به قلم دخت دخو
(۴)
دخو جان، درست نیست من هر بار از تو مژدگانی بطلبم. فقط مختصر و مفید خدمتت عرض كنم كه نوادۀ آزاد خان كه هچ، سر و كلۀ نوادگان دیگر یاران قدیم تو هم دارد كم كم آفتابی می شود و اسباب بهجت خاطر دخت دخو را فراهم می آورد.
از عقبۀ اویار قلی طوماری داشتم. (او هم مثل تخم و تركۀ آزاد خان از روستا زادگان دانشمند است و اهل بخیه). برایم نوشته است خبر نداری كه ملا اینك علی چگونه به رتق و فتق امور مشغول است. آنقدر گرفتاری دارد كه فرصت سر خاراندن برایش نمانده است. چپ می رود كتاب فروشی آتش می زند، راست می پیچد دستگاه ناشر مهر و موم می كند. تازه میان راه كتابفروشی و انتشارات مگر آسودگی دارد؟ تازه باید سه تا كاریكاتوریست را به محبس بفرستد و چهارتا روزنامه نگار را به چوب و فلك ببندد. ولی مبادا خیال كنی كه با این همه مشغله در هدایت انسان های ظلوم و جهول به صراط مستقیم از خواندن ورد و سر دادن نوحه و ذكر شطحیات (كه به قول دخو همان هذیان العرفا باشد) لحظه ای غافل می ماند. ابدا و اصلا. آن ملا اینك علی، كه وزیر ارشاد است، سر منبر گفته: «آنچه رمان چاپ شده بد آموزی داشته. باید از این به بعد آثار داستانی از لحاظ اجتماعی، اخلاقی ، دینی، سیاسی و چه و چه و چه بررسی شود و اگر اشكالی نداشت اجازۀ انتشار بگیرد.» این یكی ملا اینك علی، كه خطیب نماز جمعه است، اضافه كرده: «اصولاً رمان مفسده انگیز است. حال كه جوان ها رمان می خواهند علما رمان بنویسند.»
بعله همشیره – اینجا كه شهر هرت نیست كه هر كس هر غلطی دلش خواست بكند. اینجا كارها حساب و كتاب دارد. اینجا آخوند وزیر است، آخوند وكیل است، آخوند قاضی است، آخوند مدرس است، آخوند اقتصاد دان است، آخوند سیاست ران است، آخوند دولت مدار است، آخوند كارخانه دار است ، آخوند بساز و بفروش است و چه و چه و چه. آخوند كه همۀ این كارها را فوت آب است و دارد قبة الاسلام را روی انگشت كوچكش می گرداند، می گویی رمان بلد نیست بنویسد؟ فرمایش ها می فرمایی! رمان نویسی برایش به سهولت ول دادن باد گلوست. حالا صبر كن و ببین كه به كوری چشم حسود و حاسد، بعد از لمباندن سر جوش دیگ از هر آروغ چاق و چله رمانی صادر كند كه شكسپیر هم نتواند به او بگوید «ماست»! به درك اسفل سافلین كه مركب نویسنده در لیقه دان می خشكد و قلمش فاق نخورده در قلمدان می خسبد
حالا ایراد نگیر و مته به خشخاش مگذار كه شكسپیر كه رمان نویس نبود. مخصوصاً اسم او را آوردم كه یادآوری كنم جوان ها كه فقط رمان نمی خواهند تئاتر هم می خواهند، موسیقی هم می خواهند، دل خوش هم می خواهند. آخوند همۀ خواست های جوان ها را اگر اراده كند برمی آورد. نمایش آخوندی می دهد، دنبك آخوندی می زند، و بنگاه شادمانی آخوندی راه می اندازد. خیال كرده ای! ملا اینك علی را دست كم گرفته ای! ملا خیر و شر نكرده می تواند همۀ این كارها را انجام بدهد – وای به وقتی كه صبر و جخت هم بگوید!
این از مفاوضات عقبۀ اویار قلی، حالا دخو جان دو كلمه هم بشنو از نوادۀ آزاد خان كرد كرندی كه در آغاز مرقومه و به سبك دراویش هم ولایتی به قدر گَلدی داران (برگ درختان) و ریخ اوچومان (ریگ رودها) و بفر كساران (برف كوهساران) سلام و ماچ و موچ حواله داده است و بعد نوشته:
باری در شهریور ماه «هفتۀ دولت» بود. دیگر چه بگویم، خودت بهتر می دانی. دولت تو تلویزیون برای ملت همه جور كالایی داشت – از شیر مرغ تا پشم سوسمار، از افسار ببر تا زین كفتار. گوشت فت ماهی فراوان، نخود بار لوبیا خروار. ما مات مانده ایم كه پس چرا والدۀ آقا مصطفی دایم یتیم شادكنك به خورد ما می دهد و گوز قلیه بار می گذارد و تازه زبان درازی هم می كند كه كسی كه بار و بنشن را یك سیر یك سیر می خرد كه در محله آبرو و اعتبار ندارد. به فكر افتادیم كه نكند زیر سرش بلند شده باشد. متعلقه را نشاندیم سر طاس و خودمان چند صباحی رفتیم پی خرید. چشمت روز بد نبیند دخت دخو، بین خود و خدا معلوممان شد كه برای همان یتیمچه و قلیه هم باید دست و پای ضعیفه را ببوسیم. خلاصه حالا مات تر مانده ایم كه پز عالی دولت را باور كنیم یا سفرۀ خالی خودمان را.
یادم افتاد به داستانی كه خرمگس حكایت می كرد. می گفت: زمان رضا شاه حاج آقا ننه ام را طلاق داده بود و رفته بود قم كه زن صیغه كند و به من هم خرجی نمی داد. من هم پشت لبم بفهمی نفهمی سبز شده بود و تازه پیشابم كف كرده بود و برج زیاد داشتم. نقشه كشیدم حج آقا را تیغ بزنم. راه افتادم رفتم سراغش جلوش زانو زدم و سرم را گذاشتم روی دستش – های های به گریه. حجی هاج و واج پرسید: چی شده پسر؟ گفتم: اسم نوشته ام توی مدرسۀ «بالون»٭ و فردا می روم به پایتخت كه سوار طیاره بشوم و ممكن است دیگر روی پدر را نبینم. بالون است و مقدر است و معلق و پشتك در هوا هم عاقبت ندارد – خلاصه آمده ام حلالی یابی. حاج آقا منقلب شد و مبلغی برای مخارج خودم و مدرسۀ «بالون» سلفید. من هم یك راست مقداری از وجه را دادم یك دوچرخه خریدم و رفتم به گشت وگزار دور و اطراف حرم تا شاید صیغه میغه ای هم نصیب من بشود. چند روزی همان دور و ور پلكیدم و راه و چاه را یاد گرفتم تا یك روز كه نزدیك گنبد مشغول چك و چانه برای زفاف بعدی بودم حاج آقا خورد تخت سینه ام. خبردار شده بود كه رو دست خورده است و آمده بود كه مرا زیر مشت و لگد بگیرد. تا عصا را بلند كرد جستم روی زین دوچرخه و ركاب زدم. حج آقا، كه مثل اسفند روی آتش بالا و پایین می پرید و پای پیاده هم به من نمی رسید، فقط عربده می زد: «ای حروم زادۀ فلان فلان شده! همون بالون به هر چی نه بدتر آدم دروغگو! همون بالون !»
حالا من هم، دخت دخو، دستم كه به دولت نمی رسد و اقلام صادراتی و وارداتی هم زیاد است و معطل مانده ام كه از مرغ و سوسمار تا ببر و كفتار كدام را حواله بدهم . اگر بگویم همان گاو با گوشت فراوانش و شاخ و تشكیلاتش خوب است؟
از اخبار دیگر خواسته باشی غیر از «هفتۀ دولت»، باز جشن و سرور داشتیم – از جمله مراسم «هفتۀ دفاع مقدس علیه جنگ تحمیلی». اینجا هم والله ما مانده ایم انگشت به دهن. هشت سالی كه كشته دادیم و آتش خمپاره تحمل كردیم و ویرانه تحویل گرفتیم، حالیمان كردند كه ما، كه وكیل و وصی اسلامیم، علیه صدام ،كه فرستاده و نمایندۀ كفر است، درحال جهادیم. حالا می فرمایند اسم و رسم كارهای آن هشت سال همه پكیده است به آب – معلوم شده كه همۀ آن مدت ما داشتیم «دفاع مقدس» می كردیم علیه «جنگ تحمیلی». و تا ما سرگرم یاد گرفتن این دروس جدیدیم اعوان ملا اینك علی با انصار صدام كافر هر شب از توی یك كاسۀ آبگوشت برای هم لقمۀ مهر و محبت می گیرند. دیگر چه بگویم خودت بهتر می دانی.
ها – از سرگرمی های دیگر برایت بگویم . ما اینجا بیكار ننشسته ایم. از یمین و یسار سمینار داریم. می گویی نه به صفحۀ 4 نشریۀ اطلاعات مورخ 74/18/14 رجوع كن كه به خط جلی برایت اعلام كرده است: «سمینار زرشك» – خوب دیگر چه بگویم، حقیقتاًٍ زرشك!
ما هم از وقایع اتفاقیۀ ممالك فرنگ بی خبر نیستیم. از جمله می دانیم كه آلمان علیه ما علیه از قدس صعود مودت با اكابر اسلام به قوس نزول خصومت با بزرگان دین مبین رسیده است. نه فقط وزیر خارجۀ دار الخلافه را پشت دروازۀ برلن سفیل و سرگردان گذاشته، بلكه وزیر سابق اطلاعات دار الاسلام را هم متهم به قتل كرده است. حالا اولی هچ – به كوری چشم جرمن ها چند سفر دیگر برای خودش جور كرد به دور از خطۀ اروپا تا دل آنها بسوزد. اما وزیر سابق اطلاعات گیرم و سَلَم كه چند نفری از همشهری های مرا در رستورانی به مسلسل بسته باشد و سر صدر اعظم ممالك محروسه٭٭ را هم درحومۀ پاریس گوش تا گوش بریده باشد و چندین ایرانی دیگر از خدا بی خبر را هم اینجا و آنجا سر به نیست كرده باشد. مگر همۀ اینها رویهم چند قلم خون كردن است و اصولاً چه قابلی دارد كه آلمانی ها به خاطرش روابط حسنۀ اقتصادی را با تربت نفت خیز اسلامی بر هم بزنند؟ اگر زبانشان را بلدی به آنها بگو كه فلاحیان از شما گله دارد.
می خواستم از اخبار شهید زنده و تموچین كوسه هم چند كلمه ای به عرضت برسانم، اما تا قلم برداشتم قانون گذشت كه هر كس به این اعاظم و دیگر بزرگان مهد اسلام (كه تهران است نه مكه و مدینه) توهین كند، اعدام می شود. حالا من مانده ام حیران كه آحاد ملت كه بعد از بردن اسم هر كدام اینها یك دور تسبیح ذكر خواهر و مادرشان را می گرفت از این به بعد چه خواهد كرد. با پنتی یك لا قبایی مسئله را در میان گذاشتم گفت: از حالا دو دور تسبیح! بگرد تا بگردیم!
تا یادم نرفته این را هم داشته باش كه ما خبر شده ایم كه در بلاد كفر و كفار الان فصل شراب «بوژوله» است و همه مشغول میگساری اند. اگر خیال می كنی ما از این بابت حسرت می خوریم یا كم و كسری داریم ول معطلی. به مناسبت جشن هزارۀ فردوسی (یا شاید هزارۀ شاهنامه) برنامه ای در تلویزیون اسلامی اجرا شد كه وقتی سیاوش را كشتند رستم از شدت غم و غصه تا صبح شربت به لیمو سركشید. ما همه رستم وار در فراق سیاوش مشغول سركشیدن شربت به لیموییم، البته در كم بود شربت شهادت كه بر همۀ شربت ها سر است. ای دست به دلم مگذار لیلی سركار جلالت مآب دخو را مخلصیم خیلی خیلی.
این مطلب برای شمارۀ بعدی صور اسرافیل، كه قرار بود در ماه نوامبر 1995 در آید آماده بود، ولی این نشریه به محاق تعطیل افتاد.
٭ مقصود از «مدرسۀ بالون» آموزشگاه خلبانی و هوا نوردی دوران رضا شاه است.
٭٭ اشاره است به درگیری قوۀ قضاییۀ آلمان با ج.ا. بر سر كشتار چند كرد ایرانی كه به دستور رژیم آخوندی در رستوران «میكونوس» Mykonos در شهر برلن به وقوع پیوست (و نتیجه اش صدور قرار تعقیب بین المللی برای فلاحیان و راه ندادن ولایتی به كشور آلمان شد) و قتل شاپور بختیار در حومۀ پاریس و دیگر ایرانیان تبعیدی.