هر چند اندیشۀ نکوداشتِ بزرگ بانوی ادبیات ایران مهشید امیرشاهی فکری است تحسینبرانگیز، اما همزمان ناچارم صاحب این ایده که انجمن فرهنگی وال دومارن باشد را به خاطر تدارکات و اجرای ضعیف این ایدۀ ستودنی مورد انتقاد قرار بدهم.
مراسم بزرگداشت نویسندۀ یگانه مهشید امیرشاهی روز شنبه 16 ماه فوریه در سالن آمفی تأتر ژستیون Gestion دانشگاه سوربن در دو بخش برگزار شد.
در بخش نخست ابتدا منوچهر برومند به معرفی نویسنده پرداخت. برومند در بخشی از سخنانش گفت:
«مهشيد اميرشاهي با نوشتن سي و شش حكايت كوتاه، دو حكايت بلند به نامهاي در حضر و در سفر، مجموعه داستاني چهار جلدي مادران و دختران، رسايل مندرج در كتاب هزار بيشه و نيز ترجمههايي كه از آثار نويسندگان اروپايي كرده، از زمره نويسندگان و مترجمان زبردستي است كه علي رغمِ عُلوّ مقام ادبي و فرزانگي و استواري قلمي به واسطهي دوري و مهجوري از سر منزل جانان و اقامت اجباري سي ساله در غربت غرب قدرش آن چنان كه در خورِ عُلوّ مقام نويسندگي اوست، در بين قاطبهي فارسيزبانان شناخته نشده.»
به اعتقاد بنده به این عوامل باید بخل و حسد عمومیِ جامعۀ مبتذل پسند و همچنین سانسور شدیدی که بویژه پس از دفاع جانانۀ مهشید امیرشاهی از بیانِ آزاد، پس از فتوای قتل آیتالله خمینی علیۀ سلمان رشدی بر او و کارهایش اعمال شد تا آنجا که نام نویسنده را در میهنش ممنوع کردند افزود.
برومند با تأکید بر شیوایی زبان و بیان نویسنده و نیز بر طنز بُرای او در بخش دیگری از سخنان خود به مدد گفتههای پیشین نویسنده چنین سخن راند:
«او در موخرهي حضر مينويسد:
رسالتي ندارد. نويسندهيي متعهّد و مسئول نيست. در خلق آثار محيّرالعقول استعدادي نشان نميدهد و در نتيجه احتمال دارد داستانهايش قابل فهم باشد.
به اين ترتيب با طنزي ظريف، رسالت و تعهّد و مسئوليتِ مدِ روز و مرسومِ زمانه را به پوزخند ميگيرد و نه آن جنينِ خوشقدمِ ناخواستهيي كه به ضرورت ارتباط نويسنده با زندگي شكل ميگيرد و در بزنگاه سرنوشتساز تاريخ، روشنگري و نقشآفريني ميكند.
چه خود او در آن هنگامهي سرنوشتساز كه آزمندانِ ميدانِ فريب، سادهلوحانِ واديِ بيخبري را رهسپارِ صحاريِ سوزانِ بيآبي و تشنهلبي ميكردند و متعهّدان مسئول ره گم كرده، به اتّفاقِ رسالتمدارانِ خوشباور و سادهانديش، استقلال رأي و شايستگي و كاراييِ شخصي و سعادتِ جمعي عنصرِ ايراني را به تعاونِ حمايتي نابخردانه ارزاني ورطهي نابودي ميساختند، به سانِ گُردآفريدي كه زادبومِ پدري و مواريثِ ديرينهسال نياكان ايراني را در خطر آسيبپذيري مهاجمان انيراني ميديد، شمشيرِ قلم از نيامِ تعهّد و مسئوليت نويسندگي بركشيد. آگاهي فردي را وجهة رسالتي تاريخي ساخت. بيداري وجدان عمومي را در تقابلِ با تقيّد محجوري و تقبّل حاكميّت قانوني طلب كرد. يگانه راه رهايي فردي و حصول سعادت جمعي را پيروي از موازين مردمسالاري دانست.»
منوچهر برومند به تفصیل از آثار قلمی مهشید امیرشاهی سخن به میان آورد و در مورد چهارپارۀ «مادران و دختران» آخرین رمان نویسنده چنین گفت:
«مجموعهي چهار جلدي مادران و دختران او تصنيف ارزندهيي است كه شرح احوال خصوصي پنج نسل از يك خانوادهي ايراني را در بطن تحوّلات اجتماعي سدهي پيشين بازگو ميكند. برسَريِ شيوهي شيواي نگارش از حيث اشتمال بر اصطلاحات و تعبيرهاي رايج زمان درخور توجّه است!
روند تحولات اجتماعي دوراني كه از انقلاب مشروطيّت آغاز ميشود و به زمان ما ميرسد را به نحوي دقيق و ظريف و جالب نشان ميدهد.
محمد جلالی چیمه (م. سحر)، چهرۀ آشنای شعر تبعید دومین نفری بود که با گفتاری کوتاه آغاز کرد. گفتاری در مورد چگونگی آشنائیاش با جهان داستانی امیرشاهی.
«تا آنجا که به من مربوط می شود، بيرون از تعارفات معمولاً رايج ميان ما ايرانيان ـ که هرگز اهل آن نبوده ام ـ میتوانم و می بايد بگويم که با نويسندهای روبرو شدهام هنرمند که زبان فارسی و نثر او بسيار شيوا و اعلاست ، از طنز قوی برخوردار است و به واژگان و اصطلاحاتی احاطه و دسترسی دارد که خيلی از ما مردمان امروزی، آنها را به فراموشی سپردهايم يا در ناخود آگاه فردی و جمعی خود انبار کردهايم و او آنها را بسيار به جا و درست و با هنرمندی تمام در قصه هايش به کار میبرد.
قدرت او در توصيف فضاها و روابط و زندگیهايی که از زير غبار خاطرات بيرون آورده شده و جلا داده شدهاند، آنچنان است که او را در ميان نويسندگان معاصر ايران از جايگاه منحصر به فردی برخوردار میسازد.
افزون برهمۀ اينها انديشه و فکر او و عشق کم نظير او به آن سرزمين و به آن آب و خاک و به فرهنگ ايران و زبان فارسی و به آزادی ست که در سطر سطر نوشتههای او موج می زنند و اين خود ويژگی بسيار مهم و ارزندهایست که به ويژه در اين اين ايام مثل سيمرغ و کيميا نادر و کمياب است.
سحر گفتار صمیمی و شاعرانۀ خود را با خواندن شعری به پایان رساند. شعری که به مهشید امیرشاهی تقدیم شده بود. شعر و مقدمۀ شعر م. سحر از این قرار بود:
«حقيقت آن است که پس از پايان بردن مطالعه کتابهای او که بیوقفه خوانده شدند ، نمیتوانستم احساس خود را از بهرهای و لذتی که برده بودم بيان نکنم و چنين بود که اين شعر را نوشتم که از آثار او و به ويژه از دو اثر نخستينش (در حضر و در سفر) الهام گرفتهام و همراه باسپاسهايم به خاطر آثار ارجمندی که آفريده است ، برای مهشيد اميرشاهی فرستادم .
قصۀ تلخ
برای مهشيد اميرشاهی و قلم ِ دانا و شجاع و شيوايش
که سرگذشت اين تباهی را به زيبايیِ تمام برای ما تصوير کرده است.
نام خِرَد را ز دفتر زدوديم
در بر سپاه ِ تباهی گشوديم
…
گفتار کامل محمد جلالی چیمه (م. سحر) را در اینجا ملاحظه فرمائید!
پروانۀ حمیدی، بازیگر تئاتر و تلویزیون، آخرین هنرمندی بود که «حاشیهنویسیهای مهشید امیرشاهی و فضولیهای پروانه» را اجرا کرد. هر چند حمیدی با تجربه کار در ژانرِ کابارت، برنامهای دیگر هم تدارک دیده بود اما ناچار شد که از اجرای این بخش از برنامۀ خود صرفنظر کند. دلیلش البته بدی تدارکات بود و ناتوانی مجریان برنامه در راهاندازی وسایل صوتی سالن زیبای آمفیتئاتر سوربن. پروانه حمیدی که چند سالی است با شوق و کنجکاوی کودکانه لابلای کتابهای کتابخانه خانم امیرشاهی گشته حاشیهنویسیهای نویسنده را بر آثار نویسندگان ایرانی جمعآوری کرده و به صورت تکپردهای کمدی ارانه داد.بخشی از کار «زیرنویسهای مهشید امیرشاهی و فضولیهای پروانه» را بخوانیم: توضیح این که این حاشیهنویسیها در اطراف کارهای نویسندگانی چون:
«سیمین دانشور، صادق چوبک، جلال آل احمد، هوشنگ گلشیری، غزاله علیزاده، بزرگ علوی، صادق چوبک ، اسماعیل فصیح، شهرنوش پارسی پور، محمود دولت آبادی» دور میزنند:
نویسنده: اسم بن بست را خودم مهتاب گذاشته بودم. به نام دخترم که نیمی ازاو غزال بود ونیم دیگرش غزل غزل های سلیمان.
حاشیه:پس چرا اسمش مهتاب است؟!!
نویسنده: … سرهایشان را به نشان سپاس بالا میکردند وبه سقف دروغ وشوخگن ومسخرۀ قفس مینگریستند …
حاشیه: سقف قفس شوخگن بسیار خوب چرا دروغ ؟ چرا مسخره؟
نویسنده: … بابام تصمیم گرفته بود حمام بسازد وهفتهای هفت روز دود ودمی داشتیم که نگو.
حاشیه:اولا”دود ودم برای این به کار نمیرود. ثانیا شمایی رو که من میشناسم، سالی یکبار هم به زحمت حمام میکردید
نویسنده: چشمش که به یک کداممان می افتاد…
حاشیه:مقصود به “هر” است
نویسنده: … دویدم سراغ مطبخ…
حاشیه:مقصود “به طرف” است
نویسنده: … میان پاهایش گرفته بود وچمبک زده بودو…
حاشیه:مقصود “چندک” است
نویسنده: فردا صبح که رفتم سرحوض وضو بگیرم…
حاشیه:مقصود”روز بعد” است
نویسنده:…” من نمی روم. …آریو هنوز هشت ساله است.”
حاشیه:مقصود”تازه هشت ساله” است؟
نویسنده: “الف” واژگون دردانه های تگری سیمان محو می شد.
حاشیه:الف تنها حرفی است که واژگون ندارد.
نویسنده: من خودمو زده بودم به اون راه وداشتم بغبغوی دو تاکفتر را روی هرۀ روبه رو نگاه می کردم که…
حاشیه:پس بغبغوی تماشایی هم هست
نویسنده:بازوی چپش آویزان بود. گوئی سنگینی میکرد…
حاشیه:به چه؟
نویسنده:وسرنیزهای که به اندازه یک کف دست ازآرنج بازوی راست اوفاصله داشت…
حاشیه:آرنج بازو کجاست؟
نویسنده:ازجنگل صدای زنی که غش کرده وجیغ می زند می آید
حاشیه:با هم عملی نیست!
نویسنده:اگرقاتل صغرا گیرش می آمد، میدانست که باهاش چکارکند. بادندان هایش حنجره اورامی درید
حاشیه:یا گلو یا خرخره!
نویسنده:جا نبود کزکنند، جانبود بایستند،جانبودبخوابند
حاشیه:ترتیب غلط است، وقتی جانبود کزکنند مشخص است که جانیست بخوابند
نویسنده:دستم راروی دهانم میگذارم تاجانم ازترس درنرود
حاشیه:سورپریز؛ باید سوراخ دیگری رامیچسبیدی جان ازدهن درنمیرود
نویسنده:من اورا ازخیلی وقتها پیش، ازوقتی که دخترکی بیست وسه چهارساله بود میشناختم
حاشیه:دخترک پدرمن، هفت هشت ساله حداکثر ده دوازده ساله است
نویسنده:پدرهفته گذشته با اشاره به نرگس فهماند: بهارامسال یک درخت نارنج روبروی اطاقم بکار!
حاشیه:این همه را با یک اشاره؟
نویسنده: وقتی وارد می شوم آب ازهفت سوراخم می چکد
حاشیه:معمولا می گویند هفت بند ولی من مایلم بدانم هفت سوراخ شما کجاست من فقط چهارتای آنها رامی توانم بشمارم. دو تاش سوراخ دماغتان است.
نویسنده:” … همسرم یک آنتروپولوژیست بود.”
حاشیه:ما خیال می کردیم سه تا آنتروپولوژیست بود…
نویسنده: … فقط شمعش جرقه نمیزنه، ژنراتورش ژنرات نمیکنه. رادیاتورش رادیات نمیکنه. وکاربوراتورش هم کاربورات نمیکنه.
حاشیه:گلوله نمکه والله!
نویسنده: … همین جا بپیچ دست چپ از لب آب برو،… ازروی پل سومی رد شو، از پل آلما… بلافاصله برو چپ… خیابان نیویورک. بعد میشه خیابان پرزیدنت کندی… بعد خیابان اول دست چپ…
حاشیه:راست میافتی توی سن!
نویسنده: لیلا دررا باز می کند و از حمام می آید بیرون. سرش را حوله بسته، کت حوله ای بلندی هم زیر روبدشامبر تنش است. شلوار بلند هم پاش است.
حاشیه:هرسه باهم؟ چه خانمی!
نویسنده: یک ” بیگ ماک” با سیب زمینی فرانسوی بزنم.
حاشیه:مقصود از” زدن” خوردن است. مقصود از” سیب زمینی فرانسوی ” سیب زمینی سرخ کرده است. مقصود از “بیگ ماک” بیگ مک است!
نویسنده: “تورا چی صدا میکنند؟”
حاشیه:مقصوداسمت چیه؟
نویسنده: مقصودم از طریق او از یک شخص با اطمینان است ، که میتوانم ازاوپول بگیرم
حاشیه:مقصود از”شخص بااطمینان” شخص مطمئن است
نویسنده: صورتش مانند سنگ صبورومرده بود.
حاشیه:سنگ صبوربه جا، سنگ مرده یعنی چه؟
نویسنده:سردائی اکبرعین کدوحلوائی صورتی بود
حاشیه:کدو حلوائی صورتی نیست نارنجی است
نویسنده:پشت خودش راکم کم ببندد
حاشیه:پشت رانمیبندند آقا جان. باررامیبندند
نویسنده:قدیرغمناک باچشمهای خسته وگمشده ذغال اخته میخورد.
حاشیه:با چشمهایش میخورد؟؟
نویسنده:بعدازشام، صادق وبهجت لب پنجره کوچه نشسته بودند حرف میزدند
حاشیه:کوچه پنجره داشت یا پنجره روبه کوچه بود؟
نویسنده:… وبه فکر…دستها وسینه های زهره بود
حاشیه:زهره چند سینه داشت؟
نویسنده:… کوکب خانم … با همان بادبزن دستش کلاغها راکیش میکرد
حاشیه:بادبزن پاهم مگرداریم؟؟
نویسنده:تمام اطاقش بوی گلهای گلایل روی میزش را میداد
حاشیه:گلایل اصلا بوندارد
نویسنده:پره های سوراخ های دماغش علاوه برموی بلند…
حاشیه:عجب! اولا پرههامال سوراخهای دماغ است به علاوه موهم دارد!
نویسنده:اگه من خواستم روزی کسی راقضاوت کنم اوراباآنچه که هست قضاوت کنم نه باآنچه که میکنه- بالاترازهمه شمارو-
حاشیه:اصلا این مهملات چه معنائی دارد؟
نویسنده:ولی من هیچوقت هیچی ازآینده خبرنداشتم
حاشیه:مگربقیه دارند؟؟
نویسنده:درصندلی مقابل یک خانم جوان با بچه کوچکش ویک دانشجوی مسن کوتوله وخپله که درآلمان تحصیل میکند نشستهاند
حاشیه:ازکجا این همه معلومات کسب شد؟
نویسنده:اگراجازه بدهید دراین مقوله حرف نزنیم
حاشیه:ازاین مقوله …!
نویسنده:فارسیاش هنوزیکدست وخالص مانده. عین خمیرگیرهای رفسنجان حرف میزند
حاشیه:برای کسی که زادۀ فارس است واقعا هنری است!
نویسنده:درچشمانش … یک نوع خواهش وتمنای معصومانه هست امانه مثل لوله اگزوز ماشین آقای محمدی
حاشیه:لوله اگزوز هم ازجلال آقا خواهش وتمنا داشته ولی ظاهرا نه معصومانه!
نویسنده:علم شناخت مغزازلحاظ ساخت وفونکسیون های آن، درقلمروی دانش وتکنولوژی امروزی است
حاشیه: … هم به هیکلت، هم به سواد ناقصت
نویسنده:از توی بازارچه گرم ونم کرده…
حاشیه:احتمالا دم کرده!
نویسنده:پنجشنبه وجمعه او روح مرده بود
حاشیه:احتمالا مرده متحرک
نویسنده:… بیشتراززندگی هرموجودی که او هرگزشناخته بود
حاشیه: احتمالا ” تاآن زمان شناخته بود”
نویسنده:زیرعینک دودی گریه میکرد
حاشیه:احتمالا پشت عینک دودی
نویسنده:بی حرکت ،تکیه به دیوار باقی ماند…
حاشیه:احتمالا پشت به دیوار
نویسنده:برای من درآن زمان تمامی این مسائل به صورت مبهمی معنا پیدا می کرد
حاشیه:هیچ چیز به صورت مبهم معنا پیدا نمی کند یا مبهم می ماند یا معنا می گیرد
نویسنده:اماچنین به نظرم می رسید که منطقه بیابانی ایران مناسبتی با جنگ مسلحانه چریکی ندارد. کشور فاقد جنگل بود
حاشیه:کمبود جنگل خانم را از جنگ مسلحانه منصرف کرده است
نویسنده:…به این نتیجه رسیده بودم که اگرازسرترس نمازبخوانم پس ازآن استعداد نویسندگیام راازدست خواهم داد
حاشیه:برای ازدست دادن چیزی اول باید صاحبش بود
نویسنده:درفیلم ازطریق ارتعاشاتی که درروی یک دستگاه پیدا میشد،میتوانستیم ببینیم که متکلمان به زبانهای آلمانی وانگلیسی جهت رو به عروج دارند وحالتی مذکربه وجود میآورند. اما برعکس نحوه صحبت اهالی شمال آفریقا به گونه است که امواج رو به پائین حرکت میکنند وحالتی مؤنث به وجود می آورند
حاشیه:تف به قبرپدرآدم نفهم
نویسنده:او پتوی خاکستری رنگی به گردنش پیچیده وبستهای که ازپشتش آویزان بود دردست داشت.
حاشیه:چطوری؟
نویسنده:اوچشمانش رابلند کرد
حاشیه:چطوری؟
نویسنده:شانههای زهره لغزید
حاشیه:چطوری؟
نویسنده:… دندانم میزند، گردن وگوش راستم جیغ می زند،
حاشیه: !!!
نویسنده: وسط پیاده روسرگیجه عجیبی ناگهان زیر پیشانیم تیر میکشد.
حاشیه:!!!
…
بخش دوم برنامه که باعث نجات همۀ ضعفهای گردانندگان در تدارک و اجرای برنامه شد حضور مهشید امیرشاهی بر صحنه بود و داستانخوانی او. حضور دلپذیر نویسندهای بادرایت و باکفایت که کارنامهای درخشان در نویسندگی دارد و نیز در سیاست. او که داستانسرای بزرگی است در دوره یا دورههایی که تعهد ادبی وسیلهای بود برای پوشاندن بیمایهگیهای ادبی عدهای نه چندان اندک، دور از چنین تعهدات ریایی و بازارپسندی به آفرینش ادبی مشغول بود. 36 داستان درخشان در کنار انبوهی ترجمه، از ترجمۀ ادبیات کودکان گرفته تا زندگی آنتونیو گرامیشی محصولات چنین دورهای هستند.کار سترگش در عرصۀ سیاست، دفاع از دولت دکتر بختیار، در فضای انقلابزدگی عمومی سال 1357 مسئولیت و تعهد واقعی را به ما آموخت. هر چند این صدا به گوش عدهای خوش نیامد، عدهای آن را هرگز نشنیدند و عدهای نیز خود را به کری زدند. خانم امیرشاهی در چند مصاحبه گفته است که این دفاع «آوازِ قوی» او بوده. (در گفتار منوچهر برومند در معرفی نویسنده این نکته مفصلتر آمده است.) افسوس که این صدا زمانی که لازم بود شنیده شود در هیجانزدگی عمومی گم شد و بر سر میهن چنان آمد که دیدیم و کشیدیم. این که دلالکهای خردهپا و کاسبهای نان به نرخ روز خور امروزی هم با ایجاد گرد و خاکهای تهوعآور هنوز که هنوز است نیز سعی در انکارش دارند، البته دردی را کم و زیاد نمیکند.
تجربۀ نوشتن، فیلمی از مریم عرفان
سخن را کوتاه کنم. دو بخش از برنامه که قربانی بیکفایتی برگزارکننده شدند یکی فیلمِ «تجربۀ نوشتن» بود که خانم مریم عرفان برای بیبیسی تهیه کرده بود که میشد بهترین معرفی از زندگی و آثار مهشید امیرشاهی برای جمعیت چشمگیرِ شرکتکننده در مراسم باشد. این فیلم 26 دقیقهای که به بنده حالی کرد که در دستگاهِ بیبیسی غیر از انبوه بچهپرروهایی که طی این چند سال اخیر وطن را ترک کردهاند و بدرستی معلوم نیست سر و تهشان به کدام اکبر و اصغر بند است جوانان کاردان، مستعد و بالیاقتی هم به هم میرسد، را حتمن ببینید. برنامۀ دیگری که باز قربانی تدارکات بد شد، موسیقی «نیاز» بود که به حاشیۀ برنامه رانده شد و هنگامی که خانم امیرشاهی کتابهایشان را برای علاقمندان امضا میکردند اجرا شد. موسیقی «نیاز» به گفتۀ مهشید امیرشاهی شایستگی آن را دارد که بطور مستقل اجرای برنامه کند.