اند که دوران حکمرانی خود را طیب و طاهر عرضه کنند. استبداد حکومتی را برای «ملت ایران» و فقدان آزادیهای سیاسی زمان شاهنشاهی را برای رسیدن به «دروازه های بزرگ تمدن» لازم جلوه میدهند، دزدیهای دوران پهلوی را ماست مالی میفرمایند، دخالتهای فتنه انگیز خاندان سلطنتی را در سیاست ندیده میگیرند، اطاعت بیچون و چرای محمد رضا شاه را از بیگانگان «دوستی دو ملت» میخوانند!
از همه جالبتر اینکه چندی از مهره های ریز و درشت دوران آریا مهری و نمک پرورده های سابق و لاحق آن رژیم اخیراً به میدان آمده اند تا با قیافه هایی حق به جانب یا به محمد مصدق بد بگویند و یا کودتای 28 مرداد را جنبشی مردمی وانمود کنند. حرفهای هوشنگ نهاوندی در برنامۀ میز گرد «صدای امریکا» در روز شنبه 18 اوت تا این تاریخ آخرین آنهاست.
هوشنگ نهاوندی تمام طیف عقاید سیاسی را از چپ توده ای تا راست شاهنشاهی در مراحل مختلف زندگی، و بسته به تقاضای روز، طی کرده است و ناگزیر در گرفتن هر رنگ تازه منکر رنگ قبلی بوده است (آخرین پردۀ این نمایش را کنجکاوان در فرانسه و نشست «Front National» شاهد بودند که نهاوندی جزو سخنرانان جلسه بود وبه ژان ماری لوپن Le Pen گفته بود پیشنهادات او، که از نظر بسیاری از فرانسویان فاشیستی ست، بسیار نرم و متعادل است). بنابراین میزان اعتبار سخنان او برای کسانی که از دور یا نزدیک میشناسندش روشن است و من قصد تأمل بر آنها را ندارم و فقط به تذکر چند نکته بسنده میکنم.
اولی مربوط میشود به تحریف تاریخی او از زمان احمد شاه قاجار. نهاوندی به عنوان سابقه برکناری نخست وزیر توسط شاه مشروطه عنوان کرد که احمد شاه هم چندین بار نخست وزیر معزول کرده است. این حرف به کلی نادرست است. پیش آمد که احمد شاه در دورۀ فترت از رئیس الوزرای وقت بخواهد که از مقام خود استعفا دهد تا بحران رفع شود. از آنجا که به وطنخواهی او اعتماد بود و روشن که به دنبال برقراری دیکتاتوری نیست همه تقاضای شاه را پذیرفتند جز صمصام السلطنه بختیاری که گفت: ما استعفا نمیدهیم، شما ما را معزول کنید.
نکتۀ دوم بر میگردد به تعجب و برآشفتگی آقای نهاوندی از تعریف های، به اعتقاد او، اغراق آمیز از مصدق که آنها را به تملّق گویی تعبیر کرد. در اینجا باید از ایشان پرسید مقصود از تملّق گویی به مرده چیست؟ از این کار چه طرفی بسته میشود؟ مگر آن که دستش از این جهان بریده است میتواند حکم مدیریت دفتر ملکه یا ریاست دانشگاه یا وزارت در کابینۀ شریف امامی صادر کند؟ مگر کسی به مصدق در زمان حیاتش لقب آریامهر داد؟ مگر در مقابل او کسی میگفت که نوکر و چاکر و غلام خانه زاد است؟ نهاوندی البته بی احتیاطی میکند که با این حرف در حقیقت رفتار بادمجان-دور-قاب-چینهای دوران شاه را در خاطرها زنده میکند که برای ایرانیان آزاده و مغرور دل آشوبه آور بود. منتها کسی که با پذیرش تام و تمام سیستم تک حزبی رستاخیزی به خود اجازه میدهد مصدق را غیر دمکرات بخواند، لابد میتواند بدون در نظر گرفتن دستمالهای ابریشمی دراز و کوتاه و رنگ و وارنگی که در حق شاه به کار برده است و هنوز سر آنها پوشت وار از جیبش بیرون است، حرمت توأم با محبت دیگران را به مصدق تمّلق بداند!
توجه به این نکته هم خالی از تفریح نیست که در یکجا – احتمالاً در آغاز صحبت – نهاوندی با به کار گرفتن عنوان کتاب «گذشته چراغ راه آینده است»، که نوشتۀ کمسومول های سابق و رفقای اسبق اوست، بر اهمیت بررسی تاریخ تکیه داشت اما به محض رسیدن به پرس و جو و کند و کاو در ماجرای کودتای 28 مرداد، ناگهان و مثل دیگر رهروان این راه، به این نتیجه رسید که گذشته ها را باید فراموش کرد و در نتیجه بدون چراغ به آینده نظر داشت!
نکتۀ جنبی دیگری هم در گفته های او نیاز به تصحیح دارد و آن اینکه گفت و گذشت که در خزان عمر دیگر انتظار زیادی از زندگی ندارد. بیشک درست است که در سن بنده و ایشان داشتن برنامه های دراز مدت کار عبثی ست اما این را نیز همۀ آنها که او را از دور و نزدیک دیده اند میدانند که تا نفسی در سینۀ هوشنگ نهاوندی باقی ست حبّ جاه از سرش به در نخواهد رفت. (در این باره گفته های داییش فریدون کشاورز بسیار گویاست).
به هر حال صحبتهای اخیر نهاوندی دنبالۀ دفاعیه های اشرف پهلوی و فرح دیبا و اردشیر زاهدی از حوادث 28 مرداد، روز پر درد تاریخی ماست. اما خودمانیم اگر این خانمها و آقایان به دفاع از آن روز کمر نبندند، که ببندد! بعضی مردمان در بعضی موارد از برگزیدن راه و روشی معین ناگزیرند. به زبان استاد سخن سعدی: قحبۀ پیر از نابکاری چه کند که توبه نکند و شحنۀ معزول از مردم آزاری.
مبحث مربوط به 28 مرداد این بار با این سؤال آغاز شد که: کودتا بود یا قیام؟ فرمودید کودتا یا قیام؟ پس بفرمائید در آخر حکایت هنوز نفهمیده اید که لیلی زن بود یا مرد! چون از سال 32 تا کنون رسانه های جهانی جز با عنوان کودتا از این واقعه سخن نرانده اند. در تمام آثاری که پس از 28 مرداد در بارۀ فعالیتهای «سیا» به رشته تحریر در آمده از سقوط دولت مصدق به اسم کودتا اسم برده شده است (از جمله در «C.I.A.» نوشتۀ اندرو تالی A. Tully). کریستافر وود هاوس (C. Woodhouse) و کرمیت روزولت (K. Roosevelt) – که اولی از طرف دستگاه های جاسوسی بریتانیا و دومی از طرف سازمانهای جاسوسی امریکا مأمور ساقط کردن دولت محمد مصدق بودند – هر دو در این زمینه کتاب نوشته اند و توضیح داده اند که چرا و چگونه طرح کودتا ریخته شد. مادلن البرایت (M. Albright)، وزیر امورخارجۀ پیشین ایالات متحده، از دست داشتن کشور متبوعش در کودتای 28 مرداد اظهار تأسف کرد. در اسناد دونالد ویلبر (D. Wilbur) – که نه انشاست نه خاطرات و نه حتی تاریخ نگاری بلکه گزارش جزء به جزء مأموری امنیتی ست از اجرای طرح «ایجکس» یا براندازی کابینۀ مصدق، به مافوقش – طبعاً جز کودتا اسمی برای وقایع 28 مرداد نیامده است.
خلاصه عرض کنم: تمام دست اندر کاران و آمران این طرح آن را کودتا خوانده اند جز مأموران دست اول و دوم و دهم ایرانی آن که هنوز در زن بودن لیلی تردید میفرمایند یا به کلام دقیقتر: به هر قیمت است میخواهند ثابت کنند که خیر، زن نبود مرد بود! یکی از دلایلی که این حضرات را وامیدارد به مردی لیلی رأی دهند، (از میان بسیار دلایل دیگر)، طبیعت گزارش دونالد ویلبر است. زیرا کل این گزارش هنوز منتشر نشده است و در متن منتشر شده هم اسامی بسیاری از مزدوران امریکا که هنوز در قید حیاتند یا هنوز از مزد بگیران، طبعاً فاش نشده است. نگرانیها برای خانمها و آقایان بیشمار است – طبیعی ست چاره اندیشی کنند.
در واقع طرح سؤال به این شکل همسنگ قرار دادن یک واقعیت تاریخی ست با یک دروغ تاریخی که ساخته و پرداختۀ کسانی ست که همه چیزشان – ثروت، قدرت، مقام یا هر سه – را مدیون آن روز و پیامدهای دردناک آنند – دردناک برای ملت ایران که از دمکراسی محروم ماند.
دروغ پنجاه سالۀ دیگری – که مثل دروغ قبلی در گذشته ساواک پشتیبانش بود و امروز این پشت و پناه را هم ندارد – محدود کردن اجرای طرح کودتا به سه روز فاصله میان 25 تا 28 مرداد است که از نو توسط مدافعین کهنه کار و نوخاستۀ 28 مرداد ترویج میشود. مقصود از این کار منحرف کردن اذهان است از تمام زمینه سازیهای قبلی برای برکنار کردن مصدق از نخست وزیری. کوشش برای برکناری مصدق از همان روز رسیدنش به نخست وزیری شروع شد و به تدریج صورت طرح کودتا به خود گرفت و با مرگ استالین طرح وارد مرحلۀ اجرایی شد، دزدیدن و سپس کشتن تیمسار افشار طوس، رئیس شهربانی مصدق، اولین مرحله از مراحل بارزش بود. طرح و اجرای کودتا مطلقاً به صدور فرمان عزل مصدق به دستور دو کشور خارجی و امضای شاه ایران و نامه رسانی سرهنگ نصیری در 25 مرداد و به ثمر رسیدن کودتا در 28 مرداد منحصر نمیشود. مدافعان استبداد شاه در گذشته میگفتند که 25 مرداد کودتای مصدق و دولت بود و 28 مرداد قیام شاه و مردم! بعد از انتشار اسناد جدید در این باره مایلند بگویند که انگلستان و امریکا تا بیست و هفتم ماه در ماجرا دخیل بودند اما در بیست و هشتم فقط مردم در سایۀ شاه به میدان آمدند!
محمد مصدق بر خلاف تهمت های ناروا و ناجوانمردانۀ محمد رضا شاه به هیچ وجه در پی سرنگون کردن سلطنت نبود و به علاوه آزادیخواهی و پرهیزش از خشونت، به کودتایی که علیه او تدارک دیده شده بود فرصت موفقیت داد. اما سقوط سلطنت در سال 57 به دست خمینی میسر شد، یعنی کسی که از این دو صفت – آزادیخواهی و خشونت گریزی – بویی نبرده بود. فراموش نکنیم که مردم به استقبال انقلاب رفتند تا از شرّ فساد و نخوت خاندان پهلوی و پستی و بی تشخصی نوکران آنها خلاص شوند. شکی نیست که در این راه از چاله به چاه افتادند اما راه نجات برکشیدن ملت است از چاه نه دوباره انداختنش به چاله.
سال 2007 سایت ایران لیبرال