بستن

سیروس صابری: نقد و معرفی دو رمان اخیر خانم مهشید امیرشاهی

نوشتهٌ سیروس صابری

نقد و معرفی دو رمان اخیر خانم مهشید امیرشاهی

مادران و دختران

كتاب اول: عروسی عباس خان

مهشید امیرشاهی

نشر كتاب (سهراب) لوس آنجلس 1998(1377)

320 صفحه/15 دلار

 

«عروسی عباس خان» نوشتهٌ خانم مهشید امیرشاهی رمانی است اجتماعی كه هم بسیار ادیبانه نوشته شده است و هم بسیار هنرمندانه پرداخته شده است. اجتماعی است چون آیینهٌ تمام نمای زندگی چندین رده از مردم كشور ما در یك مقطع مشخص از زمان است؛ ادیبانه است چون غنای زبان و زیبایی و روانی نثر آن چشمگیر است؛ هنرمندانه است زیرا نویسنده در صحنه پردازی، فضا سازی، خلق شخصیت ها و گفتارها استادی به خرج داده است. به علاوه طنز و هزل و ایجاز و جذابیت و كشش داستان این كتاب را بر مسند درخشانترین اثر ادبی معاصر ایران نشانده است.

پیش از آنكه به چرا و چگونگی این ویژگیها بپردازم مایلم به این نكته اشاره كنم كه بخش اعظم ادبیات داستانی در ایران معاصر از رئالیسم روسیه تأثیر پذیرفته است. این امر با توجه به همسایگی دو كشور و تشابهی كه كم و بیش در احوالات اجتماعی آنان در گذشته وجود داشته است طبیعی به نظر میرسد. اما اینكه چرا بسیاری از داستانسرایان رئالیست ایران بیش از آنكه از رئالیسم اجتماعی قرن نوزدهم روسیه تأثیر پذیرند تحت تأثیر رئالیسم سوسیالیستی اتحاد شوروی قرار گرفته اند سؤالی است كه پاسخ به آن خارج از موضوع این نوشته است.

خوشبختانه برای خوانندگان «عروسی عباس خان»، این اثر كه یك رمان اجتماعی ایرانی است یادآور رئالیسم اجتماعی روسیه است، یعنی مكتبی كه نوابغی چون تولستوی و داستایوسكی و تورگنیف نمایندگان آنند، با این تفاوت عمده كه سبك نگارش «عروسی عباس خان»، امروزی است؛ منتهای ایجاز در آن رعایت شده است؛ تداوم داستان منطقی است؛ هیچگونه مطلب اضافی یا قطعهٌ ادبی یا قصهٌ فرعی در داستان اصلی گنجانده نشده است؛ و رویدادها آنقدر محتمل الوقوع است كه هیچگونه شك و ناباوری در خواننده ایجاد نمیكند. تكنیك روایت مدرن است و به گمان من نزدیك به جنبش معاصری كه بعضی جوزف كانراد را به خاطر سه اثر بزرگش:

The Nigger of the Narcissus 1897

Nostromo 1904

The SecretAgent 1907

از پیشكسوتان آن میدانند.

داستان در یك خانهٌ اعیانی تهران قدیم شروع میشود. خواننده به محض خواندن جملات اول كتاب بر تسلط نویسنده به زبان فارسی و آشنایی او به نحوهٌ زندگی مرفه شهری ایران در اوایل قرن جاری (بین 1909 تا 1914) پی میبرد و خود را در حال و هوای ایران آن زمان مییابد:

«تصویر پاره پارهٌ منزه السلطنه پولك پولك بر دیوار آینه كاری تالار افتاده بود و بدن چاقش روی صندلی راحت آونگ وار تكان میخورد و دست پر زیورش بیحواس پرز گلهای روكش مخمل صندلی را به خواب و عكس خواب آن نوازش میكرد.

بخاری خاك اره سوز به راه بود و بوی خوش چوب و آتش در فضا پیچیده بود، اما تالار هنوز هوا نگرفته بود و سوز سرما از كنار در به داخل نفوذ میكرد» (صفحات 7 و 8)

منزه السلطنه یكی از شخصیتهای داستان است كه شرح زندگی خانوادهٌ او بخش اعظم رمان را به خود اختصاص داده است. نمونهٌ یك مادر كج خلق و كوته فكر ایرانی است كه نه به تحولات اجتماعی توجه جدی دارد و نه منافع شخص خود و خانواده اش را میتواند تشخیص دهد. مادی، بدبین، حسود و پرمدعاست. اما قابل دلسوزی است زیرا ضعیف و ساده لوح است. فقط غر میزند، حسادت میورزد، حرص میخورد، در واقع خودآزاری میكند. این زن بیعاطفه است: در مقابل كشته شدن شوهرش محسن خان كه طبق روایت داستان از مبارزان مشروطه خواه و صاحبمنصبان حكومت مشروطه و بلند نظر بوده بی تفاوت است زیرا گمان دارد: « مردی كه به مال دنیا عنایت نداره چه خاصیت داره» (ص10). حتی به سه فرزندی كه از دوازده زایمان برایش مانده مهری ندارد زیرا «همیشه فكر میكرد كه فرزندان مرده اش، اگر زنده مانده بودند، فرزندان بهتری از آب در میامدند» (ص 11).

منزه السلطنه علیرغم دست گشادهٌ شوهرش چندان دست خالی هم نیست و هنوز از خانواده های مرفه تهران به حساب میاید، اما حرص و ولع او بیشتر از این بابت است كه دوست مهربان و دیرینه اش منورالدوله به مراتب از او متعین تر است. همین حرص به مال منزه السلطنه را وامیدارد تا دختر سكینه خانم را برای پسرش عباس خان غیاباً عقد كند. واسطهٌ عقد غیابی ملاصالح، شخصیت رقت انگیز، داستان است و علت عقد غیابی آنست كه دو خانواده در دو شهر مختلف زندگی میكنند: منزه السلطنه ساكن تهران است و سكینه خانم ساكن قزوین، و شرایط ممالك محروسه و ناامنی و خرابی جاده ها در آن زمان به گونه ایست كه سفر از تهران به قزوین حداقل از نظر زنها سفری از این سوی دنیا بدان سوی تلقی میشود. خانم مهشید امیرشاهی این عقد و عروسی را محور قرار داده است تا كتاب اول «مادران و دختران» را بنویسد.

زمان وقوع داستان كمی بعد از سقوط استبداد صغیر است. محمدعلی میرزا فراری است و احمد شاه در كنار ناصرالملك نایب السلطنه بر تخت نشسته است اما هرج ومرج و ناامنی بیداد میكند. فریاد مردم به هواست اما كسی گوشش بدهكار نیست. در واقع از كسی كاری ساخته نیست. نویسنده هوشیارانه نشان میدهد كه آگاهی سیاسی مردم فقط در حدی است كه بدانند استبداد نمیخواهند. محور توافقشان نیز بر پایهٌ نخواستن بوده است. حالا بر سر خواستن نمیتوانند به توافق برسند. نخواستن از احساس سرچشمه میگیرد و خواستن از آگاهی. مردمی كه چند قرن مشغلهٌ فكری شان خرافات و موهومات بوده است و تمام انرژی شان در جنگهای حیدری و نعمتی و درگیری های پی درپی با همسایگان صرف شده است چگونه میتوانند بر سر صدها قرارداد اجتماعی كه شالودهٌ مشروطیت و حكومت قانون است به توافق برسند؟ نظرات شخصیتهای مختلف داستان نشانگر این اختلافهاست. منزه السلطنه غر میزند:«مرده شور ببره این دستگاه حكومتی رو. اسمشو گذاشتن مشروطه. دیگه سنگ رو سنگ بند نیست… گور مرگشون حكومت نظامیم كه راه انداختن و مردم امون ندارن از اینجا تا شابدل عظیم برن… مثه روضه خون پشمه چال همینطور زر میزنن…» (ص 54)

شاهزاده، شخصیت متجدد و تحصیلكردهٌ داستان، میگوید: «تا وقتی اینهمه از آحاد مردم بی خط و جاهلند از حقوق و آزادی چه میفهمند؟ باید مدرسه ساخت، باید عالم ساخت تا قدر مشروطه دانسته بشه وگرنه همهٌ زحمات آب در هاون كوبیدنه.« (ص107)

نایب عبدالله، شخصیت صمیمی و شجاع نیز، فقط سرباز است: «…نه از مشروطه چیزی سرش میشد و نه از استبداد، نه با ملیون همرأی بود نه با مستبدین، فقط به دنبال سردار و سالارلشكری كارآمد میگشت كه امنیت و آرامش را به مملكت بازگرداند…» ص(72)

و شخصیت امیدوار داستان، مرحوم محسن خان، تا زنده بود میگفت: «…مردم آنقدر خبط و خطا میكنند تا یادبگیرن- نباید مأیوس بود…».

اما به هر حال در فحوای كلام نویسنده یأس و نومیدی راهی ندارد، با قلم استادانه از جهل و نادانی كه منشأ همهٌ مشكلات انسانی است و اعتقاد به توسعهٌ دانش و تجدد كه راه حل بسیاری از معضلات اجتماعی است مینویسد و جنبه های مضحك و مبتذل زندگی آدمها را بیرحمانه به سخره و طنز و هزل میگیرد و به عقده هایی كه در اثر خرافات و باور به سنتهای پوچ و مضر پدید آمده نیشتر میزند. در همه حال قهر نویسنده با مهر توأم است. خشم و پرخاش مادری را میماند خطاب به فرزندان نابالغ خویش.

اسكار وایلد میگوید: «تقسیم بندی آدمها به خوب و بد مهمل است. آدمها یا جذابند یا كسل كننده!« من نمیدانم این تئوری طنزآمیز را تا چه حد میتوان جدی تلقی كرد. اما آنچه مسلم است در رمان «عروسی عباس خان» آدم خوب یا بد وجود ندارد. آدمها هر یك نمایندهٌ قشر وسیعی از مردم ایرانند، با همهٌ نقاط ضعف و قوت روحی و اخلاقیشان، یا دوست داشتنی اند یا قابل ترحم و دلسوزی. عشق و علاقهٌ نویسنده به انسان به طور كلی و انسان ایرانی به طور اخص در تمام صفحات كتاب جاری است و به آسانی به خواننده منتقل میشود. آدمها همه زنده و طبیعی اند و برای خوانندهٌ ایرانی بسیار آشنا. نویسنده اكثر آنها را از طریق شرح زندگی و اعمال ماضی شان به ما معرفی میكند، سپس اجازه میدهد كه هر یك از طریق گفتار و اعمال جاری اش هرچه بیشتر خود را به ما بشناساند.

گفتگوها كه همه در خدمت پیشبرد داستان است در ترسیم كردن چهرهٌ كامل شخصیتها نقش اساسی دارد. هیچ گفت و شنودی در این اثر زائد نیست و تمام حرفها مناسب گویندگان آن است.

اطلاعات خانم مهشید امیرشاهی از زندگی ایرانیان در دوران مشروطیت دقیق و عمیق است، نه یك آشنایی سطحی كه با خواندن چند جلد تاریخ عمومی و مختصری نیروی تخیل تحصیل شده باشد. جزئیات را میداند و از میان جزئیات فقط آن چیزی را انتخاب كرده و بیان میكند كه ارزش گفتن داشته باشد یا جالب باشد یا پرمعنا. تصویری كه از حمام زنانه در بخش چهاردهم رمان ارائه میدهد با آنچه از حمامهای عمومی ایران تا به امروز گفته و یا نوشته شده است زمین تا آسمان تفاوت دارد. شكل و شمایل منزه السلطنه در حمام همان اندازه گیرا و جالب است كه یك دوره از كارهای نقاش امپرسیونیست فرانسوی ادگار دوگا (1834-1917) مورد توجه است. دو تابلوی معروف نقاش را تحت عناوین «وان حمام» و «زنی كه خود را خشك میكند» (كه یکی در 1885 و دیگری در 1886 ترسیم شده است) با صحنهٌ زیر مقایسه میكنیم:

«منزه السلطنه حالا مثل انگشت لیشته عریان بود و چون مجسمه ای از بودا بر سكو نشسته بود. خمرهٌ بدن از گلوگاه تا مچ پا پیه و چربی كه پله پله بر هم خوابیده بود و ناف و فرج را میپوشاند؛ قفسهٌ سینه از شانه به شانه دو پستان عظیم چون دو مشك پر دوغ؛ هر بازویی گلولهٌ درشت و ناهموار خمیر نان؛ هر رانی لولهٌ متكایی آكنده از پنبهٌ گره گره … و وقتی این خروار گوشت و پوست در پس پردهٌ لنگ پنهان شد دو كرهٌ كلفت بازو بیرون ماند و دو ستون قطور ساق كه در انتهای هریك دست و پایی كوچك و بچگانه پیچ شده بود…« (ص206)

نویسنده مشكلات زمانه را كه بر اثر پایبندی به یك رشته قید و بندهای اجتماعی و ارزشهای كاذب و جزمی و سنتی پدید آمده است به بهترین وجه از طریق شخصیت هایش بیان میكند. فرزند بزرگ منزه السلطنه، دختر بیست سالهٌ خانه مانده، ناگزیر است غرایز طبیعی خود را سركوب كند و برای رفع نیاز جنسی اش هیچ راه حلی بجز شوهر كردن به مخیله اش خطور نمیكند. كدام شوهر؟ هركس! زندگی این دختر بد نیست كسی در صدد آزار او نیست، حتی نشانه هایی از محبت دیگران نیز نسبت به وی در خلال داستان دیده میشود اما قید زمانه او را بدبین و افسرده ساخته است، چنانكه متأسفانه اكثر دختران دم بخت در ممالك اسلامی از بیماری افسردگی ناشی از سركوب امیال جنسی رنج میكشند.

یكی دیگر از شخصیتهای داستان، ملا صالح، مردی مفتخواره و حقیر است كه از طریق انعام امرار معاش میكند و برای كسب انعام از انجام هیچ كاری ابا ندارد. نویسنده حقارت او را با تشریح محیط پیرامونش به زنده ترین صورت به خواننده نشان میدهد. فصل ششم داستان كه به گردش این ملای رقت انگیز در شهر قزوین به جستجوی سكینه خانم اشتغال دارد حزن انگیز ترین بخش داستان است:

«…كاروانسرای وزیر زیر نور پریده رنگ غروب خوابزده به نظر می آمد. در صحن كاروانسرا چند سالدات روس به غش غش می خندیدند و بلند بلند حرف می زدند و خرامان خرامان جولان می دادند. چند رعیت گردآلود در یك گوشه نشسته بودند و دستمال نان و پنیر و انگور را در میان گرفته بودند و لقمه می زدند. یكی دو نفری هم جلو دالان كاروانسرا پا ها را در شكم برده بودند و گیوه ها را زیر سر گذاشته بودند و نفیر خرناسشان به هوا بود.

در دكان های كنار دالان تخته بود. روی شیشهٌ پنجرهٌ ارسی حجره های دورتا دور صحن را غبار گرفته بود و رنگ های زندهٌ قرمز اناری و زرد قناری و آبی شنگرفی و سبز زمردی آنها در این غروب غم انگیز مرده به نظر می رسید…« (ص 88 و 89)

و اما عباس خان! این پسر بی ادب و بی هنر هفده ساله كه خود را به شكل و شمایل بزرگترها میاراید، كلاه مشیرالدوله ای بر سر میگذارد و در كامجویی و هرزگی و الواتی وقت میگذراند دست بر قضا و به نظر من از همهٌ شخصیتهای داستان جذاب تر است. شاید بدین دلیل كه از نوعی استعداد غریزی برای ارضای نیازهای طبیعی خود در یك محیط بسته و محدود و سنتی برخوردار است. اگر به مرز فساد رسیده است دلیلش همان محدودیت های غیر منطقی و یا در واقع احمقانهٌ محیط است و الا در یك محیط سالم یك نوجوان معقول و عادی بود مثل همهٌ همسن و سالهای خودش. عباس خان از دید من نوجوانی شاد و سرحال است، كه با اینكه نویسنده عمداً او را دچار لكنت زبان كرده است، نه تنها از اعتماد به نفسش كاسته نشده است بلكه این خود یكی از وجوه جذابیتش شده است. (جذابیت با گیرایی از نظر من متفاوت است. شخصیتهای منفی و در عین حال بسیار قابل توجه و گیرا در ادبیات داستانی فراوانند و در ادبیات معاصر فارسی نیز من فقط یكی از آنها را خوب میشناسم و آن بلقیس شخصیت «سنگ صبور» اثر صادق چوبك است. بلقیس شخصیت منفی و گیرایی است، اما جذاب نیست. عباس خان منفی است اما جذاب و دوست داشتنی است.)

در یك جمع خانوادگی كه محیط متشنج است و همه در حالتی عصبی در حال بگومگو و مشاجرهٌ لفظی هستند عباس خان سیگار برگ دود میكند (سوقات دایی از فرنگ برگشته) در مصرف ویسكی مالت كمی افراط میكند و گهگاه به ریش مدعوین میخندد. هم با مستخدمهٌ خانه، ملوك، روابط جنسی پنهانی دارد هم با یك قواد حرفه ای، سید، قرارداد دراز مدت منعقد كرده است. وقتی سرزده وارد خانه میشود و برادر كوچكش بدون مقدمه به او خبر میدهد كه: «میخوان دامادت كنن» بدون لحظه ای تردید و تعجب فوراً شرط تعیین میكند: «بهتیه عیوس خوسگل باسه».

اما آنجایی كه خانم مهشید امیرشاهی حیرت خواننده را در مهارت خود در وصف صحنه ها برمیانگیزد بویژه در بخشهایی است كه مطلقاً نمیتواند مربوط به تجربیات شخصی باشد. تولستوی، كه در دوران جوانی بر خلاف ایام پیری آدم جالبی بود كه میگساری میكرد قمار میزد شر به پا مینمود و تمایل شدیدش به زنان زیبا نیز نه چندان آسمانی بلكه كاملاً زمینی بود، در خلق صحنه های بسیار جالبی كه در آنها تفریحات مبتذل و هرزگی جوانان اشرافزاده (معمولاً افسران سواره نظام) را در اوایل قرن نوزدهم روسیه توصیف كرده است بیشك از تجربیات خود سود برده است. اما اینكه یك بانوی نویسندهٌ ایرانی بتواند صحنهٌ یك عیاشی مردانهٌ ایرانی را در اوایل قرن بیستم با آن چیره دستی كه در فصل سیزدهم رمان «عروسی عباس خان» آمده است تشریح كند موردی است كه فقط باید به حساب قدرت تخیل و آفرینندگی نویسنده منظور شود.

در این بزم خانخانی نه از افسران جوان و پر شور و شر نظام خبری هست نه از زنان زیباروی و هوس انگیز كولی و نه حتی از عیش و نوش و سرخوشی! هرچه هست ملال است و زشتی و مرض و مسمومیت! در كنار یك حوض لجن آلود مملو از جانوران آبزی فاحشه ای زشترو و مطربی پیر به همراه قوادی چاپلوس و كلاه بردار گردآمده اند تا برای عباس خان مجلس بزمی فراهم كنند. طولی نمیكشد كه عباس خان در اثر استكانهای پی درپی عرق كه با سرعت مینوشد مست یا در واقع مسموم میشود:

«عباس خان ایستاده و سرجا چند لحظه مثل منار جنبان تكان خورد بعد آهسته بر مخده ای نشست و دست ها را بیخ گوش برد و شروع به خواندن آوازی كوچه باغی كرد: دلا دلا دلا، دلا دیسب چه میكیدی تو دی كوی حبیب من … م  م من بدبختم سید. م من یتیم سدم…»(191 و 192)

در خاتمهٌ مجلس سید عباس خان را ترك قاطرش مینشاند و از محل عیش و عشرت، كه باغچه ای در حوالی امامزاده داود است، به طرف شهر رهسپار میشوند.

«عباس خان تمام راه دست را به دور كمر سید حلقه داشت. سرش از عرق خواری و معده اش از آشوب سنگین بود. چشمانش به سم استر، كه در باریكه راه میان كتل و دره از قلوه سنگ بر قلوه سنگ فرود می آمد، سیاهی می رفت. ظلمت شب و سورت شراب سختی صخره و عمق دره را در دیدش صدچندان كرده بود: یكی قلعه ای تسخیرناپذیر بود و دیگری سیاه چاهی بی فغان. حجم ها و رنگ ها همه بعدی غیر واقعی داشت. هر پاره سنگی كه از زیر پای قاطر می جهید گویی بر ملاج او می خورد. هر جرقه ای كه از زیر سم حیوان می پرید نه سنگ آتش زنه كه آتشفشانی می نمود. سایهٌ كوه بر دلش نشسته بود. صدای سید، در سكوت شب و انعكاس صوت قدم های قاطر و طنین چوب خركچی، آهنگی غریبه داشت…« (ص 196)

در این فصل نویسنده با تمام ریزه كاری ها نشان میدهد كه در یك جامعهٌ سنتی و مذهبی كه مردمان شادی و لذت و رقص و موسیقی و… را بر خود حرام كرده اند و در مقابل ندبه و زاری و عزاداری و… به صورت یك سرگرمی عمومی-عبادی درآمده است یك نوجوان هفده ساله و حتی تربیت یافته در زیر سایهٌ پدری فرهنگدوست برای ارضای هیجانها و نیازهای طبیعی اش ناخودآگاه سر از چه خراباتی درمیاورد!

مولوی بزرگ تفاوت بین یك اثر هنری را از دیگر پدیده هایی كه به دست انسان ساخته میشود در این یك مصرع خلاصه میكند: «هر كسی از ظن خود شد یار من». «عروسی عباس خان» یك اثر ادبی-هنری است كه هر كس میتواند به سلیقهٌ خود هر برداشتی كه میخواهد از آن بكند اما بی تردید هیچ خواننده ای نمیتواند منكر ارزشهای آن شود. در این اثر نه كوچكترین نشانی از شعار به چشم میخورد و نه هیچگونه تلاش تصنعی و عمدی برای پیام رسانی و اخلاق آموزی دیده میشود. هر چه هست از دل برآمده و انصافا بر دل می نشیند.

مادران و دختران

کتاب دوم: دده قدم خیر

نشر باران، سوئد 1999(1378)

310 صفحه/14 دلار

وقتی کتاب دده قدم خیر به دستم رسید عازم سفر بودم. بازش کردم که نگاهی بکنم – چنان در آن غرق شدم که سفر فراموش شد.

حوادث داستان «دده قدم خیر» 20 سال پس از ماجراهای «عروسی عباس خان» به وقوع میپیوندد. دنیا برای جنگ جهانی آماده شده است و ایران در سلطهٌ دیکتاتوری رضا شاهی است. امیر خان، که در«عروسی عباس» خان پسری نو بالغ بود، حالا صاحب زن و فرزند است. در این کتاب از ورای توصیفها و گفتگوها خواننده در می یابد که در بیست سال گذشته بر بازیگران کتاب قبلی چه گذشته است. بعلاوه با افراد خانوادهٌ مهراولیا، همسر امیرخان، آشنا میشود، به ویژه با دده قدم خیر که شرح زندگانیش داستان اصلی اثر را تشکیل میدهد:

«دده قدم خیر چون ترکه باریک بود و مثل سرو کشیده. صورت سه گوشش با گونه های استخوانی در قاب چارقد حریر سفید، درخشش یشم و برق عقیق داشت. وقتی چشمان نافذش را از فراز بینی درشتش به عتاب بر رخ کسی می دوخت و لب بالا را زیر لب پائین پنهان می کرد، مخاطب می بایست زهرهٌ شیر می داشت که تاب خطابش را بیاورد.» (صفحات 9 و 10)

کتاب دوم «مادران و دختران» خانم امیرشاهی تمام محسنات اولی را که من قبلاٌ به آنها اشاره کرده ام داراست – یعنی ادیبانه و هنرمندانه و اجتماعی است و آئینهٌ تمام نمای زندگی مردم ایران در یک مقطع از تاریخ معاصر – مضافاً بر اینکه ویژگیهای درخشان دیگری هم به نظر من خواننده رسید که به آنها به اختصار اشاره میکنم: اول آنکه شخصیت دده قدم خیر بسیار استثنایی و تقریباً منحصر به فرد است – همانند موقعتیش در خانواده – که در منتهای استادی خلق شده است. جذاب و دوست داشتنی است بدون اینکه هیچگونه کوشش کلیشه ای برای قهرمان سازی در او بکار رفته باشد. دوم اینکه دیگر شخصیتهای این اثر هم گرچه همه ترسیم شده اند که فضای زندگی قدم خیر را کامل سازند خود شخصیتی کاملند و داستانی مستقل و گیرا دارند – بر سرور، سردار مفخم، مهربانو، ماه منیر … ماجراهایی میگذرد که در کشش و زیبایی دست کمی از تم محوری ندارد. دیگر آنکه اجتماعی ترین بخش کتاب،( فصل هجدهم)، در منتهای ایجاز و ظرافت حال و هوای سیاسی اجتماعی ایران را همراه با انتقادی گزنده و کاملا منطقی سیاسی شرح میدهد بدون اینکه کوچکترین احساس انحرافی در روند داستان بسمت یک گزارش تاریخی یا ژورنالیستی در خواننده ایجاد کند – خلاصه آنکه ارزش هنری در همه فصول داستان به یکسان حفظ شده است. روابط رؤسای ادارات در شهرستانها و نوع زندگی و تفریحات آنان بقدری زنده و طبیعی شرح داده شده است که ملموس بنظر میرسد و تغییرات آن زمان ایران با اشارات دقیق و بجا به ساختمانها و ادارات جدید و شرح مغازه های تازه و دکانهای قدیم به روشنی به خواننده عرضه میشود. از طریق زنان داستان، صفیه و سرور و مهراولیا و خواهرانش، با تحولاتی که در روحیه زنان در شرف تکوین است آشنا میشویم و بالأخره فصل آخر داستان یکی از درخشان ترین فصول ادبیات داستانی ماست که مرا به یاد «بابا گوریو» ی بالزاک انداخت.

احساس من این است که ملاط ادبی در کتاب «دده قدم خیر» بر توصیف تصویری میچربد در حالی که در اولی جنبه ادبی و تصویری هم سنگ بود. طنز در سراسر داستان و گفتگوها خود نمایی میکند ولی بر خلاف «عروسی عباس خان» بیشتر در متن جاری است تا در اعمال شخصیتها – بنابراین ممکن است کمرنگتر به نظر بیاید ولی شیرینی اش اگر بیشتر نباشد کمتر نیست. مهمترین جنبه طنز آمیز و یا شاید هزل آمیز داستان آنست که بعضی از آدمها – به ویژه پدران و مادران از خصوصیات اخلاقی خوب و حسن نیت خویش نسبت به دیگران نتیجه معکوس میگیرند. ( مثلا احساس مسئولیت خانوادگی سالار و علاقه مرصع خانم به فرزندان، پسری چون ابوالحسن را بار میاورد). نویسنده با زبر دستی فراوان از این گونه نتایج معکوس این احساس را در من خواننده بر میانگیزد که هر چند در میان قومی خصوصیات غریزی انسانی قوی باشد تا زمانیکه از طریق روشهای آموزشی و تربیتی صیقل نخورد نتایج مثبت نمیتواند داشته باشد.

پیش از آنکه به بازیگران جدید این اثر بپردازم لازم است یادآوری کنم که در کتاب دوم «مادران و دختران» هم چون کتاب اول پرسوناژها با همه عیب و حسنشان تصویر شده اند و فقط از طریق رفتار و گفتارشان مهر یا بی مهری خواننده را به خود جلب میکنند.

بازیگران کتاب «دده قدم خیر» همه آدمهایی جاندار و پر خونند که نظایرشان را خواننده در زندگی دیده و شناخته است. حتی تصاویر کسانی که در در این اثر حضور جسمی ندارند (یا پیش از آغاز داستان مرده اند و یا از صحنهٌ ماجرا غایبند – مثل امیر زاده و سالار معتمد و اشرف السلطنه و ابوالحسن) از زیر قلم نویسنده سه بعدی و برجسته جلوه میکنند. از میان شخصیتهایی که در این کتاب وارد داستان شده اند از نظر من هاشم آقا حتی از بقیه هم زنده تر و آشناتر است و از ورای اوست که ما باز به استادی اعجاب انگیز خانم مهشید امیرشاهی در وصف حالات پسرانه و مردانه بر میخوریم. حسرت هاشم را برای رفتن به سلمانی (و لذتش را از دیدن محترم خانم و دیگران) در فصل چهارم «دده قدم خیر» میخوانیم:

«[هاشم] هر وقت از مقابل در آرایشگاه می گذشت پا سست می كرد و از پشت جعبه آینه حركات استاد سلمانی را می پائید.

آخ از آن لگن طوق داری كه زیر چانه بر گلوی مشتری می نشست و آن آفتابهٌ كوچك برنجی كه شاگرد سلمانی از آن خرده خرده آب بر سر و روی مشتری می ریخت و آن تكهٌ اسفنجی كه صورت را می سترد و آن فرچه ای كه در جام دست سلمانی كف می ساخت و آن تیغ دسته شاخی كه با آمد و رفت بر نواری چرمی تیز می شد!

آخ از آن دو انگشتی كه دماغ مشتری را می گرفت و آن دست خبره ای كه چاه زنخ و چالهٌ لب را می تراشید و كلهٌ مشتری را به دلخواه كج و راست می كرد و آن خط صافی را كه حد فاصل بین زلف و ریش بود در كنار گوش می نشاند!

آخ از آن خرخر دلنشین ماشینی كه پس گردن را می خاراند و آن چغ چغ آهنگین قیچی فولادی كه میان زلف و هوا به آمد و شد بود و آن ماهوت پاك كنی كه خرده مو را از سر شانه ها می رُفت و آن گُل نم عطر پاشی كه سر و رو را عنبرین می كرد! آخ آخ!»

فضا سازی در کتاب دوم نیز همانند کتاب اول به نهایت موفق است و خواننده صحنه ها را دانه به دانه و جزء به جزء در مقابل خود میبیند و حس میکند:

 

«در بیرون برف چون غوزهٌ پنبه می بارید و آسمان را با شلال دانه ها به زمین می دوخت. ریسمان ریسمان برف پرده ای شرابه ای در هوا رسم می كرد و در و دشت زیر غوشای برف به نظر امیر خان كلاك نمك می آمد.»

اگرچه من صلاحیت آن را ندارم که در بارهٌ زبان فارسی اظهار نظر فنی بکنم ولی نمیتوانم بدون اشاره به این مسئله بگذرم که به نظر من گویش محلی دده و چندین تن دیگر از پرسوناژها بر جذابیت نثر نرم و زیبای کتاب افزوده است:

 

«قدم خیر او را به سینه چسباند و پرسید، «چیزَ نكوشن ببم؟ آرام بگیر عزیزم! آرام بگیر.»

محمد آشپز، كه كاشف عقرب ها در ذغالدانی بود، گفت، «دو تا عقرب، هر كدام ای قَزَه!» و دستش را به وجب باز كرد تا درشتی جانور روشن شود.

بابا ظفر قاپچی به دادا صادق گفت، «خُ بیلَ گذاشتی زیر چانه ات كه چه دادا صادق؟ شرشانَ بكن.»

دادا صادق با گردن كج به هاجر، كه همچنان با دست و پای باز در مقابل دهنهٌ ذغالدانی پاس می داد، چشم دوخت. صورت هاجر از بغض ورم داشت.»

عیبجویان در شاهکارهای ادبی جهان نیز به دنبال نقص میگردند. من آنقدر نکات مثبت و نقاط قوت در آثار اخیر و پر ارج بزرگترین بانوی نویسندهٌ ایران دیدم که این تلاش عبث (جستجو برای یافتن نقصان) را به عیبجویان حرفه ای محول میکنم.

به نقل از گاهنامهٌ مکث، چاپ سوید،  ویژهٌ مهشید امیرشاهی، تابستان 1379