بستن

مهشيد اميرشاهی: پرنده ای با بال های سوزنی

کمال لطيف پور

 

«تا حال او را نديده­ ام. تنها از طريق کارهايی که کرده و حرف­هايی که زده او را می­شناسم؛ از راه دور. از او خوانده ­ام؛ چندين مقاله، تعدادی داستان کوتاه و بلند، و چند سخنرانی مکتوب. دو سه تماس تلفنی کوتاه هم داشته ايم. صداي گرم و دلنشينی دارد. تند و پرانرژی حرف می زند…». دوست پرنده بازم خيره نگاهم می کند، اما می دانم که حواسش پيش آسمان و پرنده هاست. عبارت «بال های سوزنی» را از او ياد گرفته ام. می گويد پرنده بازی نوعی شناخت است. فلسفه و ديالکتيک است.

جوجه پس از هفت هفته که سر از تخم درآورد دلش هوای پرواز می کند. بی تاب و ناآرام است. می لرزد. بال هايش شل و آويزانند. دانه را به چينه دان نرسيده قی می کند. آسمان می خواندش، اما انگار از چيزی می ترسد. گويی می داند که پرنده باز در گوشه ای نشسته و حرکاتش را زير نظر دارد. می داند که اولين پرش و چرخش و نشست، رازها برای پرنده باز فاش خواهد ساخت. بيشتر پرنده ها پس از همان يکی دو چرخش اول در آسمان ترجيح می دهند از آن پس کف نشين بمانند و يک چشمی و با گردنی کج، پرواز ديگر پرندگان را نظاره کنند. اگر از ميان هر هزار پرنده تنها يک پرنده با بال های سوزنی پيدا شود پرنده باز مزد خود را گرفته است. بال سوزنی با ديگر پرنده ها فرق دارد. کف نشينی خسته و کسلش می کند. به ديگر پرنده ها و بازی آنها بی اعتناست. منتظر همراه و همسفر نمی ماند. برای خودش می پرد. دو سه بار که بام را دور زد ديگر او را نمی بينی. در اوج است. در ته آسمان. اول می پرد و آخر می نشيند. فقط به هنگام گرسنگی و تشنگی پائين می کشد. هرز نمی نشيند. هميشه بر بامی فرود می آيد که از آن برخاسته است. به بام خود وفادار است. وقتی شاپرهای کشيده و استوارش را رو به خورشيد باز می کنی می بينی که انگار با سوزنی پرها را سوراخ کرده اند. هيچکس نمی داند چرا. شايد کار آفتاب است.

به آسمان ايران نگاه می کنم. به آسمان بی آفتاب وطن. پرنده ی آشنايی در هوا نيست. قرقی ها فضا را قرق کرده اند. تنها يک بال سوزنی در ته آسمان، نگران از حضور بی وقفۀ قرقی ها، در حال چرخيدن است: مهشيد اميرشاهی.

 

در بلبشوی بهمن 57 که ساری ابلق و قرمزی ابلق و فيلی ابلق و سوسکی و لوطی و پراخ و… فوج فوج برپشت بام «قره کوينک» فرود آمدند و نغمۀ «باتوايم ای امام» و «بهاران خجسته باد» سردادند، مهشيداميرشاهی تنها پرنده ای بود که پريد و سند درايت و شهامت و تعهد و ميهن دوستی خود را به تاريخ سپرد. «انقلابزدگی عمومی» يک مقالۀ معمولی نبود. سناريويی بود از صحنۀ تجاوز فرزندان تشنه ی خيانت و بی خردی به مادر خود. اميرشاهی در آنجا نوشت: «من صدايم را به پشتيبانی از آقای شاپور بختيار با سربلندی هر چه تمام تر بلند می کنم، حتی اگر اين صدا تنها بماند. من از تنها ماندن هرگز هراسی به دل راه نداده ام . ولی اين بار می ترسم، نه به خاطر خودم، به خاطر آينده ی اين مملکت و سرنوشت همه ی آنها که دوستشان دارم». برای ما ديگران سال ها طول کشيد تا ترس اميرشاهی در بهمن 57 را با بند بند وجود خود تجربه کنيم. حال، اشک حرمان می ريزيم ما فرزندانِ شرم هر شب. گناه تجاوز به مادر را به گردن همديگر می اندازيم و می سوزانيم سند و سناريوی تجاوز را ما فرزندان شرم هر شب. غافل از اينکه تاريخ سوزاندنی نيست.

مهشيد اميرشاهی از معدود کسانی بود که خيلی زود توانست خيزش روحانيت برای کسب قدرت سياسی در سال های 56 و 57 را در بستر تاريخ و بر پايۀ رويدادهای اجتماعی چند قرن گذشته ی ايران ارزيابی کند. او تاريخ کشورش را خوب می شناخت. به تمام معنا روشنفکر بود. می دانست که روحانيون شکستی را که جنبش مشروطه به آنان تحميل کرده بود فراموش نکرده اند و کينۀ نيروهای ليبرال و آزاديخواه را در دل می پرورانند. ترديدی نداشت که خمينی آمده تا علم افتاده ی شيخ فضل الله را در قربانگاه ليبراليسم ايرانی به اهتزاز در آورد. اميرشاهی از نادر روشنفکرانی بود که هرگز مجذوب و مرعوب شعارهای پوپوليستی و دهان پرکن نشد و به مردم و ميهنش وفادار ماند. به پشتوانۀ همين سرمايه ها بود که توانست در خورشيد گرفتگی بهمن 57 ببيند آن دورنمای تلخ و غم انگيزی را که ديگران نخواستند يا نتوانستند ببينند. او در اتمام حجت خود با ملت ايران چنين نوشت: «من تا امروز به هيچ روزنامه و نشريه ای مطلب سياسی نداده ام، شايد به اين دليل که تا امروز در مملکتم به سياستمداری چون شاپور بختيار برنخورده بودم که بدانم سياست الزاماً مغاير شرافت و صميمت و وطن پرستی نيست. من تمام اين صفات، شرافت، صميميت، وطن پرستی، را در آقای بختيار سراغ کرده ام. به علاوه به سرافرازی و آزادگی او مؤمنم. من ايمان دارم که اگر امروز او را ازصحنه ی سياست مملکتمان برانيم خطايی کرده ايم جبران ناپذير و نابخشودنی. من معتقدم که اين مرد عزيز اين مرد عمل دارد فدای هيجان و غليان عده ای و فرصت طلبی های عده ای ديگر می شود و اگر فدا شود اسف انگيزترين شهيد حوادث اخير خواهد بود». سرسوزنی انصاف و معرفت بس که بپذيريم واقعيت غم انگيز امروز ما مردم ايران نتيجه ی همان خطايی است که اميرشاهی 25 سال پيش ما را از ارتکاب آن برحذر داشت.

طرح معضل اسلامي گرايی و خطرات آن نيز تا حد زيادی حاصل تفکر و تلاش اميرشاهی بود. او در نوشته های خود و در سخنرانی ها و مصاحبه های فراوانی که به زبان های مختلف انجام داد توانست تصويری نسبتاً جامع و کامل از پديدۀ اسلامگرايی ارائه دهد. موضع گيری سخت و آگاهانه ی او در قبال صدور فتوای قتل سلمان رشدی و اعلاميه ای که درهمين رابطه انتشار داد، و نيز دفاع شجاعانه ی او از تسليمه نسرين، قربانی ديگر اسلامگرايی، نه تنها او را در رديف برجسته ترين مدافعين حقوق بشر در سطح جهان قرار داد بلکه حيثيت و آبروی ايران و ايرانی را خريد و به ما خارج نشينان هشدار داد که سکوت و بی تفاوتی در مقابل جنايت های رژيم جمهوری اسلامی به واقع آن روی سکۀ تجاوز به مادر است.

نکتۀ پراهميت ديگری که در بيشتر نوشته ها و گفتگوهای اميرشاهی به آن بر می خوريم پرداختن به مسئلۀ تجدد و بررسی علل عقيم ماندن اين پروژه در کشور ماست. به بيان ديگر و به تعبير من، اميرشاهی با طرح يک نظريه ی نو کوشيده است ابزار جديدی برای مطالعه ی و بررسی علل ناکامی مدرنيسم در ايران و به ويژه توضيح چرايی انقلاب 57 ارائه دهد. دو قشر «نخبگان» و «روشنفکران» و ارتباط اين دو قشر با شق سوم، يعنی «سياست»، محور اصلی اين نظريۀ نو را تشکيل می دهد. به طور فشرده، اميرشاهی پس از اشاره به اين واقعيت تاريخی که در قرون 17 و 18 ميلادی که نطفۀ تجدد در دنيای متمدن کنونی بسته شد و تمامی گروه های نخبگان قديم مرحله به مرحله از صحنه اجتماعی خارج شدند و جای خود را به گروه های جديد نخبگانی سپردند که ضامن اجرای پيشرفت جامعه شان بودند، می افزايد:«اين قانون کلی بر ايرانی هم که می خواست متجددباشد حاکم شد، منتها همانقدر که در اين دوران دگرديسی به سياست حذف نخبگان سنتی مملکت عنايت شد، همانقدر نسبت به شکوفايی نخبگان جديد بی التفاتی به عمل آمد. البته گروه نخبگان به ظاهر وجود داشت ولی نه استخوان بندی محکمی پيدا کرد و نه ريشه ای عميق در جامعه دواند. دليل اين مسئله هم روشن است: گروهی که برتری های اجتماعی اش به او تفويض شده ديگر قائم به ذات نيست و چون می داند همان دستی که اين توفيق ها را به بخشيده قادر است هر آن اراده کند آنها را باز پس بگيرد، هميشه متزلزل است و فقط می کوشد که دست از پا خطا نکند تا موقعيت اش را هرچه طولانی تر حفظ کند… حتی وکيل و سفير و وزير ـ که برحسب تعريف بايد سياستمدار و دولتمرد باشندـ آدم هايی غير سياسی بودند، ديگر نخبگان که جای خود دارند».

اميرشاهی نقش روشنفکران جامعه ی ايران را در خلايی می جويد که پس از حذف نخبگان سنتی و عدم حضور نخبگان جديد در عالم سياست ايران پديد آمد: «خلاء و کمبودی در جامعه ايجاد شده بود که با امکانات بسيار ناچيز و حقير قلمی و زبانی جمعی پر می شد که تظاهر می کردند دارند پيام سياسی می دهند يا حتی راه حل سياسی عرضه می کنند. اين موضوع اسباب گمراهی مردم بود. يکی از بزرگترين لطمه­ هايی که جامعۀ ايران خورد به اين دليل بود، چون مسائل سياسی در واقع بازيچۀ دست يک عده آدم بی­ صلاحيت شد». و جای ديگر: «در چنين خلايی هرکس هر حرفی می زد تعبيری سياسی برمی­داشت پژواکش در همه جا می پيچيد. حرف ها را چه کسانی می­زنند؟ آنهايی که زبانکی و قلمکی دارند. يعنی افرادی که به روشنفکر معروفند. روشنفکران در واقع ميدانی را که نخبگان سياسی جامعه ی ايران خالی گذاشته بودند پر کردند، منتهی بدون اينکه با وظايفی که نخبگان در قبال مزاياشان دارند آشنا باشند، بدون اينکه محدوديت­هايی را که دست اندرکاران سياست می شناسند رعايت کنند… روشنفکر هر ياوه ای که به ذهنش بيايد بر زبان و قلم جاری می کند، چون به کسی نبايد جوابی پس بدهد، چون در مقابل هيچ دستگاهی مسئول نيست… روشنفکر حرف می زند و می­نويسد… در شرايط متعارف و در جامعه­ ای سالم اين گفته­ ها و نوشته­ ها نمک اجتماع ­اند… اما در شرايط حاد و فضايی ناسالم حرف ها و کارهای نسنجيده ديگر نمک طعام نيست، نمکی است که بر زخمی دهن گشاده می نشيند و تا مغز استخوان را می سوزاند بدون آنکه کمترين دردی را دوا کند. و کافی نيست، اصلاً کافی نيست، که روشنفکر بر گردنش يک لوحۀ «متعهد و مسئول» آويزان کند تا واقعاً متعهد و مسئول شود».

اندوخته­ های جهان غرب در زمينۀ ادب و سياست و فلسفه طی صد و پنجاه سال اخير عمدتاً به واسطۀ نويسندگان و مترجمين سوسياليست به ايران آمد. در نتيجه، نوعی در هم تنيدگی اساساً غلط بين دو واژۀ «روشنفکر» و «سوسياليست» در جامعۀ ما بوجود آمد که البته ما به ازای آن را می­شد در بسياری از جوامع مشابه نيز سراغ گرفت. اما آلودگی ذهن سوسياليست­های ايرانی به تشيع، شرايط بی سابقه ای را پديد آورد که در عرصۀ تئوری خود اين باصطلاح روشنفکران را با تناقضی حل ناشدنی گرفتار ساخت تا جايی که هرگز نتوانستند به نقش مخرب روحانيت در تاريخ اجتماعی کشورشان پی ببرند، و در عرصۀ عمل نيز چنان کردند که سرانجام ملک و ملتی را به ورطۀ نابودی کشاندند. اميرشاهی با اشاره به عملکرد همين روشنفکران متعهد و مسئول در بلبشوی 57 می­پرسد: «اين چگونه تعهدی بود که وقتی ملک در حال زير و زبر شدن بود روشنفکران ما به جای ارائه فکری معقول فقط به ذکر امام نشستند؟ اين چگونه مسئوليتی بود که بعد از سال ها فرياد اينکه «بردهان ما قفل زده اند و ما سخن ها داريم» وقتی قفل ها برداشته شد چون حرفی نداشتند در پشت سر خمينی به نماز ايستادند»؟ انصاف! آيا زمان آن نرسيده که يکبار ديگر از خود بپرسيم اين براستی چگونه تعهد و مسئوليتی بود؟

اما اميرشاهی بيش از اينهاست. پرواز بلند او به آسمان سياست محدود نيست. زبان او، کلام او، ادبيت او، هنر او در آفرينش آثار ادبی ماندگار، خود پروازی است که وصف بلندای آن کار آنهايی است که عمری واژه ها را آب و دانه داده و پرورانده اند. مرا همين بس که بکوشم احساس و تجربه ای را که از قصه های او می گيرم بيان کنم. و اينجا نيز ناچارم به حافظه ام اعتماد کنم، چون چندی پيش، شبی همۀ کتاب­های او از کتابخانه­ ام ربوده شد و همراه آن، همۀ يادداشت­هايی که برداشته بودم.

داستان­های کوتاه اميرشاهی هر يک مينياتوری است رئاليستی و پر از ريزه کاری که اگر خواسته باشی می توانی ساعت ها با ذره بينی جزئيات آن را بکاوی و در شگفتی فرو روی، يا آنکه دور بنشينی و غرق زيبايی کل اثر شوی. رئاليسم اميرشاهی البته يک رئاليسم واقعی است، نه ساختگی يا تحميلی. در آثار او نمی بينی آن نويسنده يا راوی را که با دخالت های وقت و بی وقت خود می کوشد عناصر واقعی داستان را معنا و تفسير کند و يا زير پيام اثر خط قرمز بکشد تا مبادا از ديد خواننده دور بماند. حضور نويسنده يا راوی در اثر اميرشاهی طوری نيست که از خواننده سلب مسئوليت شود. گشودن رمز پيام او نيازمند دو کليد است که يکی از آنها نزد خود نويسنده يا راوی است و گهگاه محتاطانه در اختيار خواننده قرار می گيرد، و ديگری در گوشه­ ای، در اندرون ذهن و رؤيای شخصيت های اثر، پنهان است و وظيفۀ يافتن و به کار گيری آن طبعاً بر عهدۀ خواننده.

 

داستان کانداس از مجموعه­ی «کوچه ی بن بست» نمونۀ کاملی است از اين مينياتورهای ظريف و پرتداعی. داستان با يک تابلوی زيبا و خيره کننده از طبيعتی که «درختان سر در هم و کاکتوس­های عظيم به آن حالت سرزمين های افسانه­ ای را داده» آغاز می­شود. جنگلی، کلبه ای، درياچه­ ای، و جاده­ ای سبز و بی ­درخت که در امتداد رودخانه­ ای پيچ و تاب می­خورد و به شهری در صد پايی آديس آبابا ختم می­شود. درياچه «از بقايای آتش فشانی­های قديم» است و «آب سرمه­ ای تيره» دارد و «عمقش چون يک خيال پريشان ناپيدا» ست. يکی از شخصيت­های داستان نقاش فقيری است به نام آبه. آبه «گل های سرزمينش را که پر از زنگ و سايه روشن» است دوست دارد. او که «به زيبايی و فقری ـ که دور و برش گسترده خو گرفته و هر دو را پذيرفته» و «بی چيزی را به ثروتی که طبيعت در اختيارش قرار داده» بخشيده است، پس از پايان هر باران سيل آسا «به همراه آفتاب از آلونکش بيرون می آيد» تا با رنگ هايی که «برای بعضی از آنها نامی وجود» ندارد نقاشی کند. و روزی ناگاه، بی آنکه گناهی مرتکب شده باشد، از سوی زا، که «مردی است درشت و قوی هيکل و همۀ شهر از او حساب می برند»، مورد هجوم قرار می گيرد و مردانگی اش بريده می شود. آبه و زا هر دو دل در گرو عشق کانداس دارند. اولی چهرۀ معشوق را در «همۀ تابلوهايش» می گنجاند و دومی «انبه و تخت پوست ميمون» به او پيشکش می کند و خيال ازدواج با او را دارد.

صحنۀ جنايت چنان عينی و عريان ترسيم می شود که در نگاه اول تشخيص قربانی از جنايتکار و نتيجتاً درک پيام اثرآسان می نمايد. اما تصاوير ديگری چون «پاهای برهنه و چترهای کهنه ی» عابرين، «جذامی از دست شده ای که مرضش را متاع کرده و در ميدان شهر گدايی» می کند و «مثل مجسمه ی ميدان محل ثابتی» دارد، مردمی که «برای رؤيت گوشت و استشمام رايحه اش به سيم های اطراف باغ هجوم می برند» تا مراسم غذا دادن به شيرهای سلطنتی را تماشا کنند، و «آلونک هايی که از مدفوع دام ساخته شده و هيچ يک مفری برای دود و هوای کثيف» ندارند، همه واقعيت هايی هستند که داوری نهايی را پيچيده تر و درک پيام را ذهنی تر می کنند.

در قربانی بودن آبه البته ترديدی نيست، اما جذامی از دست شده که مردم شهر به او «مثل نقش روی سنگ» نگاه می کنند، يا کانداس، دخترک زيبا و بی مادر، که «توی چشم هايش يک پردۀ نازک اشک» وجود دارد و قرار است زن زا شود نيز هريک به نوعی حس همدردی خواننده را برمی انگيزند و خود را در رديف قربانی واقعی قرار می دهند. در جنايتکار بودن زا هم نمی توان شک روا داشت، ولی او اين جنايت را نه به انگيزه های شخصی که زير فشار انتظارات مردم شهر (رسم و فرهنگ جامعه) انجام می دهد؛ او مجبور است برای اثبات مردانگی­ اش، مردانگی مرد ديگری را از او سلب کند. همين پيچيدگی­ های محيطی و اجتماعی و تأثيرشان بر رفتار فردی است که ذهن خواننده را بخود مشغول داشته و صدور حکم نهايی را دشوارتر می کند. با سيال تر شدن چهرۀ جنايت و جابجا شدن نقش ها، ديگر نه آبه تنها قربانی است و نه زا تنها جنايتکار. گويی همۀ مردم شهر قربانی چيز ديگری هستند؛ قربانی فقر و فرهنگ.

هيچيک از شخصيت­های داستان کانداس سخنی نمی گويد. همه ساکت­ اند. سخن گفتن مستلزم فرديت است و در جامعه ­ای که همه براساس نقش اجتماعی از پيش تعيين شده ی خود عمل می کنند چه جای سخن گفتن؟ رمز داستان در تضادی است که نويسنده با هنرمندی تمام، همچون سياه بر سفيد، در برابر ديدگان خواننده ترسيم می کند؛ تضاد بين زيبايی خيال انگيز طبيعت و زشتی مناسبات آدم­ها. همين تضاد است که خواننده را به کلنجار فکری وامی دارد. کلنجاری که احتمالاً کلنجار دائمی خود نويسنده نيز هست.

داستان­ های بلند اميرشاهی نيز هر يک مجموعه ای است از مينياتورهای زيبا و پر از ريزه کاری که به طرز پيچيده و استادانه ای در پيوندی ارگانيک با يکديگر قرار گرفته اند. در حضر را شايد بتوان ادامه و مکمل مقالۀ «انقلابزدگی عمومی» دانست، اما اين بار در قالب يک رمان تاريخی ـ سياسی. در اين رمان بسياری از لحظات انقلاب، از آغاز تا چند ماه پس از آن، در پيوند با تجربه های شخصی خود نويسنده دوباره جان می گيرند و پيش روی خواننده تصوير می شوند. نويسنده برپايۀ شناخت کاملی که از تاريخ معاصر ايران و جريان های سياسی و محافل روشنفکری آن دارد دست به يک تحليل اجتماعی و روانشناختی می زند تا معمای عملکرد آکتورهای انقلاب را پاسخی دهد.

رمان «در سفر» نيز به نوعی امتداد ضروری «در حضر» است و دارای تمی سياسی که سرنوشت و عملکرد شماری از آکتورهای انقلاب و رهبران اپوزيسيون خارج از کشور را دنبال می کند. اما آنچه که «در سفر» را بيش از هر چيز از «در حضر» متمايز می کند طنز بی رحمانه و کشنده ای است که می تازد و می درد و پيش می رود و هيچ آکتوری را از آن زنهار نيست.

آخرين پروژۀ ادبی اميرشاهی مجموعۀ رمان چهار جلدی «مادران و دختران» است که تا کنون سه جلد آن منتشر شده است. اين پروژۀ بی­نظير در تاريخ ادبيات ايران، که چهار دورۀ بيست ساله از تاريخ معاصر ايران را در بر می­گيرد، به اعتراف صاحب نظران و اهل فن از هر جهت با کارهای بزرگ و شاهکارهای ادبی جهان پهلو می­زند.

کار خودم را آسان کنم. اميرشاهی خودش می گويد: «هدف اصلی من از رمان نويسی داستان خوب نوشتن است، با زبانی درست و حسابی و ساختاری محکم و سرپا و بر محور موضوعی که شايسته است داستانی بشود. اعتقاد من اين است که وقتی داستانی خوب نوشته شد، شخصيت ها خوب پرورده شد، فضاها خوب تصوير شد، طبعاً نيک و بد جامعه هم در آن منعکس خواهد بود». به اعتبار همين گفته ها می توان «مادران و دختران» را محکی شمرد برای سنجش ميزان وفاداری نويسنده به اصول و باورهای حرفه ای اش. در مقابل خود نويسنده ای را می بينم که سخت گريبان خود را گرفته و مطالبۀ طلب می کند. گذشت و سازشی در کار نيست؛ يک اثر خوب «بايد» دارای چنين صفاتی باشد؛ صفاتی که خود نويسنده برمی شمرد و در رعايت آنها نهايت دقت و وسواس را به خرج می دهد.

«مادران و دختران» به واقع گنجينه ای است، هم برای کسی که با رموز و دشواری های زبان و قصه نويسی آشناست، و هم برای خواننده ای که صرفاً مايل است داستانی شيرين و سرگرم کننده بخواند و لذت ببرد. از شمار مينياتورها در اين اثر چند جلدی چيزی نگويم که فراوانند. فراوان و هريک زيباتر و پيچيده تر از ديگری. و ساخت و بافت همه ی آنها چنان است که گويی نويسنده علاوه بر نقاشی، در هنر فيلم سازی نيز تبحر دارد، چون به واقع فقط با چنين نگاهی می توان تابلوهايی چنين زنده و پر تداعی آفريد. مراسم حمام رفتن منزه السلطنه يا ورود ملا صالح به قزوين يا جشن عروسی عباس خان را بايد بارها خواند تا بتوان پی برد به عمق چالشی که اميرشاهی در برابر زبان فارسی قرار داده است. قبلاً هم گفتم، به گمان من ويژگی بارز و منحصر به فرد آثار اميرشاهی همين مينياتورهای ريز و درشتی است که نويسنده با مهارت و ظرافت خاصی آنها را همچون دانه های مرواريد در کنار هم قرار می دهد و از مجموع آنها يک اثر هنری ارزشمند و بيادماندنی می آفريند.

ابزار کار اميرشاهی زبان فارسی است و لهجه های گوناگون آن. يکی از شگفتی های کار او نه واژه سازی، که واژه يابی است. شخصاً به هنگام خواندن آثار مؤخر او گاه به واژه نامه نياز پيدا می کنم. واژه های فراموش شدۀ زبان فارسی، در آثار او دوباره جان می گيرند و چه زيبا و چه استوار بار مفاهيم نو و امروزی را بردوش می کشند. رمز موفقيت اميرشاهی در عرصۀ داستان نويسی ـ گذشته از رعايت صفاتی که خود برشمردـ نثر اوست. نثری جاندار و سرکش که احتمالاً از بهترين های سه زبان انگليسی و فرانسه و فارسی (شايد هم عربی ) تغذيه می کند. همين احاطه به زبان های مختلف، اميرشاهی و کارهای او را جهانی کرده است. پيچيده ترين مفاهيم و معانی، و غامض ترين شيوه های قصه نويسی، وقتی از انديشه و قلم اميرشاهی گذشتند چنان سهل و روان بر روی کاغذ می لغزند که هر کم تجربه ای چون من را نيز به خيال قلم زنی می اندازد.

نويسنده ای چنين سختگير و بی گذشت نسبت به خود و کارهای خود، با کارهای ديگر مدعيان چه می کند؟ منظورم نقدهای اميرشاهی است که هر يک را بايد به نوبۀ خود يک آيين نامه ی ادبی به حساب آورد. اميرشاهی نان قرض نمی دهد. اهل تملق نيست. فقط به حرفه اش و صفاتی که برای يک کار خوب برشمرد وفادار است. از اين رو نقدی که می کند هم درست به هدف می زند و هم در دل خواننده می نشيند. دو نقدی که او بر «کليدر» دولت آبادی و «جزيرۀ سرگردانی» دانشور نوشته از بسياری جهات نو و منحصر به فردند. اگر او فرصت توليد نقدهای بيشتر و کامل تری را داشت، و چنانچه يک نسل از داستان نويسان ايرانی با نقدهای او آشنا می شدند و مهمتر از همه، اگر شيوۀ نقد او بيشتر رواج می يافت، بی شک احتمال ظهور يک سولژنيتسين يا چخوف ايرانی نيز به مراتب بيشتر می بود.

شخصيت و کارهای اميرشاهی بسيار جنبه های ديگر هم دارد که پرداختن به آنها نه در عهدۀ من است و نه در حوصلۀ اين مقال. اما از يک چيز نمی توان گذشت: از نيشخند او، از طنز او، از دُخت دخويی که در همۀ آثار او حضور دارد. دُخت دخو با تزوير و ريا بيگانه است. غم و اندوه را به بازی می گيرد. خشن ترين و غيرانسانی ترين چهره ها را به اشارتی خلع سلاح می کند. حباب مردنمايی سنتی را به تلنگری می شکند. و در همه حال با نيشخندی بر کنج لب، هم توهم قهرمانان دروغين را و هم روزمرگی ملال آور تودۀ قهرمان پرور را به سخره می گيرد. می پرسم آيا اگر دُخت دخو نبود، بود کسی که «مادران و دختران» را به ادبيات ايران عرضه کند؟

ايران دوران سخت و غريبی را از سر می گذراند. منابع طبيعی و انسانی و فرهنگی اش هر روز دستخوش تاراج می شود، در چنين شرايطی نه فقط وظيفۀ ما که حتی به سود ماست که قدر و حرمت اميرشاهی را بدانيم. بهترين راه، شناختن و شناساندن او و آثار اوست. و کمترين چيزی که می توان از او آموخت درس شجاعت است و سرافرازی. به سهم خود از او بخاطر همۀ داستان های زيبايی که تا کنون برايمان تعريف کرده و همۀ فريادهايی که در دفاع از آزادی و حقوق بشر سرداده سپاسگزارم. نام اميرشاهی بی شک در گنجينۀ ادب و سياست ايران ثبت خواهد بود.

دوست پرنده بازم می گويد از دو چيز می ترسم: سنگ فلاخن رقيب و منقار قرقی. من هم انگار پرنده باز شده ام. می ترسم. مراقبت از بال سوزنی در نهايت با کيست؟ با پرنده باز شايد.