خودكامگان و تاریخ ٭
شاه شاهان Shah of Shahs
نوشتۀ ریزارد كاپوچینسكی Ryszard Kapuscinski
انتشارات هاركورت بریس یووانویچ Harcourt Brace Jovanovich Publishers
محل انتشار: سن دیگو، نیویورك، لندن San Diego New York London
ریزارد كاپوچینسكی روزنامه نگاری لهستانی است. مقاله بسیار نوشته است، گزارش فراوان تهیه دیده است، سفر زیاد كرده است، و به گفتۀ خودش شاهد 27 جنگ و انقلاب در دنیای سوم بوده است كه آخرینش انقلاب اسلامی ایران است.
شهرت كاپوچینسكی در خود لهستان با كتابی آغاز شد در بارۀ سقوط احمد بن بلا، رهبر الجزایر پس از استقلال این كشور. این كتاب به زبان دیگری ترجمه نشده است، اما جهان غرب او را با انتشار اثری به نام «امپراطور» شناخت. كاپوچینسكی در این نوشته به شرح روزهای آخر سلطنت و سرنگونی امپراطوری هیله سه لاسی، پادشاه حبشه، پرداخته است.
كتاب اخیرش، كه تقریباً بلافاصله پس از انتشار به زبان انگلیسی برگردانده شد، «شاه شاهان» نام دارد و پایان نظام گذشتۀ ایران و ابتدی جمهوری اسلامی را وصف می كند.
اگر كسی شاه شاهان را به قصد جستن جواب برای مجهولات انقلاب اسلامی یا به نیت كشف اسرار ناگفته در بارۀ ماجراهای ایران و یا به منظور یافتن سندی تاریخی مطالعه كند به كلی نومید و سرخورده خواهد شد چون نه فقط هیچ پاسخی برای پرسش ها و یا كلیدی برای گشودن رموز در آن نمی یابد بلكه مشاهده می كند كه سند و مدركی هم در آن ارائه نشده است و نویسنده فقط به ذكر شایعات بی مأخذ و گاه توأم با اشتباهات فاحش بسنده كرده است.
در مجموع این كتاب برای خواننده ای لهستانی، كه زبان تمثیلی آن را در محكوم كردن حكومتی خود كامه، وصف حال خویش می بیند و یا خواننده ای اروپایی كه كنجكاو است ولی با ماجراهای ایران و لهستان به صورت سطحی و از دور آشناست، ارزنده تر از خواننده ای ایرانی است كه هم فجایع پس از انقلاب ایران را زندگی كرده است و هم با جنب و جوش های اخیر لهستان احساس ارتباط مستقیم نمی كند.
با این همه شاه شاهان خواندنی است. زبان كتاب، كه شیرین است، بیشتر به سبك نگارش نویسندگان شبیه است تا به نحوۀ نوشتن خبرنگاران. گاه همان مجهولات بی جواب و همان حرف های بسیار شنیده در قالبی چنان غیر متعارف عرضه شده است كه خواننده، بی آنكه پی پاسخی باشد، گمان می كند كه گفته ها بدیع است. سوای زبان كتاب، كل اثر هم شكلی نو دارد: از ورای یك دسته عكس آشفته و یك رشته یاد داشت های در هم، آشفتگی و درهم ریختگی چند ماهۀ قبل از انقلاب در این كتاب منعكس است. در واقع این اثر مصور نیست، كاپوچینسكی عكس هایی را كه می گوید در اختیار دارد فقط توصیف می كند.
از اولین عكسی كه در این كتاب صحبت می شود تصویر سربازی است كه متهمی را با غل و زنجیر در جاده ای خاك آلود به طرف پایتخت می برد. كاپوچینسكی مدعی است آن سرباز پدر بزرگ محمد رضا شاه پهلوی است و آن متهم قاتل ناصر الدین شاه قاجار. این حرف چقدر واقعی است نمی دانم ولی در گیرایی قصه گونه اش تردید نمی كنم و با یكی از مفسرین همفكرم كه می گوید:
«… كاپوچینسكی به سقوط شاه كیفیتی داستان وار داده است تا مفهوم آن را بر كل جهان منطبق سازد.»
از توصیف عكس ها دانه دانه و تك تك می گذریم: از عكس جوانی رضا خان در دوران قزاقی در حال تعلیم دادن به دیگر قزاقان؛ از عكس رضا شاه و ولیعهد جوان با لباس و ظاهری مشابه و خلق و خویی متضاد؛ از عكس مشهور استالین و روزولت و چرچیل در زمان كنفرانس تهران؛ از عكس مصدق بر دوش و دست مردم در روز ملی شدن صنعت نفت؛ از عكس محمد رضا شاه و ملكه ثریا در رم و در فاصلۀ 25 تا 28 مرداد 1332؛ از عكس شاه در كنفرانس مطبوعاتی سال 1352 حین اعلام بالا بردن بهای نفت تا … به زمان خمینی می رسیم.
كاپوچینسكی توضیح می دهد: «من عكسی از جوانی خمینی ندارم. از زمانی كه وارد آلبوم عكس های من شده است سالخورده است، گویی هرگز جوانی و میان سالی را نگذرانده است. بعضی جاهلان متعصب، خمینی را امام دوازدهم می دانند، مهدی زمان، كه در قرن نهم میلادی غیب شد … اینكه خمینی در همۀ عكس ها پیر و فرتوت است لابد دلیلی بر اثبات این مدعاست.» ص. 27
اول حرف كاپوچینسكی در یاداشت ها (ص. 25) این است: «می بینم كه چند تایی از عكس ها را گم و گور كرده ام.» اگر قرار بود مجموعۀ این عكس ها تصویری كامل از ایران دوران پهلوی تا امروز را بنماید بسیار بیش از «چند عكس» در این میان گم و گور شده است ولی ظاهراً چنین قراری نیست، قرار فقط این است كه كاپوچینسكی احساس و مشاهداتش را به عنوان یك ناظر خارجی كه نه فارسی می داند و نه با تاریخ ایران آشنایی چندانی دارد به زبانی كم و بیش شاعرانه وصف كند. و كاش فقط چنین می كرد.
كاش مدعی نمی شد كه در تاریخ ایران هر وقت ظلم و ستمی بر مردم رفته است برای رفع آن همۀ چشم ها به قم دوخته شده است! كاش نمی نوشت كه خمینی از ابتدای مخالفت با رژیم فریاد برداشت شاه باید برود! كاش نمی گفت كه در بلوای 15 خرداد 10 هزار نفر كشته شدند! كاش از خسرو گلسرخی و كرامت دانشیان به عنوان بزرگترین شاعر و بزرگترین فیلم ساز ایران حرف نمی زد! كاش از تكرار دروغ هایی از قبیل دستگیری و زندانی شدن حبیب فردوست 3 ساله (!) توسط ساواك خود داری می كرد! كاش متعرض تاریخچۀ تشیع در ایران نمی شد! كاش یاوه های محمد آذری نامی را به كلی از كتابش حذف می كرد! و بالأخره كاش بنی صدر را مردی باریك اندام و روشنفكر نمی خواند!
ریزارد كاپوچینسكی فقط برای یك ایرانی احترام عمیق دارد، و آن یكنفر محمد مصدق است. در بارۀ او در صفحۀ 23 می گوید: «مردی بود آزاده و دمكرات و به نهادهایی چون مجلس ملی و مطبوعات آزاد اعتقاد داشت و از اینكه سرزمینش به بیگانگان متكی است در رنج بود.»
در جای دیگر (ص. 32) می نویسد: «می دانید كه به مدت 35 سال بردن نام او در مجامع ممنوع بود؟ می دانید كه اسم مصدق از تمام كتاب ها و متون تاریخی حذف شده بود؟ می دانید كه … امروز جوانانی كه تصور می رفت درباره اش هیچ نمی دانند حاضرند به قیمت جان خود تصاویرش را بر دوش حمل كنند؟ این بهترین گواه است بر بی حاصل بودن این گونه ممنوعیت ها و دست بردن های در تاریخ. شاه این واقعیت را نمی دانست، نمی فهمید كه می توان آدمی را خرد كرد اما خرد كردن او سر سوزنی از موجودیت اش نمی كاهد. درست به عكس – اگر بتوان چنین گفت – از لحظۀ خرد شدن موجودیت اش هر چه بیشتر مطرح می گردد. این گونه تضادها را هیچ حاكم خودكامه ای نمی تواند دفع یا حل كند. چرخش داس سبزه را درو می كند اما سبزه باز می روید. دوباره درو كنید رویش تندتر می شود – یكی از قوانین آرامبخش طبیعت. مصدق!»
ولی ایرانی ها را در جمع چنین وصف می كند: «هر ایرانی به برتری خود مؤمن است و می خواهد اولین و مهمترین باشد. می خواهد «من انحصاری» خود را بر دیگران تحمیل كند. من! من! من! من بهتر می دانم، من بیشتر دارم، من به همه كار قادرم. دنیا با من آغاز می شود. من همۀ جهانم. من! من! من! … هر گروهی از ایرانیان كه گرد هم آیند بلافاصله سلسله مراتب درست می كنند. من اول، تو دوم، او سوم. اما دوم و سوم این ترتیب را نمی پذیرند و هر شگرد و ترفندی را به كار می برند تا زیر پای اولی را جارو كنند.» (ص.ص. 38 و 39)
شاید شنیدن این حرف از زبان یك خارجی برای ما نامطبوع باشد، ولی اگر مختصری انصاف داشته باشیم (كه متأسفانه آن هم از صفات بارز ما نیست) تصدیق می كنیم كه این توصیف از واقعیت به دور نیست.
در صفحۀ 147 می نویسد: «می كوشم [ایرانیها را] بشناسم اما مكرر و مكرر در تاریكی فرو می روم و راهم را گم می كنم. آنها نسبت به مرگ و زندگی برخوردی غیر از ما دارند. وقتی خون می بینند واكنشی غیر از ما نشان می دهند. به مشاهدۀ خون هیجانزده می شوند و مسحور و به نوعی خلسۀ عرفانی فرو می روند. حركات تندشان را می بینم و صدای فریادهاشان را می شنوم … هر جا خون باشد فوراً جمع می شوند تا دست هاشان را در آن فرو برند. و هیچ كس نتوانست برایم توضیح دهد كه چرا چنین می كنند.»
نمی دانم تعداد ایرانیانی كه دوست دارند دستشان را در حوضچۀ خون بشویند بیشتر است یا آنها كه از آلوده شدن به آن پرهیز دارند، ولی این تصویر برای من ایرانی هم، هم زشت است و هم نامفهوم. شاهد صحنه هایی مشابه بوده ام اما فقط در دوران و بعد از انقلاب و یا در بعضی مراسم مذهبی مثل عید قربان – و همیشه برایم دردناك و بیگانه و حتی ركیك بوده است. بنابراین همانقدر كه كاپوچینسكی خلق و خوی ما را در ریاست طلبی درست دریافته است در تعمیم دادن عادت خون بازی به همۀ ایرانیان بی راه رفته است.
در مورد وضع ایران می گوید: «در این ملك اگر افراد بانفوذ را بشناسید و پول داشته باشید همه كار می توانید بكنید. پول تمام قوانین آهنین را مبدل به كش های لاستیكی می كند.» (ص. 34)
این موضوع گرچه باعث سرافكندگی است ولی می دانیم كه درست است.
در بارۀ نفت می نویسد: «… نفت قبل از هر چیز وسوسه ای است: وسوسۀ رفاه، ثروت، نیرو، اقبال، قدرت. مایعی است كثیف و بد بو كه به آسمان می جهد و چون بارانی از پول باز بر زمین می بارد … نفت شبهۀ زندگی بی زحمت و مجانی را ایجاد می كند. نفت منبعی است كه فكر را بی حس، دید را تار، و آدمی را فاسد می سازد.» (ص. 34)
این حرف ها البته به شعار نزدیك تر است تا به واقعیت، و این انقلابیون كشوری نفت خیزند كه وعدۀ زندگی بی زحمت و مجانی را به مردم می دهند وگر نه وجود نفت چنین شبهه ای ایجاد نمی كند.
كاپوچینسكی طبقۀ نوخاسته از وفور پول نفت را در ایران «پترو بورژوازی» می خواند و در باره شان می گوید: «این طبقه … با غریزۀ طبیعی حفظ خویش قبل از وقوع حوادث این احساس را داشت كه ستارۀ درخشان بختش دیری نخواهد درخشید. بنابراین از ابتدا بر سر جامه دان های بسته اش نشست، پولش را به خارج فرستاد، در اروپا و امریكا ملك و خانه خرید. ولی از آنجا كه بسیار داشت مختصری را هم به منظور گذران یك زندگی مرفه در مملكتش نگه داشت.» (ص. 65)
این گفته متأسفانه مطابق واقع است، همه می دانیم.
راجع به دلایل انقلاب چنین نظر می دهد: «دلایل انقلاب را غالباً در شرایط موجود و ملموس می جویند: فقر عمومی، خفقان، سوء استفاده های كلان. با اینكه این نظر درست است اما یك جانبه و تك بعدی است. شرایط این چنینی را می دانیم كه در صدها مملكت موجود است اما به ندرت به انقلابی می انجامد. آنچه لازمۀ جوشیدن انقلاب است آگاهی به این مسئله است كه فقر و خفقان نظام طبیعی جهان نیست. جالب این است كه تجربه هر قدر دردناك، به تنهایی كافی نیست – كاتالیزوری كه لازم است، و بدون آن كمترین كنش و واكنش شیمیایی انجام نمی پذیرد، كلمه است. كلمه ای كه فكر را بیان كند … كلمات حد و مرز ناپذیر كه آزادانه در حركتند و به زیر زمین هم سر می كشند و لباس رسمی نپوشیده اند و جواز ندارند بیش از بمب و خمپاره خود كامگان را می ترسانند. اما گاه كلمات رسمی لباس پوشیده و با جواز انقلاب را موجب می شوند.»
اشارۀ كاپوچینسكی به مقاله ای است كه از طرف دولت در بارۀ خمینی در روزنامۀ اطلاعات منتشر شد. اعتبار این گفته شاید قابل اثبات نباشد، ولی استدلال نویسنده به گوش من خوش می نشیند.
در ص. 105 به دنبال تجزیه و تحلیل انقلاب می نویسد: «قدرت حاكم است كه، البته غیر آگانه، محرك انقلاب است. … سردمداران رژیم احساس می كنند از هر گونه تنبیهی در امانند: ما جواز انجام هر كاری را داریم، می توانیم هر چه بخواهیم بكنیم. این تصور گرچه به كلی اشتباه است ولی بر پایه ای كاملاً منطقی استوار است. برای زمانی در حقیقت چنین به نظر می رسد كه اینان هر چه بخواهند می توانند. بی آبرویی بعد بی آبرویی، بی قانونی پی بی قانونی می كنند و تنبیه نمی شوند. مردم ساكت می مانند، شكیبا، خسته. می ترسند، چون هنوز از قدرت خود بی خبرند. مع هذا ریز حساب تمام خطاها را دارند تا در لحظه ای خاص ارقام را جمع بزنند. انتخاب آن لحظۀ خاص بزرگترین معمایی است كه تاریخ به خود دیده است.»
كاپوچینسكی آن لحظۀ خاص را لحظه ای می داند كه ترس از میان می رود. ترسی كه او «جانور غارتگر و حریصی» می خواند كه «در ما زندگی می كند، اندرون ما را می جود، غذای مداوم می طلبد، و چربترین لقمه ها را می بلعد.» و با سناریویی به این شكل مطرحش می كند (ص. 109):
«تجربۀ پلیس: اگر من عربده بكشم و باتونم را بلند كنم، مرد اول از ترس به لرزه می افتد و بعد پا به فرار می گذارد.
«تجربۀ مرد: به محض دیدن پلیس ترس بر من غالب می شود و شروع به دویدن می كنم …
«اما این بار همه چیز شكل دیگری می گیرد. پلیس عربده می زند اما مرد نمی گریزد. می ایستد و چشم در چشم پلیس می دوزد. نگاهش محتاط است، هنوز به هراس آمیخته است اما سرسختی و گستاخی هم در آن دیده می شود … ترس مرد ریخته است و این درست لحظۀ آغاز انقلاب است.»
با این همه، من از لا به لای كتاب شاه شاهان كاپوچینسكی را مثل خودم آدمی اصلاح طلب می بینم، نه انقلابی. در اثبات این مدعا مثلاً در صفحۀ 150 می گوید: «موجودیت تمام دیكتاتوری ها بستگی به جهل توده ها دارد. از این روست كه جباران در كاشتن بذر جهل در جامعه از هر كار دیگری كوشاترند … آنان كه دیكتاتورها را با انقلاب سركوب می سازند خود چون گذشتگان عمل می كنند و به همان روال و منوال گذشته ای كه خود در هم ریخته اند [به دیكتاتوری] ادامه می دهند.»
یا در ص. 104 می گوید: «اشتباه است اگر تصور كنیم كه بر ملت هایی كه ظلم و ستم رفته است (و این ملت ها اكثریت قاطع دارند) مداوماً با فكر انقلاب زندگی می كنند و آن را ساده ترین راه حل می پندارند. هر انقلابی داستان دلخراشی است و بشریت به غریزه از حوادث دلخراش گریزان است. حتی اگر ما خود را در چنین موقعیتی بیابیم، تب آلود در پی مفری می گردیم، آرامش را طالبیم و غالباً در پی چیزهایی هستیم كه متعارف و معمول است، از این روست كه هیچ انقلابی دیر نمی پاید و آخرین تیر تركش است.»
وقتی نویسنده تهران پس از انقلاب را وصف می كند تیرگی و غمی در آن موج می زند كه فقط می تواند نتیجۀ انقلاب باشد. تلویزیون عكس كسانی را نشان می دهد كه معلوم نیست چه بر سرشان آمده است و بعد عكس عده ای دیگر را كه صبح آن روز یا شب قبل اعدام شده اند. كاپوچینسكی می گوید: «هر شب در این برنامه به صدای بی احساس گوینده گوش می كنیم و با آدم هایی آشنا می شویم كه دیگر نیستند… از میان راهروهای خالی هتل به طبقۀ دوم و اطاق آشفته ام برمی گردم. مثل هر شب در این وقت صدای تیراندازی از عمق شهر ناپیدا بلند می شود.»
وصفی كه در ص. 120 كتاب آمده است از این هم غم افزا تر است: «ماه دسامبر را در شهر ول گشتم … تصمیم گرفته بودم شب سال نو را به سفارت امریكا بروم. می خواستم بدانم این محلی كه همۀ دنیا از آن حرف می زند در چنین شبی چه منظری دارد … چون صحنۀ نمایشی بود كه مدتها قبل بازیگران تركش كرده باشند. فقط تكه هایی از پردۀ صحنه به جا بود و فضایی چون جو شهر ارواح … منظرۀ بلندگوهای بی صدا احساس فقدان زندگی و خلأ را تشدید می كرد … نزدیك در ورودی دو قراول، دو دانشجوی خط امام، از سرما چسبیده به هم كنار دیوار ایستاده بودند، تفنگ ها بر دوششان، به گمانم چرت می زدند … در زمینه در میان درخت ها ساختمان سفارت كه چراغ هایش روشن بود دیده می شد … هیچ كس را ندیدم، نه قامتی و نه حتی سایه ای. ساعتم را نگاه كردم، نیمه شب بود و سال نو آغاز شده بود. در جایی در دنیا در این لحظه بطری های شامپانی باز می شد و جشن به راه می افتاد و در میان تالارهای رنگین و آذین بسته شور و شعف می جوشید. در كرۀ دیگری جز اینجا كه هیچ صدا و نوری نداشت.»
شاید این یك جمله (ص. 146) سیاهی فضا را بهتر از هر چیزی نشان دهد: «وقتی كمیته ها به بحث می نشستند … همه بر یك نكته اتفاق نظر داشتند: اول انتقام!»
افسردگی خاطر كاپوچینسكی از آنچه در ایران شاهدش بوده است در صفحۀ
به خوبی نمایان است. در اینجا می نویسد: «این بیست و هفتمین انقلابی است كه من در كشورهای جهان سوم می بینم: در میان دود و غوغا حكام عوض می شوند، حكومت ها سقوط می كنند، تازه به دوران رسیده ها بر مسندهای قدیم می نشینند. اما یك نكته در همۀ انقلابات ثابت و پایدار و، متأسفانه، جاودانه است و آن درماندگی است.»
كسی كه تنها اثر جاودانۀ انقلاب را «درماندگی» می بیند نمی تواند انقلابی باشد. با این همه كاپوچینسكی كسی است كه دوست دارد شاهد عینی بلواها باشد و در بارۀ سقوط قدرت ها و در هم ریختن رژیم ها حرف بزند. در مصاحبه ای كه اخیراً با هرالد تربیون داشت گفته است كتابی كه اكنون در دست نوشتن دارد در بارۀ سرنگونی ایدی امین دادا فرمانروای سابق اوگاندا ست.
احتمال دارد كاپوچینسكی این امید را در دل بپرورد كه پس از خاتمۀ كتاب فعلی شرایطی پیش آید كه بتواند به ژنرال ژاروزلسكی بپردازد. موفق باشد. اما من همۀ آرزویم این است كه او خود را آمادۀ نوشتن شرح افول و سقوط خمینی سازد.
٭ نقل از نشریۀ نهضت 26 اردیبهشت 1364 / 16 مه 1985.