حسین نوش آذر
همانندسازی و شخصیتپردازی در داستانهای کوتاه مهشید امیرشاهی
داستانهای مهشید امیرشاهی در دورانی از تاریخ ادبیات معاصر ایران نوشته شدند که فرهنگ شهرنشینی اندک اندک در مملکت ما رونق می یافت. در آن روزگار با وجود آنکه هنوز بحران خرداد 42 را به کل از سر نگذرانده بودیم اما شهرنشینی نوپا پیدایش آثاری ماندگار در قلمرو ادب و هنر را ممکن ساخت. مهشید امیرشاهی یکی از شهری ترین نویسندگان این سالهاست. هرچند که با انقلاب بهمن آن فرهنگ نوپای شهرنشینی به فرهنگ روستایی و ذهنیت مذهبی و نظریۀ غربزدگی جلال آل احمد باخت، اما با مهاجرت بخشی از قشر متوسط الحال شهرنشین به خارج از ایران، امیرشاهی خوانندگان خود را یک بار دیگر در اینجا یافت و تحت تأثیر وقایعی که هنگام شکل گیری انقلاب و پس از آن بر ما گذشت، آثاری آفرید که ریشه در همان سالهای شکوفایی دارد. به این جهت برای نمایاندن ذهنیت حساس این بانوی نویسنده ابتدا باید به همان سالهای پیش از انقلاب بازگشت و در بازخوانی داستانهای کوتاهی که امیرشاهی در آن سالها نوشته است کلیدی یافت برای راهیابی به جهان گستردۀ رمانهایی که او پس از مهاجرت آفرید.
پیش از مهاجرت از امیرشاهی چهار مجموعۀ داستان: «کوچه بن بست»، «سار بی بی خانم»، «بعد از روز آخر» و «به صیغۀ اول شخص مفرد» منتشر شد.1 پس از مهاجرت از این بانوی نویسنده فقط دو داستان کوتاه «مسیح مریم» و «صدای مرغ تنها» به چاپ رسیده و باقی هر چه هست در قالب رمان نوشته شده است: «در حضر»، «در سفر» و رمان ادواری «مادران و دختران» – که تا کنون از این مجموعه دو رمان «عروسی عباس خان» و «دده قدم خیر» به زیور طبع آراسته شده است.
در یک نگاه به این کارنامۀ پر بار در مییابیم که داستان کوتاه – که بر حسب اتفاق یکی از بزرگترین دستاوردهای فرهنگ شهرنشینی است – ژانری است که ذهنیت امیرشاهی در قالب آن به طرزی درخشان شکل گرفته و پرورش یافته و به بلوغ کامل رسیده است. پس در اینجا این جستار را محدود میکنیم به آن گروه از داستانهای کوتاه مهشید امیرشاهی که نمایانگر چگونگی شکل گیری ذهنیت نویسنده باشد. در این رهگذر به برخی شخصیتها مینگریم:
در داستانهای کوتاه مهشید امیرشاهی یک گروه از شخصیتهایی که راوی با آنان درگیر است گروتسک اند و در مجموع نمیشود آنها را به شکل یک شخصیت درگیر با ماجراهایی که روایت میشوند دید. بلکه بیشتر وسیله ای هستند برای به نمایش گذاشتن ذهنیت زنی متجدد که به باقی ماندۀ روابط سنتی و کهن میتازد. در «سگها» خان سالار نمونۀ اعلای این نوع شخصیت است. او آخرین وارث یک خانوادۀ اشرافی است که در یک محلۀ پرت و دور افتادۀ شمیران در خانه ای زندگی میکند که آدم را به یاد (یک) قصر مخروبۀ افسون شده میاندازد، «مخصوصاً که ساعت دیواری هم کوک نشده» است و «تیک تاکی» ندارد. در این خانه که «فکر ارواح خبیثه» را به ذهن راوی و دوستانش میآورد، خان سالار به سگهایی که مانند صاحبخانه از نژادی اصیل اند گرسنگی میدهد. به تدریج معلوم میشود که خانه و هرچه که در آن هست نشانه ای است از تشخص پوسیدۀ اشرافیت و در این دنیای پوسیده تنها سگها اصالت دارند. در این داستان کلیۀ عناصر داستان، حتی مکان وقوع حادثه، به نشانه ای برای نمایاندن این تشخص پوسیده تبدیل میشوند:
نور كم بود و باغ، كه چند پله پائین تر از مهتابی گسترده شده بود، در تاریكی فرو رفته بود و حالت غمزدۀ غروب ماههای رمضان را داشت. آن دسته از درختان چنار كهنسال كه نزدیكتر بود و دیده میشد، آب نخورده و گرد گرفته بود. در اطراف گلكاری نبود، فقط چمن كم پشتی در محوطۀ پذیرایی و ابتدای باغ دیده میشد. گلدانهای شویدی زرد شدهای سر پله هایی كه به طرف باغ سرازیر بود، قرار داشت. حوض كوچك و سنگی وسط مهتابی بی آب و تشنه لب بود.
در کمتر داستان فارسی با این قدرت در دیدن جزئیات و با این شیوایی و سادگی مکان توصیف میشود و مهمتر و چشمگیرتر: مکان با بهره گیری از حد اقل وصف جزئی از داستان است که همراه با شخصیتها و کل اشیاء در خدمت نویسنده قرار میگیرد تا در نهایت کلّ آن تشخص پوسیده را به ما بنمایاند. راوی به تشخص اشرافیتی که در روند پیدایش شهرنشینی و دگرگونی مناسبات اجتماعی از قافلۀ تمدن نوپا جدا مانده و مانند مادر صاحبخانه، خانم هویشام، مبتلا به جنون (خود بزرگ بینی؟) است زهرخند میزند. در این داستان طنز امیرشاهی در نمایاندن موقعیت خان سالار در یک جامعۀ نیمه متحول شکل میگیرد و در چگونگی شخصیت پردازی و وصف صریح شخصیتها نمود مییابد:
آخرین وارث خانواده هم ، كه ما آن شب مهمانش بودیم، اگر از ترمه و جواهر نصیبی نداشت، دریدگی چشم و كجی چانه و افادۀ فراوان اجداد را به ارث برده بود.
در این داستان و در داستانهایی مانند «ادّه»، «سار بیبی خانم»، «آغا سلطان کرمانشاهی» و کل مجموعۀ داستانهایی که سوری تعریف میکند شخصیتهای فرعی داستان مانند یک مجسمۀ یادبود شرایط غیر انسانی جامعه ای را به ما نشان میدهند که در گیر و دار مدنیت و شهرنشینی در میانۀ راه باز مانده است. از یک سو خان سالار را میبینیم که در قفس تشخص پوسیدۀ اجدادی خود را حبس کرده و از سوی دیگر ادّه را که قزوینی است اما «فارسی را یک درجه غلیظ تر از تهرانیها به لهجۀ تهرانی صحبت» میکند. موضوع داستان بر اساس شخصیت ادّه بنا شده است: زندگی مردی که در یک خانوادۀ متوسط شهری با پیشخدمتی گذران میکند، ملقب است به وزیر معارف و سرانجام پیشخدمت اتاق وزیر فرهنگ میشود و بدین ترتیب «به چند قدمی مقام وزارت معارف» میرسد.
پس امیرشاهی به اعتبار سرگردانی خان سالارها و ادّه ها در جامعه ای که هنوز به پایان ماجرای مهیج مدنیت نرسیده، با تجدد نمیستیزد و به روستا و ذهنیت سادۀ روستایی پناه نمیبرد. بلکه تجدد را و مدنیت را کامل و تمام میخواهد. خشم امیرشاهی با طنز تسکین مییابد، و این گروه از شخصیتهای داستانیاش را به رنگی سیاه از گروتسک میآمیزد.
در «سار بی بی خانم»، که از خویشاوندان دور افسانه های تمثیلی کلیله دمنه و مثنوی است، بی بی خانم دل به ساری سخنگوی میسپرد. او که نازا هم هست تمام عشق مادری خود را نثار سار سخنگو میکند. تنها علی آقا، شوهر بی بی خانم، از این رابطه خوشنود است. باقی آدمهایی که در محیط حضور دارند از پیوند بی بی خانم با سار، هم وحشت دارند و هم این که به بی بی خانم رشک میبرند. هنگامی که ماه منظر خانم، همسایۀ بی بی خانم و همسر مباشر ارباب، به چشم میبیند و به گوش میشنود که سار سخن میگوید مثل اینکه جن دیده باشد با وحشت سار بی بی خانم را تماشا میکند.
ماه منظر به این رابطه رشک میبرد و سرانجام او که عشق را در زندگی تجربه نکرده است از سر حسد از سخن گویی سار با شوهرش محمود خان سخن میگوید و محمود خان برای خوشامد ارباب این ماجرا را برای او تعریف میکند. ارباب، که دکانی به علی آقا اجاره داده، سار بی بی خانم را طلب میکند و علی آقا، که همۀ مردانگی و شهامت خود را در گروی یک زندگی روزانۀ حقیر نهاده، سار را از بیبی خانم میگیرد و به ارباب میدهد. پر سار را میچینند و سار از فراق بی بی خانم خاموش میماند.
جنبۀ گروتسک شخصیتها این بار به طرزی پنهانی و با ظرافت و هوشیاری هنگامی که کلام سار و بی بی خانم شبیه هم میشوند نمود مییابد:
«نرو! نرو!»
«تو سار منی.»
«آر! آر!»
«حالا ببین باز سین شو نگفتی، علی آقا خلقش تنگ می شه؟ بگو: سار.»
«آر! آر!»
در جهانی این چنین حتی علی آقا بی بی خانم را بی نقص میخواهد و میپسندد و نقص زبان او را به او نمیبخشد. سرانجام با خاموش شدن سار شباهت سار با بی بی خانم کامل میشود: اکنون سار و بی بی خانم با هم یکی شدهاند، با این تفاوت که یکی پر چیده در قفس طلایی ارباب گرفتار آمده و دیگری در خانۀ تنگ شوهر و در جهانی که ترس و حسد و تنگ نظری بر آن حاکم است.
در این داستان هم دو موقعیت به نمایش در میآید: از یک سو بی بی خانم را در جهانی افسانه وار و سرشار از عشق و تفاهم میبینیم و از سوی دیگر با موقعیت ماه منظر خانم آشنا میشویم که در جهانی خشن و بی بهره از عشق روزگار میگذراند.
در این گروه از داستانها شخصیتهای گروتسک ماحصل موقعیتهای دوگانه اند: لحن راوی خشمگین اما معتدل است و نویسنده به ثبت دقیق مکان توجه خاص دارد. اینها و نیز سادگی و شیوایی کلام مهمترین ویژگیهای این گروه از داستانهای امیرشاهی اند. این داستانها از ضمیر زنی روایت میشوند که خود را با سنتها در جامعه و خانواده در میاندازد و پیامدهای سنتگرایی را به نقد میکشد و بدین ترتیب سندی یگانه از یکی از پر تب و تاب ترین دوران های تاریخ ایران معاصر از خود به جا میگذارد.
ذهنیت امیرشاهی در این دوره درگیر با همانند سازی است و حاصل این درگیری قرینه سازی هایی است در طرح داستان. در «دو زن» در رابطۀ ارباب و نوکر همانندی سرنوشت دو زن موضوع داستان قرار میگیرد. در سوی روشن آینه سیمین دختر زینت الملوک را میبینیم که به جای تشخص و ثروت و مکنت سیفیلیس پدر را به ارث برده و اکنون به جنون ناشی از بیماری سفیلیس مبتلا شده است. و در سوی جیوه ای آینه با فرزند دلبند و زمینگیر گل خاتون، کلفت مورد اعتماد خانواده، آشنا میشویم که به گدایی اجاره اش دادهاند. مرد در این داستان عامل بدبختی است: یکی به خاطر عیاشی روزگار جوانی و دیگری به خاطر فقر. منتها در هر دو حال نتیجه یکسان است و این همانندی در نزدیکی و همدردی دو شخصیت اصلی داستان تحقق مییابد. داستان به شکل درد دل دو زن با یکدیگر روایت میشود:
زینت الملوک احساس شباهت عجیبی بین خودش و گل خاتون كرد و دلش خواست درد دل كند.
و به دنبال این فکر از سیمین اش میگوید که درد و غم را نمیفهمد و گل خاتون از محسناش سخن میگوید که در عالم خود است و چه بسا کمتر رنج بکشد. هر دو در دنیای خود اسیرند و این اسارت است که مرزهای طبقاتی را از میان بر میدارد و دو زن را به یکدیگر نزدیک میکند. بدین ترتیب همانگونه که سار و بی بی خانم در بی زبانی به یکدیگر میپیوندند و حتی با هم یکی میشوند، در این داستان هم در لحن دو همدردِ همزبان همانندی شخصیتها و سرنوشتهاشان آشکار میگردد.
جز همانندی سرنوشتها و شخصیتهای گروتسک و موقعیتهای دو گانه، نکتۀ دیگر بدبینی به مرد است که از همان ابتدای داستان نویسی امیرشاهی به چشم میآید. در داستانهای «استفراغ» و «باران و تنهایی» بدبینی به مرد به اوج میرسد. تنها در داستان درخشان و به یاد ماندنی «مه دره و گرد راه» بخشی از وقایع را از نگاه مرد میبینیم و در این دگر دیدن است که مرد ستیزی جای خود را به واقع بینی میدهد.
در «مه دره و گرد راه» شیوایی و سادگی کلام امیرشاهی در توصیف مکان برای هر داستان نویسی که با دشواری توصیف مکان آشنا باشد رشک برانگیز است. زن و مردی در یکی از جادههای کوهستانی شمال به سوی تهران ره میسپرند. ابتدا مکان را از دریچۀ چشم زن میبینیم که به فکر آشتی و عشق است. «زن با دیدن قشنگی راه و سبزی درهها و نرمی تپه ها و لغزندگی مه» پیش خود فکر میکند که شاید دل رنجیدۀ مرد «نرم شده است». بال بال زدن پرندگانی سفید رنگ و چرخش آنان در پهنۀ آسمان بهانه ای میشوند برای اینکه زن به قصد آشتی به سوی مرد بنگرد. در این میان اما کامیونی از راه میرسد «گردآلود و غمزده»، «بوقش مثل سوت كشتی یك خط دراز صدا» ست، «آواز وداع» است، «جدایی و تنهایی» است. و به همین ترتیب زن در راه نشانه هایی مییابد مانند قاصدک، سبزی برنجزاران، آبی دریا و غیره که همه در سکوت طولانی و در خشم مرد مانند قاصدکی که در دستهای زن خاک میشود رنگ میبازند و جا باز میکنند برای طبیعتی خشک و یک رنگ؛ طبیعتی که در آن «باد خاک آلود» است و «هوا گرفته و چرک و جاده محزون و ساکت». سپس همان مکان را از دریچۀ چشم مرد میبینیم. منتهی این بار مرد با دیدن پرندگان سفید رنگ ذهنش به سوی غازهای وحشی میرود و به سوی پرندگانی که هر چند غاز نیستند اما بالهای بلند سنگین دارند. به همین شکل در خط مخیل داستان همانندی ها ادامه مییابند و نشانه هایی میشوند از دو جهان کاملاً متفاوت و ناهمخوان. زن اگر در این نشانه های صلح و دوستی میبیند، مرد در همان نشانه ها خشونت میبیند و عصبیت. زن خود را با خاطرات اوایل عروسی زناشویی سرگرم میکند و مرد که در چنبرۀ حسدی بی پایه گرفتار آمده همه چیز را به خشم خود مفت میبازد. سرانجام خورشید میرود، باد تندتر میشود و جاده که ساکت و دلگرفته است تا حد نشانه ای چند معنایی و تأویل پذیر از زندگی ما گسترش مییابد.
یکی دیگر از مهمترین جلوه های شخصیت پردازی در داستانهای امیرشاهی این است که هرچند گاه خطوط اصلی پارهای از شخصیتها توضیح داده میشود و آن گاه که خواننده با شخصیتها و پیشینۀ آنان و رابطه شان با هم آشنا شد، شخصیتها در کشاکش با یکدیگر به نمایش درمیآیند. توضیح شخصیتها اگر آگاهانه و با قید ایجاز صورت بگیرد و مهمتر: جزیی باشد از کل داستان، سبکی در داستان نویسی امروز به شمار میآید و در قلمرو عریان نویسی هرگاه آگانه به کار گرفته شود از بسیاری جهات برای ما ایرانیان راهگشاست، خصوصاً در عهد ممیزی و روزگار ممیزان که ظاهراً سخن گفتن در پردۀ ابهام یک فضیلت قلمداد میشود. «استفراغ» نمونه ای است کمیاب از این نوع داستان. امیرشاهی با زبانی عریان، زن بارگی یک مرد را مینمایاند. مینویسد:
زود و آسان عشقش به زنش تمام شده بود. در ابتدا هم در واقع عشق نبود – احساس مالكیتی بود تؤام با هوسی تند و حسادتی بیمار گونه.(…) آنچه قبلاً در او زیبا و دلـخواه میدید، حالا فقط حس كینه و بد خواهیش را تحریك میكرد، كه فقط با آزار مداوم این زن لبریز از درد تسكین مییافت.
زن که دیگر «نیرویی برای دعوا» در او نمانده، «فقط بدنش عکس العمل نشان» میدهد. زندگی با مرد او را بیمار کرده است: بدنش داغ و سرد میشود، پاهایش خواب میرود، قلبش در رگهای گردنش میزند. سرانجام در پایان داستان با دشنامگویی مرد استفراغ میکند و تهوع از مردش را که «چون بختک روی زندگیش خوابیده» به نمایش میگذارد.
در «باران و تنهایی» در طول داستان باران میبارد و در طول داستان زنی احساس تنهایی میکند و در همۀ مدت به انتظار مردش و دلنگران اوست. در پایان سگی ولگرد، تنها وخیس، جای خالی مرد را پر میکند. اگر در «استفراغ» بدن زن به نامرادیها عکس العمل نشان میدهد، در اینجا ذهن زن بیمار است. زن به وسواس و فراموشکاری و دلشوره و بیقراری مبتلاست. مثلاً وقتی بوی سوختگی به مشامش میآید، ذهنش هماندم پی آشپزخانه میرود و از خود میپرسد که« نكند كبریت روشن را توی سطل خاكروبه انداخته باشد و همه جا آتش بگیرد؟ بخاری را خاموش كرده؟ مربا؟ ایوای مربا …» با وجود آن که مردش با ماشین نویس اداره خوش است، نگران اوست. پیش خود فکر میکند: « نكنه بلایی سرش آمده باشه؟ تصادف كرده باشه؟ …» بیشتر دلش میخواهد که به خانۀ یکی از دوستانش برود و وقتی مرد بازگشت در خانه نباشد و در نتیجه مرد مجبور شود به دنبالش بیاید. اما شهامت باخته، همچنان با تفاهم و صبور، مردش را انتظار میکشد.
در این داستان ذهنیت زنانه حتی در تشبیهات داستانی هم تجلی مییابد: نقطۀ شفافی در دل شب بی انتها به خاکستر داغی تشبیه میشود که «روی جوراب ابریشمی بیفتد» و هنگامی که نقطۀ شفاف در قسمتی دیگر از شیشۀ پنجره نمایان میگردد مانند «در رفتگی روی جوراب مسیر خود را تا پائین شیشه طی» میکند. این داستان هم از همانند سازی مرد با سگ نشان دارد.
در «لابیرنت» ذهنیت نویسنده از همانند سازی و نمایاندن برشهایی از وضعیت روحی شخص در میگذرد و به لایههای عمیقتر از شخصیت راه مییابد. اگر تا پیش از این شخصیت ها به دلیل خاستگاه اجتماعیشان و نوع رابطه هاشان با یکدیگر پیچیدگی ندارند، در «لابیرنت» زنی را میبینیم زخم خورده که با غروری در هم شکسته و با روحی ویران در آستانۀ میانسالی ایستاده است و همۀ خشم خود را در لحن داستان بازتاب میدهد.
پیچیدگی شخصیت از این داستان یک داستان ساختاری میسازد که در آن هر کلمه و هر حالت و هر واقعه ای که روایت میشود جزیی از کل داستان است و در خط مخیل داستان معنی میشود و در نهایت به یک معنای وسیعتر از آنچه که در خارج از جهان داستان وجود دارد میرسد. موضوع داستان کتک خوردن زنی است از معشوقش اسفندیار و ناباوری و خشم زن از این حادثه که آن را مضحک میداند.
خشم زن در لحن داستان نمود مییابد و به وسیلۀ تکرار برخی واژه ها و حالت ها و در پرش های زمانی باز آفریده میشود. زن که درد دارد و مجروح است، حساب زمان و مکان را از دست داده است و اکنون – از لحظه ای که داستان آغاز میشود – در صدد است افکارش را منظم کند و به این بیندیشد که چگونه این حادثۀ مضحک اتفاق افتاد، آن هم به دست مردی «نیمه گنگ نیمه باهوش، نیمه مست نیمه هوشیار. همان آدمی كه همیشه به نظر می آمد زكام است، به نظر می آمد همیشه متعجب است، كه همیشه حال یك تكه تختۀ روی آب را داشت كه جهتش را عوامل جوی تعیین می كرد.»
سپس ذهن زن پی مردی میرود که در شبی مه آلود او را به خواهش تن تعقیب میکرده است و از آنجا به خاطرۀ زفاف با مردی میرسد به نام کریم شهاب زاده در شبی که «احساس بیهودگی» و در خانۀ آن مرد احساس غربت میکرد. در نظر زن زناشویی میبایست یک حادثۀ شاعرانه باشد. اما وقتی پیش از هماغوشی با مردش میخواهد یک جملۀ خیلی شاعرانه و خیلی مؤثر در دفتر خاطراتش بنویسد، قلم در دستش میماند و سرانجام مینویسد: «امشب عروسیم بود. خانۀ کریم هستم.» و تمام حادثۀ شاعرانه در ذهن زن به یک جملۀ روزانۀ بسیار ساده کاهش مییابد: امشب عروسیم بود. معاشقات زشت و بی ظرافت، بی لطف و پر درد است و جز اینها زناشویی موجب میشود که زن با خود بیگانه شود:
«من خانم میرشهاب بودم. از شب قبل، و از شب قبل به بعد. چرا؟ چقدر غریبه بود. این اسم من نبود.»
وقتی که زن از معشوقش اسفندیار کتک میخورد احساس میکند که «مثل لگوریهای كنار خیابان شده» است. واکنش زن ابتدا بی زبانی است:.«حرفش را هم نمی توانستم بزنم. نمیتوانستم. حتی برای علی نمی توانستم بگویم كه كتك خورده ام.»
بی زبانی زن یک واکنش روحی است. زن میخواهد این حادثۀ دردناک را فراموش کند. پس حتی حرفش را نمیزند. اما خشم سرانجام بر ترس چیره میشود و داستان درست از لحظه ای آغاز میشود که زن از روی خشم شروع به بازگویی ماجرا میکند. به تدریج معلوم میشود که دوازده روز از ماجرای کتک کاری گذشته است. زن در اتاق بیمارستان بستری است. در اتاق بیمارستان تمام حوادث در چند جمله خلاصه میشود. هر چه که پیش از آن روی داده یک بار دیگر به طول یک پاراگراف به ذهن زن هجوم میآورد:
این اطاق غریب به نظرم اطاق شبانه روزی میآید، اطاق بیمارستان سنت مری میآید. به نظرم آن خانه ای میآید كه در آن شب مه گرفته توش پناه بردم. به نظرم میآید اینجا اطاق كریم است. اینجا همان جایی است كه با اسفندیار كتك كاریم شد.
خشم زن که با بازگویی ماجرا تسکین مییابد، زن بی حس میشود. احساس میکند که دیگر هیچ چیز نمیفهمد و در زندان است، چون این مکان که همۀ مکانهای دیگر در آن خلاصه شده است، زن را «از آنچه آشناست جدا کرده است.» سرانجام داستان با ناباوری و انتظار حادثهای وحشتناکتر از آنچه که بر زن رفت پایان مییابد.
نقص زبان و یا در یک معنای موسعتر: بی زبانی بی بی خانم، همچنین صبوری بیمارگونۀ زن در داستان «باران و تنهایی»، در «لابیرنت» به خشم یک زن کتک خورده تبدیل میشود و در هزارتوی های روح مجروح او نمودی داستانی مییابد.
امیرشاهی فقط درد را نشان میدهد. مگر میشود در جامعهای نیمه متحول که هنوز در گیر روابط دست و پا گیر سنتی است چارۀ درد را یافت؟ حد اکثر میشود یک زندگی را نشان داد و به این نتیجه رسید که یحتمل حادثه ای وحشتناکتر در راه است. شهر و روابط شهرنشینی در چنین جامعه ای همچون مکانی است که همۀ مکانها در آن یک بار دیگر اتفاق میافتد و زن را از گذشته اش جدا میکند. زن اگر در داستان «استفراغ» خشم خود را فرو میخورد و به بیماری عصبی مبتلا میشود و یا در «باران و تنهایی» به فراموشی و وسواس مبتلا میشود در اینجا هرچند توهین و تحقیر دیده است اما آموخته که بر ترس خود چیره شود و خشمش را نشان دهد.
تا یافتن چارۀ کار اما هنوز راهی دراز باقی است؛ راهی که با وقوع انقلاب 57 هرگز به پایان نمیرسد. شاید به همین دلیل است که امیرشاهی از این واقعیت خشن به خاطرات کودکی پناه میبرد و هنگامی که شخصیت های داستانهایش به جستجوی هویت و یافتن معنایی برای زندگی خود در میانهٌ راه باز میمانند در خاطرات شیرین کودکی و نوجوانی پناهگاهی برای آنان میجوید. در داستانهایی مانند «سوسک حنایی»، «بوی پوست لیمو بوی شیر تازه» و داستان درخشان «خورشید زیر پوستین آقا جان» امیرشاهی جهان دخترانۀ شخصیت هایی را باز میآفریند که هنوز جای خود را در اجتماع نیافته و هنوز معصومیت خود را به هرزگی دنیای بزرگسالان نباخته اند. با این همه معصومیت کودکانۀ این گروه از شخصیت هایش را به هیچ وجه تقدیس نمیکند. بلکه در قالب آنان و با بهره گیری از تخیل و با ابزار طنز و با احتیاط آن سوی دیگر تجدد را مینمایاند که همانا از دست دادن این جهان کودکانه و معصوم است: جهانی که خورشیدش زیر پوستین آقا جان طلوع میکند و وسعتش به اندازۀ «یک تابستان طولانی است».
بنابراین امیرشاهی اگرچه به فکر آینده است و سودای مدنیت را در سر میپروراند اما گرفتار گذشته هم هست. در یک معنی وسیعتر میبینیم که به حسب اتفاق جهان کودکی شخصیتها در تقابل با دنیای بزرگسالان قرار میگیرد، انگار که نویسنده در اینجا هم قصد همانند سازی دارد.
در «خورشید زیر پوستین آقا جان» سیا، دخترک کوچکی که داستان را روایت میکند، زیر پوستین آقا جانش سر میخورد که «پوستینش گرمترین پوستینها و خودش گرم و نرمترین آدمهای دنیا» ست؛ مردی که رنگ چشمهایش آبی است و «مو سفیدترین و پیر مردترین موجود دنیا» ست. زیر پوستین این مرد سیا آرامش و مهر و عشق را تجربه میکند. جعبه ای از آقا جان هدیه میگیرد «به رنگ عسل که روش گل و بوته های برجسته» دارد. اما صدای تهدید آمیز مادر هم هست که میخواهد به کودک روغن ماهی و شیر بخوراند. سیا سالهای بعد هنگامی که آقا جان مرده است و از آن همه مهر جز خاطره ای نمانده به تلخی میگوید:
دنیای من، كه كوچكترین دنیاها بود، با خورشیدی كه از زیر پوستین آقا جان سر بر آورد روشن شد… و روشن بود تا وقتی كه ماما با لیوان شیر و شیشۀ روغن ماهی آمد تو.
سیا روغن ماهی را مینوشد و تا سالها بعد تلخی آن را فراموش نمیکند. خورشید در نظر او که اکنون به دنیای بزرگسالان گام نهاده «تو یک گوشۀ آسمان ابری یا زیر پوستین کسی دفن شده… شاید هم فراموش شده» است
با مرگ آقا جان جهان داستان «لابیرنت» تکرار میشود. منتها در اینجا مادر است که سیا را با تهدید و ترس آشنا میکند و سالها بعد جای خود را به مردانی میدهد که از ظرافت بی بهره اند و هرزه و حسودند. مادر در اینجا نمایندۀ مجموعۀ سنتهایی است که ما را در نیمه راه تجددخواهی به یک کوچۀ بن بست2 میرساند.
داستانهای کوتاه امیرشاهی سفرنامۀ این راهند که ما تا کنون افتان و خیزان پیموده ایم. بنابراین مانند هر داستان خوب ماندگاری ما را به یک جهان چند معنایی رهنمون میکنند؛ جهانی که با همۀ تلخی شیرین است، چون از جنس زندگی ماست، گاه ما را میخنداند، گاه به تفکر وامیداردمان و گاه غمگینمان میکند. جهانی که از همانندی سرنوشتها، تکرار آموخته ها، تلخی و خشم و بیش از همه از ترس نشان دارد.
- مجموعه داستانهای کوتاه مهشید امیرشاهی توسط نشر باران در سوئد به چاپ رسیده است. در اینجا کتاب یاد شده را مأخذ قرار دادم.
- اشاره به کوچه بن بست اولین مجموعه داستانی که از مهشید امیرشاهی به چاپ رسید.
نقل از گاهنامۀ مکث ویژۀ مهشید امیرشاهی، تابستان 1379