بستن

زندگی‌نامه

مهشید امیرشاهی متولد۲۰ فروردین ۱۳۱۶ در کرمانشاه (9 آوریل 1937)، نویسنده، طنزپرداز، مترجم و روزنامه‌نگار.

تولد و خانواده

مهشید امیرشاهی  دومین دختر  از سه دختر امیر امیرشاهی و مولود خانلری است. پدرش از قضات عالی‌رتبه و «نشستۀ» دادگستری بود و مادرش از فعالان سیاسی و زنان برجستهٔ دوران خود به‌شمار می‌رفت.

تحصیلات ابتدایی و بخشی از دبیرستان را در مدارس فیروزکوهی و نوربخش انجام داد. سپس به شبانه‌روزی چارترز تاورز Charters Towers در ساسکس انگلستان رفت و بعد از اخذ A Level و O Levelهای لازم در دانشگاه لندن Woolwich Polytechnic به تحصیلات در رشتهٔ فیزیک ادامه داد. وی در تمام دورهٔ تحصیل خود شاگردی ممتاز بود.

آغاز فعالیت شغلی و ادبی

پس از بازگشت به ایران در ابتدا (در سال‌های ۱۹۶۰ میلادی) به تدریس فیزیک و ریاضی پرداخت. در اوقات فراغت به ترجمهٔ آثار ادبی مشغول بود. هنگامی که ترجمهٔ اثری از جیمز تربر را برای انتشار به مؤسسه انتشارات فرانکلین برد، از او دعوت به همکاری به عمل آمد و در آن مؤسسه به عنوان ویراستار کتاب‌های ادبی و علمی مشغول به کار شد. سپس با یاری نقاشان همکارش از جمله نورالدین زرین کلک و پرویز کلانتری، برنامهٔ انتشار کتاب‌های کودکان را در آنجا پایه‌ریزی کرد. او در این سمت کتاب‌های متعددی برای کودکان و نوجوانان ترجمه کرد. این ترجمه‌ها دو سال پیاپی از سوی شورای کتاب کودک به عنوان بهترین ترجمه‌های سال انتخاب شد. گرچه داستان‌نویسی را در نوجوانی شروع کرده بود، انتشار آثار خلاقانه‌اش را نیز طی سال‌های اشتغالش در فرانکلین آغاز کرد. خود وی در بارهٔ شروع نویسندگیش در مقدمه‌ای بر داستان خوانی در دانشگاه پنسیلوانیا می‌گوید:

«… بیشترین قصه‌های اولین مجموعهٔ داستانم [کوچهٔ بن‌بست] بین ۱۵ و ۱۷ سالگی من نوشته شده‌است و تاریخ انتشار دیگر مجموعه‌ها به تاریخ نگارش آن‌ها نزدیک است.»[داستان خوانی در دانشگاه پنسیلوانیا]

و در بارهٔ آغاز انتشار آثارش در مصاحبه‌ای با نشریهٔ نیمروز گفته‌است:

«وقتی من وارد میدان شدم کسانی بودند که نامی درعالم نویسندگی داشتند، مثل صادق چوبک، ابراهیم گلستان، جلال آل احمد، بزرگ علوی، رسول پرویزی و شاید چند نفر دیگر. عده‌ای هم تازه داشتند نامی کسب می‌کردند، مثل بهرام صادقی، غلامحسین ساعدی، احمد محمود، اسماعیل فصیح، علی‌محمد افغانی و تقی مدرسی. و چند نفری هم کم و بیش هم‌زمان با من کارشان را شروع کردند، مثل هوشنگ گلشیری، محمود دولت‌آبادی و نادر ابراهیمی و بعضی دیگر.»[هفته نامهٔ نیمروز ۲۶ آبان ۱۳۷۴]

داستانهای کوتاه

بین سال‌های ۱۳۴۵ تا ۱۳۴۹ پنج مجموعهٔ داستان کوتاه از مهشید امیرشاهی شامل کوچهٔ بن‌بست، سار بی بی خانم، بعد از روز آخر، به صیغهٔ اول شخص مفرد، منتخب داستان‌ها به چاپ رسید. بر خلاف عرف معمول نویسندگان داستان‌های کوتاه ایران، از بین داستان‌های منتشر شده در این مجموعه‌ها فقط سه تای آن‌ها پیشاپیش در نشریات چاپ شده‌است. نام، شهرت، شمارهٔ شناسنامه اول بار به تقاضای دانشجویان دانشگاه شیراز در نشریهٔ آن‌ها (آبنوس) منتشر شد. لابیرنت به تقاضای محمود خوشنام اول بار در ماهنامهٔ رودکی منتشر شد. صدای مرغ تنها به تقاضای غلامحسین ساعدی اول بار در فصلنامهٔ الفبا منتشر شد.
منتقدین در نقدهایی که در بارهٔ داستان‌های کوتاه وی نوشته‌اند بر استقلال سبک، موفقیت در شخصیت پردازی و طنز او انگشت نهاده‌اند. جلال ستاری می‌گوید: «مهشید امیرشاهی بی‌گمان از بهترین قصه نویسان ماست… همهٔ آدم‌های داستان‌های مهشید در جای خودشان «محق» اند و ما می‌پذیریم که هر یک کاری جز آنچه کرد نمی‌توانست کرد و چیزی جز آنچه گفت نمی‌توانست گفت. احساس حقانیت آدم‌های قصه (چه خوب و چه بد) موجب می‌شود که ما آن‌ها را اگر دوست هم نداریم دست کم قبول داریم. من توفیقی بزرگ‌تر از این در کار قصه‌نویسی نمی‌شناسم.»[ماهنامهٔ نگین بهمن ۱۳۴۹]

نجف دریابندری از «سلامت نثر»، «چابکی قلم»، «لطافت و ظرافت فکر»، «اختصار در توصیف»، «تیزی گوش» در ثبت و ضبط مکالمات… مهشید امیرشاهی حرف می‌زند و می‌گوید: «این‌ها صفاتی است که در کمتر نوشته‌ای از محصولات ادبی امروز ما دیده می‌شود.» صفتی را که بیش از همه ارج می‌نهد: «سادگی و سلامت بیان نویسنده است که از هیچ‌کدام از راه و رسمهایی که در سالهای اخیر در بارهٔ قصه‌نویسی معمول بوده‌است متأثر نیست و از سرچشمه‌ای کاملاً مستقل آب می‌خورد.»[ماهنامهٔ سخن شهریور ۱۳۴۷]

پرویز نقیبی در ضمیمهٔ ادبی روزنامهٔ آیندگان به خاطر «صمیمیت، طنز، زنانگی، غرور» ی که در نوشته‌های مهشید امیرشاهی دیده‌است خود را «منت پذیر نویسنده» می‌خواند و اضافه می‌کند: «خانم امیرشاهی در شرح پردازی روزهای رنگین کودکی توانایی خاص دارد، تخیل پاک و پرنفس کودکی را گویی هنوز با خود دارد.»

فعالیت‌های پژوهشی و روزنامه‌نگاری
مهشید امیرشاهی به دعوت وزارت فرهنگ و هنر ترجمهٔ گزارش‌های حفاری‌های باستانی را (از فارسی به انگلیسی) برای موزهٔ ایران باستان بر عهده گرفت و سپس به مدت دو سال به کار پژوهشی در مرکز برنامه‌ریزی آموزشی کتاب‌های درسی پرداخت. وی به مدت چند سال در دانشگاه سوربن به تدریس زبان انگلیسی اشتغال داشت و به مدت یک سال در دانشگاه میشیگان به عنوان پژوهشگر میهمان به تحقیق در بارهٔ ادبیات معاصر ایران مشغول بود.

مهشید امیرشاهی در داخل و خارج کشور با نشریاتی چون فرهنگ و زندگی، رودکی، قیام ایران و نهضت، Les Temps Modernes فرانسه زبان و نیوزدی انگلیسی زبان، همکاری داشت. در رادیو ایران برنامهٔ مکتب‌های هنری را تهیه و اجرا می‌کرد. مدتی نیز به دعوت رضا قطبی رایزن گزینش برنامه‌های رادیو ایران بود. در این رایزنی افرادی چون فریدون مشیری و یدالله رؤیایی از همکارانش بودند. برنامه‌ای به اسم از چهار گوشهٔ جهان را با همکاری مهرداد نبیلی برای بی‌بی‌سی تهیه و اجرا کرد. در تبعید با رادیوهای مقاومت طرفدار شاپور بختیار همکاری مداوم داشت و مدتی نیز ادارهٔ یکی از این رادیوها را بر عهده داشت.

 

 

معرفی کوتاه

گمان نمي­كنم تاريخ تولد و شماره شناسنامه و نام مادر و شغل پدر من براي هيچ كس جز مأمورين ثبت احوال چندان جالب باشد. بنابراين مرا از رنج نوشتن اين مشخصات و خوانندگان را از ملال خواندن آن معاف داريد. به علاوه براي زني كه كم كم صبح­ها با كنجكاوي دنبال رشته­ هاي تازه موي سفيد مي­گردد، و با دلهره چين زير چشم­ها را معاينه مي­كند، صحبت از سن و سال خوشايند نيست. اصرار به دانستن هم دور از ظرافت است.

از اين مقوله كه بگذريم، مطلب عمده­اي براي گفتن نمي­ماند، جز اين كه من رسالتي ندارم و نويسنده­اي متعهد و مسئول نيستم، در خلق آثار محيرالعقول هم استعدادي نشان نداده­ام، و در نتيجه بايد با كمال شرمندگي اعتراف كنم كه احتمال دارد داستان­هاي مرا خوانندگان بفهمند.

به همه داستان­هايي كه نوشته­ م محبت مادرانه دارم و برايم مشكل است بگويم كدام را بيشتر دوست دارم. تنها حرفي كه مي­توانم بزنم اين است كه بعضي از آنها چون كودكان ضعيف و بيمار به پرستاري من نياز بيشتري داشته­اند و بعضي ديگر راحت به دنيا آمده­اند و سالم رشد كرده­اند. بيشتر از دنياي كودكيم صحبت مي­كنم، به اين دليل كه دنياي قشنگي است، به علاوه من با آن دنيا فاصله معقولي گرفته­ ام و مي­توانم درباره­اش قضاوت كنم يا لااقل وصفش كنم. قصه­ هايي كه خودم در زمينه­اش نيستم معدود است و روشن. خواننده لازم نيست زياد كنجكاو يا دقيق باشد تا مرا از لابه­ لاي حرف­هاي ديگر داستان­هايم بيرون بكشد. بنابراين دليلي نمي­بينم كه اين مطلب را پنهان كنم تا بعدها محققين عالم ادب كشف آن را بر عهده گيرند يا احياناً عكسش را ثابت كنند.

هنوز هم مي­نويسم و تا وقتي چشمه نخشكيده است خواهم نوشت. تنها دعايي كه در حق خودم مي­كنم اين نيست كه چشمه نخشكد، اين است كه وقتي خشكيد من بدانم و قلم را غلاف كنم.

 

 

معرفی ٭

خانم ها، آقايان!

همانقدر كه خوشايند است كه آدمی وصف خودش را از زبان ديگران بشنود – خصوصاً اگر اين توصيف به تحسين باشد – همانقدر مشكل است كه خود ناگزير شود صفاتش را در برابر جمعی برشمرد – به ويژه اگر بخواهد هم جانب انصاف را رعايت كند و هم هيچكدام از محاسنش را از قلم نيندازد!

من با اين مشكل تا امروز كه در حضور شما ايستاده ام آشنا نبودم، چون اين اولين بار است كه پذيرفته ام از خودم و كارهايم حرف بزنم. خوشبختانه برای رفع اين مشكل، يا لا اقل تخفيف آن، به من اين امكان داده شده است كه بيشترين وقت اين مجلس را با خواندن بعضی از قصه هايم پر كنم و در نتيجه می توانم تا آنجا كه ممكن است به اختصار به طبيعت خودم و كارهايم بپردازم.

من اگر شاعر بودم و قادر كه كلمات را در بند وزن و قافيه مهار كنم احتمالاً خودم را چنين وصف می كردم:

شخصی ز شهر هرگزم و از ديار هيچ ٭٭

سرگرم شغل هرگز و مشغول كار هيچ

در كام حرف بوك و به لب قصۀ مگر

بر جبهه نقش كاش و به چهره نگار هيچ

از شهر بی كرانۀ هرگز رسيده ام

تا رخت خويش باز كنم در ديار هيچ

دست از كنار شسته نشسته ميان موج

پا بر سر جهان زده سر در كنار هيچ

ديوانۀ خردور و فرزانۀ جهول

عقل آفرين دشت جنون هوشيار هيچ

عمری فشانده اشك هنر پيش پای خلق

يعنی كه كرده گوهر خود را نثار هيچ

خاموش قصه گويم و گويای اخرسم

بی پای باد پويم و در رهگذار هيچ

گويایی سكوتم و بی تابی درنگ

تمكين بی قراريم و بی قرار هيچ

آيای بی جوابم و امای بی دليل

گفتار پوچ گونه و پندار وار هيچ

ناپايدار كوهم و برجای مانده سيل

گردون نورد گردم و گردون سپار هيچ

پرگار سرنگونم و عمری به پای سر

بر گرد خويش دور زدم بر مدار هيچ

دردم از اينكه تافته ام از اميد سرد

داغم از اينكه سوخته ام در شرار هيچ

كس خواستار هرگز هرگز شنيده ايد؟

يا هيچ ديده ايد كسی دوستار هيچ؟

آن هيچ كس كه هرگز نشينده ای منم

هم دوستار هرگز و هم خواستار هيچ

اگر تا اينجای كلام و انتخاب اين شعر به حاضرين در اين مجلس اين تصور را داده است كه اين منِ بنده آدمی است متواضع و فروتن بايد عرض كنم كه واقعيت جز اين است و آن تصور باطل. در پس اين كلمات به ظاهر بی ادعا سركشی و غروری نهفته و خفته است كه فقط من به ابعادش آگاهم و بسياری اوقات از نتايجش بيمناك.

يكی از جلوه های همين غرور سركش سبب شد كه من چندين و چند سال قلم بر كاغذ نگذارم. در سال هایی كه نويسندگی جنجال و شهرت داشت ولی الزاماً هنر و خلاقيت نمی طلبيد؛ در دورانی كه شعار كم بار بيش از كلام پر معنا خريدار داشت؛ در زمانی كه مدعيان نويسندگی بازار سهل پسندی را گرم نگه می داشتند و با تكرار آنچه عوام می گفتند به تعداد مريدان می افزودند.

من هرگز سر آن نداشته ام كه مراد و مرشد باشم. هرگز دنبالهٌ روی خواست عوام نبوده ام. هرگز خواننده ام را نادان تر از خودم تصور نكرده ام. اينها همه از جلوه های غرور است، غروری كه مانع از اين می شود كه من به دام مد روز بودن بيفتم و وسوسه شوم كاری عرضه كنم كه به مذاق آسان پسندان خوش آيد. نتيجه: سكوت طولانی و درد سكوت. برای كسی چون من بريدن از نوشتن بريدن از زندگی است. گذشتن از زنده بودن و قناعت كردن به بودن درد عظيمی است، دردی كه ابعادش فقط با ابعاد آن غرور كذا می خواند.

اينقدر حرف و سخن در بارۀ «من» كافی است، در بارۀ كارهايم هم چند جمله می گويم و قضاوت بد و نيك آن را بر عهدۀ شنوندگان امروز داستان هايم و خوانندگان ديرينه يا آيندۀ قصه هايم می گذارم.

از مطالبی كه شايد اشاره به آن بی مناسبت نباشد اين است كه بيشترين قصه های اولين مجموعۀ داستانم (كوچۀ بی بست) بين 15 و 17 سالگی من نوشته شده است و تاریخ انتشار ديگر مجموعه ها به تاریخ نگارش آنها نزديك است.

آخرين كتابی كه اخيراً از من به چاپ رسيده است (در حضر) ٭٭٭ اولين رمان من است. اين اثر حدود سه سال پيش تمام بود و آمادۀ نشر، ولی در غربت و در به دری كه امكانات چاپ و توزيع كتاب های فارسی بسيار كم است، ناگزير دست نوشتهٌ داستان

 سال در كنج خانه ام خاك خورد تا بالأخره به همت جمعی از دوستان به صورت كتاب در دسترس خوانندگان قرار گرفت. آنهایی كه اين رمان را خوانده اند و نپسنديده اند قطعاً دعای خيری در حق بانيان نشرش نمی كنند اما خود من تا ابد مديون مهر و لطف آنها می مانم، چون می دانم كه از عهدۀ جبران آن بر نمی آيم.

در نوشتن داستان به چند اصل پابند بوده ام و تا آنجا كه ميسرم بوده رعايتشان كرده ام. اول اينكه برای هر كلمه شرف قائلم و برای حفظ اين شرف آن را نا به جا به كار نمی برم. دوم اينكه در توصيف شخصيت ها و موقعيت ها به ايجاز در كلام معتقدم و به همين دليل اگر بتوانم مطلبی را در دو سطر بگنجانم به دو سطر و يك كلمه رضايت نمی دهم. سوم اينكه زبان هر داستان را می گردم و فراخور موضوع آن داستان پيدا می كنم، چون به گمان من بر هر مطلبی كه شايسته است قصه ای شود سبكی خاص خودش می برازد. چهارم اينكه ارزش داستان را در داشتن جوهر هنری می دانم نه در پيام ها و نمادهایی كه آشكار و پنهان در متن جا گرفته است و فقط در صورتی دادن پيام و نمودن نماد را جايز می شمرم كه افزوده شدنشان به داستان به بهای كم شدن آن جوهر هنری نباشد – و در اين مورد كمترين تخفيفی نمی دهم حتی به دوستان!

 

 

هنر در هيچ موقعيتي مرگ پذير نيست

 

گفتگو با مهشيد امير شاهي

نيلوفر بيضايي

 يك نوع فضولي ذاتي در من بود براي جستن “چرا“ و “چگونه“ و فكر مي كنم فضاي خانواده سهم بزرگي در ساختن و پروردن اين كنجكاوي داشت.

 

 چشم من در حكم دوربين عكاسي هست و گوشم در حكم ضبط صوت. دليلش هم عشق من به “ شكل و آهنگ  كلمه“ است

 

 آنها كه به ادبيات “پست مدرن“ روي مي آورند ، در حقيقت مي خواهند  از واقعيت فرار كنند. كسي كه ازواقعيت فرار مي كند، از زمان خودش حرف نمي زند. به اين دليل است كه من هميشه گفته ام، سبك “ رئاليسم“ ، واقعي ترين نوع “حرف زدن“ ادبي است ، چون از زمان خودش ، آنگونه كه هست، سخن مي گويد.

 

 تا وقتي آخوندها در آن سرزمين قدرت مي رانند، حتي خاكستر من هم به خاك وطنم باز نخواهد گشت.

 

بيضايی ـ خانم اميرشاهي ، براي بسياري از كساني كه اثار شما را دنبال كرده اند ، از جمله خود من ، بسيار جالب است كه بيشتر در مورد شما بدانيم . براي همين هم اجازه بدهيد بدون مقدمه از شما خواهش كنم تا در مورد بيوگرافي تان كه كمتر شناخته شده است، برايمان بگوييد . ارتباط شما با خانواده ، كودكي و نوجواني تان …

اميرشاهی ـ مادر من مولود خانلري است و پدرم امير امير شاهي. مادرم از فعالين “چپ“ زمان خودش بود و بر حسب تعريفهاي آن زمان جزو زنان مترقي و پيشرو محسوب مي شد. بنيانگذاران “حزب توده“ همگي يا از اقوامش بودند يا از دوستانش . من در زمان كودكي بارها و بارها عبدالصمد كامبخش و اختر كيا و الموتي و طبري و كيانوري و ديگران را در خانه مان ديده ام.

پدرم به عكس، آدمي بود محافظه كار و با چپروان ميانه اي نداشت. اگر اين دو مثلا در انگلستان زندگي مي كردند، مادرم حتما عضو “حزب كارگر“ مي بود  و پدرم از اعضاء حزب “كنسرواتيو“. اين مثال را براي اين مي آورم كه در ايران  – كه همه مي خواهند چپ باشند- محافظه كار آدمي به شمار مي آيد متحجر و مرتجع!

در صورتيكه در همان انگلستان كه مثالش را زدم ، كنسرواتيوها بارها و بارها نشان داده اند كه از رقباي حزب كارگر نو آورترند. اولين نخست وزير زن ، اولين نخست وزير عزب واولين نخست وزير يهودي ، همه را محافظه كاران سر كار آوردند. حزب كارگر چنين جراتي از خودش نشان نداد. به اين تعبير است كه من مادرم را چپ و پدرم را محافظه كار مي خوانم، نه با تعبير جهان سومي اين تقسيم بندي. به هر حال شايد معقول تر مي بود اگر مادرم محافظه كار از آب در مي آمد. چون خانواده اش از شهزادگان قجر بودند. اما در فاميل من اتفاقات معقول كم افتاده است!

پدرم از قضات برجسته  دادگستري بود، از خانواده قديمي مي آمد و هوش فوق العاده اي داشت. مادرم هم هوشمند بود. من و خواهرهايم از پدر و مادر خنگي به ارث نبرده ايم. هر چه در اين زمينه داريم، خودمان دست و پا كرده ايم!

خواهر بزرگم شهر آشوب هم از نوجواني به “سازمان جوانان “ حزب توده پيوسته بود سر پر شوري داشت. به اين ترتيب در خانه ما بر سر در هر اطاقي انگ “ايسمي“ زده شده بود: سوسياليسم ،‌كنسرواتيسم، كمونيسم!

من از همان بچگي به “ايسم“ ها حساسيت پيدا كردم! ولي بخت يارم بود و در آن محيط پر بحث و جدل گوش كردن را ياد گرفتم و به اين نتيجه رسيدم كه فقط حرف منطقي را بايد پذيرفت. يك نوع فضولي ذاتي در من بود در جستن “چرا“ و “چگونه“ و فكر مي كنم فضاي خانواده سهم بزرگي در ساختن و پروردن اين كنجكاوي داشت. دلم مي خواهد فكر كنم كه كل اين مجموعه مختصري در من انصاف به وجود آورده است.

سواي خواهر كوچكم مهوش (ميشانه صدايش مي كنيم) كه لذت زندگي من بود، از يك بابت ديگر هم اقبال يار بود:  پدر و مادرهر دو اهل كتاب بودند و من از روزي كه به ياد دارم در ميان كتاب و كاغذ لوليده ام.

 

بيضايی ـ اينطور كه پيداست ، شما به پدرتان احساس نزديكي بيشتر مي كنيد تا به مادر.

 

اميرشاهی ـ من با مادرم خيلي كم زندگي كرده ام. فقط شش هفت سال اول عمرم را. بعد مادرم به اروپا آمد و وقتي مرا به شبانه روزي در انگلستان فرستادند او را در تعطيلات كوتاه مدرسه مي ديدم. دو خواهر ديگرم با او هميشه نزديك تر از من بودند. ميشانه خيلي به او بسته است و شهر آشوب با او هم فكر بود. مادرم طبعا دوست داشت بازتاب افكار خودش را در همه ي ما ببيند و از چموشي من راضي نبود !‌ با پدرم ، عليرغم اختلاف نظرها، تبادل فكر آسان تر بود… اصولا زندگي با او آسان تر بود. بله درست است كه من با پدرم رابطه ي شيرين و نزديك داشتم، اما در غياب مادرم هميشه مدافعش بودم. پدرم مي گفت: ‌تو طرفدار حاكم معزولي!

شايد گاه به پدرم اين احساس را داده باشم كه مادرم را به او ترجيح مي دهم …. ولي نمي­دادم و بسيار متاسفم كه در زمان حياتش علاقه ي بي حدم را هميشه نشان ندادم. مي دانيد من پدرم را زود از دست دادم. البته من بچه نبودم اما او وقت مردنش نبود.

بيضايی ـ شما دو خواهر داريد . رابطه ي شما سه خواهر چگونه بود؟

اميرشاهی ـ موقعيت بچه وسطي بودن، موقعيت خاصي است . به خواهر كوچكم عشق “مادرانه“ داشتم و حس مي كردم بايد مدام مراقبش باشم . به خواهر بزرگم به چشم “ قهرمان“ نگاه مي كردم و سالهاي سال غصه مي خوردم كه تربيت حزبي او را از خانواده بريده است. وقتي بزرگتر شدم كمتر غصه مي خوردم. لا اقل كمتر نگرانش بودم چون به اين نتيجه رسيده بودم كه اگر نيازي داشته باشد سراغم را مي گيرد. نگراني براي خواهر كوچكم هنوز هم ادامه دارد. خيلي عاطفي و حساس است. رابطه ام با او هميشه گرم تر از خواهر بزرگم بوده است. دخترش كتايون حكم دختر دوم مرا دارد. به هر حال ما سه خواهر به رغم بعضي شباهتهاي اخلاقي ، چندان به هم شبيه نيستيم. يكي از دوستان مي گفت: انگار از سه خانواده ي مختلفيد. دوست ديگري تصحيحش مي كرد: سه خانواده كه هيچ از سه كره ي مختلفند!

بيضايی ـ چه چيزي در افكار “چپ“ مادر و خواهر بيشتر شما را آزار مي داد؟

اميرشاهی ـ من اصولا اين تفكر استبدادي چپي ها را دوست ندارم – آن هم با آن همه ادعاي آزاديخواهي و آزاد منشي!  “بايد“ و “نبايد“ هايي كه دائم در استدلالها از آن استفاده مي كنند ، مطلق بيني  فكري، استناد كردنهاي بي حد وشمار به گفته هاي  لنين و ماركس و انگلس ، “رفيق“ “رفيق“ گفتنهاي تصنعي ، گرايشات “ قالبي“ … همه ي اينها مرا آزار مي دهد. “يك شكلي“ مرا خسته مي كند. از تصنع بيزارم. من به هيچ “قرآني“ ايمان نمي آورم. هيچ چيز براي من آيه ي منزل نيست.

نكته مثبت شنيدن اين نوع حرفها ـ همانطور كه گفتم ـ اين بود كه ذهنم را به تكاپو مي انداخت و وادارم مي كرد براي پذيرفتن يا رد كردن اين گونه سخن ها دستگاه استدلالي خودم را بسازم.

نكته ي ديگر اينكه اصولا چپها سياست و كار سياسي را در “ انحصار“ خود مي بينند و تصور نمي كنند كسي كه مانند آنها فكر نكند هم مي تواند ذهن سياسي داشته باشد و كار مفيد انجام دهد.

بيضايی ـ شما از يكسو در محيط خانواده با سياست يا بهتر بگويم با ديدگاههاي خاص سياسي ، برخورد نزديك داشتيد،‌ سوي ديگر روابط سياسي حاكم بر جامعه و حكومت وقت است كه همزمان در بيرون از محيط خانه ، عملكردهاي خود را داشت . نظر شما راجع به حكومت پادشاهي و اصولا فضاي سياسي  حاكم  چه بود؟

اميرشاهی ـ من با رژيم مشروطه سلطنتي هرگز مشكلي نداشتم . مشكلم در دخالت شاه بود در امور حكومتي و نفوذ خانواده ي سلطنتي در مسايل كشوري… كه معنايش بر هم زدن اساس مشروطه است و بعد از 28 مرداد هم شدتش روزافزون شد. براي همين هم دكتر مصدق  برايم شخصيت جذابي بود. من با پدرم در مورد مصدق زياد حرف مي زدم. مادرم آن زمان در اروپا بود و اگر هم پيش ما مي بود موضعش مشخص بود. چون اعضا و سمپاتيزان هاي حزب توده مدام به مصدق فحش مي دادند. بايد بگويم پدرم هم از جمله موافقين بي چون و چراي مصدق نبود. گاه اظهار نگراني مي كرد كه ممكن است بعضي تندرويهاي مصدق به مملكت لطمه بزند. اما من در عين بچگي دلم مي خواست افكارش را دنبال كنم. بعدها كه بزرگتر شدم و تاريخ و اسناد آن دوران را از ديد و قلم آدمهاي مختلف و بزبانهاي مختلف با دقت بيشتر خواندم، ارادتم به او و آرمانهاي او براي وطنم روز به روز بيشتر شد.

نكته ي ديگري هم كه در اين باره بايد بگويم اينكه تمام افراد خاندان پهلوي ـ از

صدر تا ذيل ـ رفتارشان به جاي “شاهانه“ بودن “تازه بدوران رسيده“ بود ، كه جاي تاسف دارد. حرص به ثروت رضا شاه و رفتار متكبرانه ي محمد رضا شاه به جاي اينكه اين دو را شايسته ي پادشاهي كند به ارباب دهي شبيه مي كرد كه اولي مي خواهد لقمه نان را از دهن رعيت بقاپد و دومي مي خواهد براي هر لقمه نان بر رعيت منت بگذارد! ناني كه در هر حال مال رعيت است. خلاصه كنم، من با نفس سلطنت با توجه به بافت تاريخي مملكتم موافق بودم و هنوز هم هستم ، به شرط آنكه از اين مصايب بنيادي بري باشد.

بيضايی ـ چگونه “ نوشتن “ را آغاز كرديد؟

اميرشاهی ـ از همان ابتداي كودكي و از زماني كه توانستم اسم خودم را بر كاغذ بنويسم، رابطه ي ميان قلم و كاغذ ـ ودر نتيجه ميان من و كلمه ـ  به وجود آمد كه مي توان نامش را آغاز نوشتن گذاشت. هنوز هم اين رابطه موجود است – رابطه اي كه از طريق ماشين تايپ يا دستگاه كامپيوتر با كلمه برايم ايجاد نمي شود. به همين دليل هميشه هر چه مي نويسم اول با دست است بعد تايپ مي شود يا روي كامپيوتر مي آيد.

اما نوشتن بطور جدي را از زماني شروع كردم كه در مدرسه شبانه روزي در انگلستان بودم.  دور بودن از فضاي زبان فارسي مرا وادار به نوشتن كرد … در واقع از طريق نوشتن با خودم حرف مي زدم. اولين باري بود كه براي مدتي طولاني از “زبان“ جدا شده بودم . نوشتن نوعي گفتگوي با خود بود. شايد مي خواستم با “شكل كلمات“ جاي خالي “اهنگ كلمات“ را پر كنم.

بيشترين حجم كتاب اولم “كوچه بن بست“ طرحهايي است كه در آن دوران، يعني  بين 15 و 18 سالگي نوشته ام. وقتي خواستم كتاب را منتشر كنم، دو سه برابر آنچه را كه به چاپ سپردم ، دور ريختم. نوشته ها بچگانه بود و ديگر آنها را نمي پسنديدم.

بيضايی ـ چرا در رشته ي “فيزيك“ تحصيل كرديد و نه “ادبيات“

 اميرشاهی ـ شايد به اين دليل كه هميشه فكر مي كردم ادبيات همراه من است ، مي توانم به تنهايي تعقيبش كنم. اما فيزيك نياز به استاد داشت، به لابراتوار و خلاصه طي مراحلي كه در كار علمي نمي توان به تنهايي انجام داد. البته من معتقدم كه آدم در هر رشته اي نياز به استاد و طي مراحل دارد. منتهي استادان ادبيات در كتابها و كتابخانه ها در دسترسند و استادان فيزيك را بايد در آزمايشگاه  ها و كلاس هاي دانشگاهي جست.

به هر حال از ادبيات هرگز جدا و دور نمانده ام. حتي هنگام تحصيل فيزيك نيز يادداشت برداشتن ها و خواندن آثار ادبي بي وقفه بود. فكر مي كنم خواندن فيزيك ذهن مرا براي كار ادبي آماده كرده باشد – يعني ديسيپلين برايم ايجاد كرده است كه نمي گذارد در چاله چوله هاي “سانتي مانتاليسم“ بيفتم و حد و اندازه از دستم در برود. بنابراين از انتخاب رشته ي تحصيلي ناراضي نيستم.

بيضايی ـ آيا استفاده ي ديگري از اين رشته كرديد؟

اميرشاهی ـ در واقع خيلي كم. وقتي به ايران برگشتم چند سال فيزيك درس دادم. بعد هم كه در موسسه “فرانكلين“ استخدام شدم ، تا مدتي كتابهاي علمي را ويراستاري مي كردم .

 

بيضايی ـ خانم امير شاهي ، شما بيش از نيمي از عمرتان را در خارج از ايران زندگي كرده ايد. در چه دوره اي به ايران بازگشتيد؟

اميرشاهی ـ اول باري كه بعد از سفر به انگلستان به ايران برگشتم و چند سالي ماندم سال 60 ميلادي بود. قصد، گذراندن تعطيلات بود و قرار بود باز به انگليس برگردم. ولي در همين سفر بود كه قلاب انداختند و گرفتندمان و شوهر كرديم و …

بيضايی ـ با چه كسي ازدواج كرديد .

 

اميرشاهی ـ با  فرخ غفاري. ثمره ي اين ازدواج كه به جدايي انجاميد، دخترم مريم است. پس از آن شوهر دومي هم كردم – عرض كردم از من و خانواده ي من انتظار كار معقول نبايد داشت!  اين بلاهت دوم به قدري زشت و دردناك بود كه با اجازه  شما نمي خواهم از آن حرفي بزنم.

 

بيضايی ـ آيا هنگام ازدواج اول، كتاب اولتان چاپ شده بود؟

اميرشاهی ـ نه ، نه . بعد از جدايي ها شروع كردم به سامان دادن به  زندگي . انتشار كتاب اولم  كم و بيش اتفاقي بود. بعضي از دوستان گاه به شوخي و جدي مي گفتند: ما مطمئنيم كه تو مي نويسي . بله مي نوشتم ، اما گويي هنوز نوشتن ادامه ي حرف زدن با خود بود. البته نه حالت درد دل داشت و نه صورت خاطرات نويسي. ولي به عالم خصوصي و شخصي خودم تعلق داشت. نه به دنياي عمومي . بالاخره چند نفري قصه ها را خواندند. اين مسئله همزمان بود با شروع كار من در “فرانكلين“ . در حقيقت همان دوستان همكار من در “فرانكلين“ بودند كه آستين بالا زدند و حروف چيني و صحافي و ديگر كارها را بر عهده گرفتند و كتاب آماده چاپ شد.

بيضايی ـ پس از چاپ اولين كتابتان “كوچه بن بست“ ، عكس العمل خانواده نسبت به شما چگونه بود؟

اميرشاهی ـ كتاب خيلي بي سر و صدا چاپ شد و كسي از نزديكان خبر از چاپش نداشت. براي مادرم و خواهر كوچكم  كه هردو در  اروپا بودند ،  يك جلد با يادداشتي  فرستادم. مطمئن نيستم كه خواهر بزرگم آن را ديده باشد. پدرم خودش يك نسخه خريد. تصادفي پشت ويترين كتابفروشي ديده بودش. بر اين نسخه در حاشيه ي يكي از قصه ها نوشته بود: “ جز اينكه اين مطلب نبايد نوشته مي شد،‌ بي نهايت داستان زيبايي است.“ اسم آن قصه “سگها“ است. اين لطف پدرانه مرا بسيار شاد كرد. نمي دانم اشاره كردم يا نه – در خانواده مادرم بيشتر اهل ادب و شعر بود و پدرم مغز رياضي و حقوقي داشت. اما عجيب است كه اول بار ، پدر به استعداد من در نوشتن توجه كرد. شايد به اين دليل كه من با او ساليان سال نامه نگاري داشتم. گاه و بي گاه به من مي گفت كه قلم مرا دوست دارد.

يكبار وقتي من هنوز محصل بودم، شادروان علي دشتي در يكي از مجلات مطلبي نوشته بود درباره ي شعر نو و طبعا با ديد و نظري منفي. پدر من مثل بيشتر هم نسلانش با شعر نو ميانه نداشت و مي دانست كه من دارم. مجله را برايم فرستاده بود با تاكيد بر خواندن مطلب علي دشتي. من نه فقط مقاله را خواندم ، جواب مفصلي هم به آن دادم ـ البته در نامه و خطاب به پدرم ـ  پدرم هم بي انصافي نكرده بود و جوابيه مرا به دشتي نشان داده بود. پيرمرد هم گويا با بزرگواري گفته بود: اين دختر شما عجب قلم شيوايي دارد!

به هر حال پدرم كه دو مجموعه از كارهاي مرا هم بيشتر نديد، تنها كسي بود از افراد خانواده كه با من با همان مهر پدرانه حرفش را زد. خيال مي كنم مادرم نوشته هاي مرا “سياه مشق“ به حساب مي آورد. اگر هم كسي از آنها با تحسين حرفي مي زد ، تعريفها را به حساب خودش واريز مي كرد! احتمالا تصورش اين بود كه چون مرا زائيده است هر چه از من بتراود از اوست! خواهر بزرگم تا زمانيكه از دنيا رفت ، با من از نوشته هايم حرف نزد. حيف! چون شعور ادبي خوبي داشت.

بيضايی ـ عكس العمل جامعه ي ادبي آنزمان (دهه ي چهل ) كه مي دانيم ادبيات شديدا تحت تاثير افكار “چپ“ قرار داشت، نسبت به اولين اثر شما چگونه بود؟

اميرشاهی ـ سكوت مطلق !  شايد خيلي ها اميدوار بودند اولي و آخري باشد! آنچه مسلم است براي همه از آغاز پيدا بود كه كار من شبيه كار بقيه نيست. در حال و هواي ديگري است. مهر خودم پاي كارهاست. اگر اشتباه نكنم ، دو نقد درباره ي اين كار در آمد ـ هر دو در “كيهان انگليسي“! ـ يكي به قلم هوشنگ مهرآيين و دومي نوشته ي نجف دريا بندري. به علاوه فقط 500 نسخه از اين اثر چاپ شد كه از “دوستان“ رفع نگراني  مي كرد! مجموعه ي دوم كه منتشر شد همان “دوستان“ فكر كردند باز هم حرفي نزنند بهتر است، چون ممكن است روي نويسنده زياد شود! سومي كه در آمد، درس دادن ها آغاز شد: چه بايد كرد و احيانا چگونه بايد نوشت! بعضي هاي با نثري كج و معوج از نثر من حرف مي زدند. البته من جوان بودم و راه درازي در پيش داشتم ، اما همان موقع هم وسواسم در كار زياد بود و نثر پر دست انداز “منتقدان“ اسباب تفريحم مي شد.

به هر حال آدمي مثل من كه به گرايشهاي فكري رايج آن زمان تعلق نداشت، در محيط ادبي تنها بود. بارها و همه جا گفته ام براي من يك نكته اساسي بود و آن اينكه بنويسم و خوب بنويسم. دسته بنديها برايم جذابيتي نداشت. به دلايل مختلف در مقابل من مقاومت منفي وجود داشت. آدم جوان باشد، زن باشد، كارش به ديگران شبيه نباشد، فيزيك خوانده باشد، انگليسي هم بلد باشد ، منتظر تحسين و تشويق هم باشد؟! “عدالت طلبها“ مي گفتند بي عدالتي است! راستش اين واكنشها در آن زمان هم برايم اهميت چنداني نداشت. بعضي ها هم زود متوجه شدند كه به همان اندازه كه “مطرح“ بودن براي خودشان مهم است ، براي من بي اهميت است و شاخ را كشيدند!

من اگر از كار كسي خوشم مي آمد ، قلمي يا زباني در حضور نويسنده يا در غيبتش نظرم را مي دادم. اگر هم خوش نمي آمد ، همانقدر در ابرازش صراحت داشتم. براي من هيچ معياري به جز معيارهاي زيباشناختي در ارزيابي ادبي مهم نبوده است. هرگز روابط شخصي را در قضاوتهايم دخالت نداده ام. يادم است شبي در جمعي از يكي از كارهاي اوليه دولت آبادي ( گاواره بان) تعريف كردم. گلشيري بي اختيار گفت: اينقدر تعريف نكن  بيخودي گنده مي شود!

بيضايی ـ شما هيچوقت عضو “كانون نويسندگان ايران“ نشديد. چرا؟

اميرشاهی ـ هرگز. والله يك عده اي را مي ديدم كه در مورد “نطفه گيري“ و “دوران جنيني“ اين كانون  صحبت هايي  مي كنند كه براي من چندان آشنا نيست. آنچه من مي ديدم اين بود كه “بانيان“ در حقيقت دنبال ايجاد روابط “مريد“ و “مرادي“ هستند و دسته بندي “خودي“ و “غير خودي“. مدعي سردمداري هم كم نبود. بين مرشدها هم تا دلتان بخواهد اختلاف و دعوا وجود داشت. هيچ كدام از اين احوالات به مزاج و مذاق من سازگار نبود. از نظر من اهداف كانوني به نام كانون نويسندگان بايد جز اينها مي بود.

بيضايی ـ نكته ي ديگر كه بنظر من مي آيد اين است كه فضاي جمع نويسندگان ،  فضايي كاملا “مردانه“ بود ، نظر شما چيست؟ اصولا نگاه اين نويسندگان به زنان اهل قلم چگونه بود ، آيا كارآنها را جدي مي گرفتند؟

 

اميرشاهی ـ از نظر آنهااحتمالا زن نويسنده  سيمين دانشور بود آنهم بدليل اينكه زن جلال آل احمد بود! حرف شما اصولا درست است. نمي خواهم بگويم كه زنان نويسنده كاملا از اين فضا خارج بودند – نه. اگر همرنگ بقيه مي شدند در آن جمع راه داشتند. خاطرم هست كه از زنها هميشه به صورت “ كپه اي“ و “ دسته اي“ و “ گروهي“ حرف مي زدند. يا حرفشان را با اين جمله شروع مي كردند:‌ “ فلان خانم بين زنهاي نويسنده …. “ مقصود اين بود كه قياسش با مردها ابدا جا ندارد!

بيضايی ـ آيا شما با “فروغ فرخزاد“ برخورد يا آشنايي داشتيد؟

اميرشاهی ـ بله.  اما بين ما دوستي به وجود نيامد. ما همديگر را فقط در استوديوي گلستان يا در جمع دوستان مشترك مي ديديم . در اين ديدارها به نظرم آمد كه فروغ نسبت به زنان حسود است يا قبولشان ندارد يا نيازي به نزديكي با آنها حس نمي كند. ( بر خلاف خواهرش پوران كه يكي دو بار در راديو ديدمش و برخوردي بسيار گرم و دوستانه داشت بي آنكه با هم رفيق باشيم) در هر صورت در اين ديدارهاي كوتاه احساس من اين بود كه تمايلي به آشنايي بيشتر با من ندارد. در اين موارد من فورا خود را كنار مي كشم چون ابدا نمي خواهم بر كسي تحميل باشم .

من جبهه گيري آقايان را در مقابل زنها بدون آنكه ببخشم مي فهميدم – يا بهتر است بگويم كم وبيش به آن عادت كرده بودم. اما جبهه گيري مشابه زنها در مقابل يك زن ديگر متاثرم مي كرد و عادت كردن به آن هم بيشتر طول كشيد.

بيضايی ـ فكر مي كنيد چرا بين زنان هنرمند گاه چنين روابط ناخوشايندي بوجود مي آمد؟

اميرشاهی ـ راستش من زنان را خيلي هم مقصر نمي دانم. غالبا تحت فشار بودند و امكان اينكه بتوانند بدرخشند يا خود بنمايند كم بود. اگر به توفيقي مي رسيدند ، مرتبا مي خواستند مالكيتشان را بر آن مسند  به رقبا گوشزد كنند. از آن غير قابل فهم تر رفتار آن زناني بود كه “رقيب“ هم به شمار نمي آمدند. به اصطلاح اصطكاك منافعي با زنهاي نام آور نداشتند – نه داعيه ي شاعري داشتند و نه نويسندگي نه هنرمندي-  مع هذا از شهرت و ترقي اين گروه ناخشنود مي شدند. چرا؟ نميدانم.

بيضايی ـ اما من معتقدم كه عشق به حرفه باعث مي شود كه آدم با نگاه به جلو راه خود را ادامه دهد…

اميرشاهی ـ كاملا با نظر شما موافقم. اما نمي توان منكر شد كه از اين بابت صدمه هم ديده ام. بزرگترين آسيبي كه مي شود بر يك نويسنده وارد ساخت ، دور كردن اوست از مخاطبينش. احساس در خلاء كار كردن ;  با كه طرفم؟ براي كه مي نويسم؟ اصولا يك رشته سوال همواره همراه نويسنده است. من چهل سال است كه قلم مي زنم و باور كنيد كه تازه دارم خوانندگانم را مي شناسم. تازه دارد برايم روشن مي شود كه جمعي تمام اين سالها قدم به قدم با من بوده اند و كارهايم را دنبال كرده اند. كار من مثل كار شما در تئاتر نيست كه هر شب مي دانيد با چه تعداد و چه كساني داد و ستد هنري داريد. نويسنده اگر كارش درست نقد نشود، معرفي نشود، درست پخش نشود ، زمان مي برد تا مخاطبش را پيدا كتد و تا پيدا كند، ممكن است سرخورده بشود. فقط عشق به نوشتن مي تواند موجب ادامه كار باشد.

بيضايی ـ خانم امير شاهي ، مي دانيم كه در زمان شاه يكنوع “سانسور دولتي“

اعمال مي شد. باتوجه به اينكه در آن دوره اكثر نويسندگان تحت تاثير افكار “چپ“ قرار داشتند و رژيم شاه شديدا “ضد كمونيست“ بود، مسلما تيغه ي  اصلي سانسور بسوي اين گروه نشانه روي شده بود. آيا شما بعنوان يك نويسنده ي “غير چپ“ و “ليبرال“ با سانسور دولتي دچار مشكل شديد يا خير؟

اميرشاهی ـ سانسور دولتي البته نسبت به تبليغات چپي بسيار حساس بود و هر چه در شعر و نثر نمي فهميد ـ و ميزان شعور سانسورچيان در همه جا بسيار نازل است ـ مدعي مي شد كه تبليغات چپي است! اما نكته اي را كه كمتر كسي به آن توجه مي كند حساسيت دستگاه سانسور نسبت به مسايل مذهبي ـ يا بهتر بگويم نسبت به توهين به مقدسات مذهبي بود! اين حساسيت بسيار هم شديد بود. من فقط يك درگيري مسخره با سانسور پيدا كردم كه تا به حال هم درباره اش صحبت نكرده ام. چون سانسور شدن آن دوره “ پز“ داشت و من اهل پز دادن نبودم! داستان از اين قرار است كه مجموعه  “ بعد از روز آخر“ قرار بود توسط بنگاه امير كبير منتشر شود. در آن كتاب داستاني دارم به نام “ آخر تعزيه“ كه قصه ي پسر بچه اي است كه در حجر تربيت مادر و شوهر مادرش ، طبق اخلاق و رسوم آن دوران،  مقيد به “خوب“ و “بد“ هاي رايج  بار  آمده و تفريح او “ماه محرم“ ، رفتن به “سينه زني “ و احيانا ديدن “تعزيه“ است. مثلا در مسير اين بچه يك “شيره كش خانه“ هست كه به او گفته اند، اگر از اينجا رد شوي ، قلم پايت را خرد مي كنيم. خلاصه مي داند كه اينجور كارهاي كثيف را نبايد بكند. از “بچه خوشگل“ هاي “هيئت عزاداران“ بايد دوري جويد و الي آخر…  تا غروبي كه به تماشاي تعزيه مي رود تعزيه اي كه برايش حقيقت محض است. سرمشق زندگي آينده است شمرش نامرد است و امام حسينش مظلوم. محو تماشاي امام حسين مي شود و وصف هيبت خوش سيماي او. چه سيبيلي و چه ريشي و چه نوراني و… شمر،  چه شمري. همان شمري كه بايد باشد. به كمرش قلاب عجيب و غريبي بسته و از اين حرفها، تا تعزيه تمام مي شود. اين بچه همچنان در حال خلسه و با چشم گريان گوشه ي چادر را بالا مي زند تا يكبار ديگر، نعش امام حسين را زيارت كند.  مي بيند امام حسين دارد گوشه ي چادر در گلدان مي شاشد و بسيار دوستانه با شمر تعزيه حرف مي زند و به او مي گويد: “ گلاب به روت، پيشابم زرد زرد شده. شمر مي گويد: “باس بري حكيم“ . امام حسين مي گويد: “ حكيم بياد تخمم رو بخوره . من اگه دو تا سرنگار بيشتر بزنم، ردش مي كنه“. اين بچه در آنجا امام حسين را مي شناسد و پي مي برد كه اين امام حسين همان صاحب شيره كش خانه اي است كه به او گفته اند ، اگر از جلويش رد شود ، پايش قلم خواهد شد!

وقتي من خبر شدم كه كتاب و بخصوص اين قصه گرفتار سانسور شده است به مسئول بررسي كتابها در وزارت فرهنگ و هنر تلفن كردم كه دليلش را دقيق بدانم . طرف بي معطلي گفت: “ شما در اواخر داستان نوشته ايد امام حسين در گوشه چادر ادرار مي كند“. پرسيدم ، مي خواهيد بفرمائيد حضرت قربانش بروم نياز به قضاي حاجت نداشته است؟ خنده اش گرفت ولي جواب داد :‌ “ به هر حال نمي شود اسم ائمه اطهار را كنار كلمات ركيك آورد!“

من مطمئن بودم كه حرف من موثر نمي افتد ، بنابراين چند متلك بارش كردم و گوشي را گذاشتم.

بيضايی ـ شما با وجود اينكه هميشه يك انسان سياسي بوده ايد ، اما در يك دوره ي خاص وارد كار سياسي شديد. كمي از اين دوران برايمان بگوييد .

 

اميرشاهی ـ در آغاز انقلاب احساس كردم كه نمي شود صحنه سياست را خالي گذاشت. چون مدتي حيرت زده به عمل و عكس العمل مدعيان سياست نگاه كردم و به كلي از اينكه آنها از پس كاري بر آيند نوميد شدم. در مملكت نخبه ي سياسي كم داشتيم. زلزله انقلاب هم مرا بكلي وحشتزده كرده بود. ديدم نمي توانم ساكت بنشينم. شروع كردم به نوشتن مقاله و بلند كردن صدا كه در جنجال همگاني آن روزها به گوش كمتر كسي رسيد. يكي دو ماهي پيش از آغاز جنگ ايران و عراق براي سفري كوتاه به فرانسه آمدم. به محض رسيدن به ديدن شاپور بختيار كه تا آن زمان از نزديك نديده بودمش رفتم و بلافاصله به همكاري با تشكيلات او پرداختم.

جنگ شروع شد، سفر من به عقب افتاد ، فعاليت ها شدت گرفت و قرار شد كه بمانم. اوائل تصورم اين بود كه با ملاها بايد در محل جنگيد. ولي دوستان شير فهمم كردند كه بنده گاو پيشاني سفيدم و به درد كاري در آنجا نمي خورم!

در دوران همكاري با بختيار مدتي در شوراي مركزي عضويت داشتم، در راديوي مخفي  تفسير سياسي مي كردم و در روزنامه هاي نهضت مقاومت ملي مقاله مي نوشتم. خلاصه آنچه كه از دستم بر مي آمد . پس از قتل شاپور بختيار بدست و دستور جمهوري اسلامي ، نه به سازماني وابستگي داشتم نه به تشكيلاتي و به صورت منفرد و مستقل به فعاليت هايم ادامه دادم. نه عوض شدن رنگ عمامه دشمنيم را با رژيم آخوندي تقليل داده است نه اين مبارزه طولاني با نظام اسلامي نسبت به عاقبت كار دلسردم كرده است. اميدوارم تا وقتي زنده ام ، مرگ سيستم مذهبي را ببينم. اگر هم عمر كفاف نداد  باكي نيست . چون من يك آن در گور به گور شدن اين دستاربندان شك به دل راه نمي دهم و خوب مي دانم كه مي روند و بعد رفتن جز بويي بد و ناخوش از خود به جا نمي گذارند.

 

بيضايی ـ خانم اميرشاهي ، طبق آنچه مكررا از ايران مي شنويم ، هنوز آثار نويسندگان دهه ي چهل و پيش از آن در ايران جزو پر خواننده ترين هاست . يعني كه از آن دوره تا امروز ، هنوز جايگزيني صورت نگرفته و نسل ادبي جديدي نتوانسته پا بگيرد. از سوي ديگر با توجه به اشتياق مردم بسوي “مدرنيته“، در ايران يك موج ادبي “پست مدرن“ براه افتاده است. در اينمورد نظر شما چيست؟

 

اميرشاهی ـ ببينيد در دهه چهل يك دوران باروري ادبي داشتيم كه اگر انقلاب متوقفش نكرده بود، ثمرات بسيار مي داد. با توجه به اينكه تاريخ مسير ديگري را طي كرده است، البته اثبات اين حرف مشكل است. فقط احساس شخصيم را گفتم. دليل اينكه هنوز از آثار آن دوران استقبال مي شود اين است كه چيزي جايگزينش نشده است و آنچه به بازار آمده طبق ذائقه ي مردم نيست. اشكال ادبيات “پست مدرن“ اين حضرات را بايد در همين ديد. مسئله يكسال و دو سال هم نيست. يك ربع قرن گذشته است ولي ادب ايران بذر و آبي به خود نديده است و ميوه اي در زمينه ي ادبي به بار ننشسته است. در اين بيابان باير نوع پاورقي نويسي مجلات پيش از انقلاب باز گل كرده است. هيچ كس جامعه را تصوير نمي كند. آنهايي كه به ادبيات “پست مدرن“ روي مي آورند در حقيقت مي خواهند از واقعيت فرار كنند. كسي كه از واقعيت فرار كند از زمان خودش حرف نمي زند. من هميشه اعتقاد داشته ام كه سبك رئاليستي واقعي ترين نوع حرف زدن ادبي است. چون زمان خود را باز مي نمايد و آنگونه هست نشانش مي دهد. آنهايي كه از بازگو كردن واقعيت هراس دارند با زباني ديگر به ميدان مي آيند: سمبليك حرف مي زنند، پست مدرن مي شوند ، بر سرها شيره مي مالند يا كلاه مي گذارند… خلاصه انواع شگردها را مي زنند براي اينكه به شما هيچ نگويند.

البته پيش از انقلاب هم به نوعي فرار از واقعيت در كار نويسندگان وجود داشته است كه معمولا به صورت نوستالژي يا بازگشت به “ عقب “ بروز مي كرد. وقتي شما آثار جمال زاده را مي خوانيد، زمانه اي را در آن تصوير شده مي بينيدكه متعلق است به جمال زاده. حالا كتابهاي آل احمد را ورق بزنيد. يك قدم از دوران جمال زاده اين طرف تر نيامده ايد : همان حاجي هاي آروغ زن، همان زنان چادري، همان حسادتهاي دو هوو، همان جنبل و جادو. انگار نه انگار كه از زمان جمال زاده تا زمانه آل احمد دوران گذشته است. نگاه آل احمد به زن كمترين تفاوتي با نگاه مرد دوره ي جمال زاده به زن ندارد. حتي زير دماغ و در خانه خودش نديده است كه “عيالش“ (همانطور كه خود زنش را خطاب مي كرد) از خودش بهتر درس خوانده است و شغل و مرتبه اي بالاتر دارد …. و در دانشگاه درس مي دهد در حاليكه خود او معلم مدرسه است. اين چيزها را آل احمد نمي بيند يا نمي خواهد ببيند. بنابراين از زماني حرف مي زند كه زن چادري است ، سواد ندارد، بايد نذرو نياز كند ، براي اينكه به ساماني برسد، دنبال شوهر بگردد … يعني نفي مدرنيته  جامعه . اين هم يك نوع فرار از واقعيت است . مال اينها در قالب مال آنها در محتوا.

بيضايی ـ از اين مقايسه چه نتيجه اي مي شود گرفت؟

اميرشاهی ـ نه قيدهاي احمقانه اي از قبيل “حتما بايد سياسي نوشت“ ، “ حتما بايد ايدئولوژي را گنجاند“ به بالا رفتن سطح ادب كمك مي كند و نه “پست مدرنيسم“ و “سمبوليسم“ براي ماست مالي كردن حقايق. بايد چشم گرداند و جستجو كرد و منتظر ماند تا تاك هنر بدون شته و آفت به بار بنشيند. قدر نويسندگان قديمي را كه هنوز زنده اند و خوب مي نويسند، بايد دانست. به به و چهچه بعد از مرگشان به درد كسي نمي خورد. به جوان هاي مستعد نويسندگي بايد فرصت داد. براي آنها هم بي فايده است كه صبر كنند تا پير شوند و تشويق ببينند. قدر مسلم اين است كه هنر در هيچ شرايطي مرگ پذير نيست. بي هنران مي توانند رويش سرپوش بگذارند، در صندوقخانه قايمش كنند و بر درش قفل ببندند، اما هنر هميشه از پنجره اي ، روزنه اي ، درزي سر بيرون مي كند. نمي تواند نكند. اين در ذات هنر است و در طبيعت زيبايي هنر كه تاب مستوري ندارد.

بيضايی ـ خانم اميرشاهي، شما يك نويسنده ي تبعيدي هستيد. در ايران ممنوع القلميد ، اما در اينجا ، در تبعيد، با وجود پراكندگي مخاطب ، كار مي كنيد و مي نويسيد. اين دوري طولاني جغرافيايي از ايران ، باعث مي شود كه هنرمند تبعيدي ، مدام ناچار باشد حافظه را بكار بگيرد.  دقت در اجزاء و قدرت و دقت حافظه ، در آثار شما بسيار برجسته است. در حقيقت ، اين دوري جغرافيايي ، مانع تداوم عمق نگاه شما به آن جامعه نشده است. در عين حال غناي زبان فارسي در آثار شما يكي از مهمترين اجزاء ساختار ادبي آثارتان را تشكيل مي دهد. در اينمورد مي شود از جمالزاده ، بزرگ علوي و شما بعنوان سه نمونه ي ممتاز نام برد كه حتي در بكارگيري پيچيدگيها و ظرافتهاي زبان ، از نويسندگان داخل كشور دقيقتر عمل كرده ايد . بسياري از همكاران داخل كشوري، به هنرمندان تبعيدي ايراد مي گيرند كه اين خود شما بوديد كه خود را حذف كرديد و اين مملكت را ترك كرديد. همچنين از اينسو نيز اعتراض مي شود به آن بخشي كه ماندند و با دستگاه قدرت ساختند . البته بخشي از اين اختلاف نظرها طبق تجربه ي تاريخي كشورهاي ديكتاتورزده ، در كشورهاي ديگر نظير آلمان هيتلري نيز ميان هنرمندان داخل و خارج وجود داشته است …

اميرشاهی ـ همانطور كه خودتان اشاره كرديد مقداري از اين اختلافات خواه نا خواه پيش مي آيد. عامل اصلي اش دولتي است كه در آنجا نشسته و حاكم شده است. بين مائي كه در خارجيم خيلي كم اند كساني كه با رغبت ترك ملكشان را گفته اند. آخوندها تعمدا شرايطي را به وجود آوردند كه آدم هايي مثل من نتوانيم در كشور خودمان زندگي كنيم. من كه فيل نيستم كه زنده و مرده ام صد تومان بيارزد. فقط زنده ام به درد مي خورد كه بتواند بنويسد. در شرايط فعلي ايران يا مي كشتندم يا مي مردم. من تحمل اينكه آنجا بمانم و چادر سر كنم و براي هر كاري امتحان شرعيات پس بدهم ندارم. من اگر آزادي نداشته باشم نفس نمي توانم بكشم. بسياري از آنها هم كه در داخل مانده اند مثل ما فكر مي كنند. بسياري از آنها را هم شرايط موجود محكوم به ماندن كرده است نه تمايل شخصي. بسياري اگر امكانش را داشتند شايد تبعيد را انتخاب مي كردند ولي  گاه اين انصاف را ندارند كه بگويند ما مانديم چون مجبور بوديم. برخي از آنها هم كه ماندند به صراحت عرض كنم كه چندان از رفتن  ما ناراضي نيستند ـ ميدان برايشان بازتر شده است . واقعيت اين است كه هنرمندان طبق اصطلاح باب روز به دو دسته ي “برون مرزي“ و “درون مرزي“ تقسيم شده اند. اختلاف هايي هم با هم دارند  – گاه بر حق گاه ناحق . من شخصا در كنار “برون مرزيها“ هستم. درضمن دلم پيش آن گروه از هنرمندان “ درون مرزي“ است كه ماندند و از حكومت فعلي نه مهر ديدند نه كمك خواستند و تا جايي كه توانستند حرفشان را هم زدند. يا آنهايي كه در آن رژيم محكوم به سكوت شدند. ولي آنهايي كه مانده اند و از رژيم متمتع هم شده اند و برايش خوش رقصي هم كرده اند وبراي ما رجز مي خوانند حقيقتا شوخ چشم اند! اختلاف با اينهاست كه اساسي است زخمهايي كه اينها زده اند. عميق است و التيام بر نميدارد. اختلافات قابل رفع را هم برخي از بزرگان دامن زدند.  شاملو ـ ميدانم كه شما به او علاقه و ارادت داريد ـ با اين جمله اش كه : “ چراغ من در اين خانه مي سوزد “ روغن برآتش اين اختلاف ها پاشيد.

در هر صورت نشان دادن انصاف در همه جا و همه كار واجب است. كمال بي انصافي است اگر ما تصور كنيم همه آنها كه مانده اند با آخوندها ساخته اند. كمال بي انصافي است اگر آنها بگويند همه ما كه آمده ايم خود به بيگانه فروخته ايم. در ميان هر دو گروه از هر دو دسته هست.

بيضايی ـ خانم اميرشاهي، از غناي زبان در رمانهاي شما ، از دقت در پرداخت زبان گفتيم. از سوي ديگر ، رمانهاي شما تصاوير بسيار زنده بما مي دهد. آنچنان زنده كه مطمئنم در آينده فيلمسازاني حتما به فكر ساختن فيلمي بر اساس رمانهاي شما بيفتند. از طرف ديگر اين دقت بي اندازه در ترسيم شخصيتها و جايگاههاي آنها ، نقش ويژه اي به آثار شما مي دهد. عامل اين دقت در پرداخت جزييات را در خود چگونه تعبير مي كنيد؟

اميرشاهی ـ سواي آن فضولي كلي كه قبلا عرض كردم بايد اينجا اضافه كنم كه به طور اخص چشم و گوش فضولي داشته ام! هر آنچه كه ديده يا شنيده ام در جايي از مغزم ثبت شده است. چشم من در حكم دوربين عكاسي بوده است و گوشم در حكم ضبط صوت. دليلش هم عشق من به شكل و آهنگ كلمه است. كلمات خوش فرم و خوش صدا به دليل هنجار بودنشان و كلمات بد ريخت و بد آهنگ به دليل ناهنجار بودنشان در ذهنم نقش مي شود. در واقع آدم “ادب“ و “ بي ادبي“ را لقمان وار ياد مي گيرد. به هر حال اين فضولي دانستن و ضبط كردن هميشه در من بوده است. تصور مي كنم بعد مسافت گاهي محفوظات ذهني را روشن تر به آدم عرضه مي كند. يعني با زدودن زنگ و گرفتن گردشان زندگي تازه اي به آنها مي بخشد و تر و تازه به نمايششان مي گذارد. طبيعي است كه اگر كسي  استعداد نويسندگي نداشته باشد اين كلمات يا تصاوير پراكنده و تكه تكه به درد نمي خورد. ولي آنكه استعدادكي دارد مي تواند از مجموع اين بريده ها تصويري كامل بسازد . هيچ شخصيتي در كتاب كامل نيست مگر آنكه سواي توصيف شكل و شمايل ، نحوه گفتار و طرز رفتارش هم مشخص بشود. هيچ منظره اي در نوشته تام نيست مگر آنكه سواي تصوير و آب و رنگ پست و بلندش هم روشن باشد. بايد براي ديدن تابش اختلاف ميان آدم ها و مكان ها چشم بينا داشت و براي بيانشان قلمي توانا. نوشتن جز اين نيست.

 

بيضايی ـ با توجه با دوري شما از ايران و اينكه آثار شما بدليل ممنوع القلم بودنتان ، در ايران چاپ نمي شود ، اين انتظار مي رود كه نسل جوان داخل كشور ، مهشيد اميرشاهي را نشناسد. منتها نكته ي جالب كه خودتان هم به آن اشاره كرديد، كتابهاي شما در ايران مخفيانه كپي و پخش مي شود و عده اي هم در وبلاگهايشان به معرفي شما مي پردازند.  فكر مي كنيد ارتباط شما با اين نسل كه شما آن را از نزديك نديده ايد ، در آينده چگونه خواهد بود؟

اميرشاهی ـ من اين نسل را از دور براي خودم مجسم كرده ام – ولي نمي دانم چقدر نگاهم دقيق بوده است و نتيجه كار چه اندازه نزديك به واقعيت. به هر حال كنجكاوي آنها نسبت به من و علاقه شان به آثارم برايم عزيز است. اميدوارم آشنايي و تماس زماني هم از نزديك حاصل شود. من هميشه گفته ام تا وقتي آخوند در آن سرزمين قدرت مي راند ، حتي خاكستر من هم به خاك وطنم باز نخواهد گشت. بنابراين اظهار اشتياق من به ديدن نسل جوان معناي عميق ديگري را هم در دل دارد. معنايش اين است كه اين ديدار زماني ميسر مي شود كه رژيم آخوندي به خاك سپرده شده باشد.

تصور من اين است كه خوانندگان اصلي آثار من همين نسل است. دليلش هم روشن است. هم نسلان من و نسل بزرگتر از من درباره ي كتابهايم پيشداوريهاي شخصي داشته اند. اما نسل جوان قضاوتش صرفا به اعتبار ارزش ادبي كارهاي من است كه درست ترين و سالم ترين داوري است.

 

بيضايی ـ از آنجا كه شما در آثارتان بازتاب دهنده  يا شارح احوال دوران گذار به “مدرنيته“ با توجه به ساختارهاي سنتي اما از يك ديدگاه مدرن  هستيد ، من مطمئنم كه اين نسل ، مخاطب اصلي شما خواهد  بود .

 

اميرشاهی ـ تصور من هم همين است.

بيضايی ـ خانم اميرشاهی با سپاس فراوان از شما .

اين مصاحبه در تاريخ 19 اكتبر 2003 در حومه ي پاريس انجام شده است.

نقل از مجله تلاش، چاپ آلمان، سال سوم، شماره 16، آبان-آذر 1382